سيده مريم طيار
يكروز كه حس نيكوكاریام گل كرده بود، رفتم سراغ اينترنت و شروع كردم بهجستجو؛ شايد كه كاري براي خالهكوچولویم پيدا كنم. همان خالهام را میگویم که فقط پنجسال از من بزرگتر است و احساسمان به هم، بیشتر شبیه احساس دوخواهر است تا خاله و خواهرزاده.
راستش دلم براي خالهجانم ميسوخت! با بيستوشش سال سن و يك مدرك در جيب و يكدنيا اميد و آرزو، دربهدر دنبال كار ميگشت ولي هربار دريغ از بارِ قبل. ديگر از بيكاري كلافه شده بود. اينطوري شد كه دست به موس شدم.
درست دوساعت و سيو پنج دقيقه، چشم دوخته بودم به نمايشگر رايانه و داشتم اينترنت را ميروبيدم. اميدواري چه به روز آدم که نميآورد؟! با اينكه يكهفته بود كه اينترنت پرسرعتمان تمام شده بود؛ ولي من فداكارانه با خريد يك عدد كارت اينترنت که آنوقتها از فرط فراوانی، در کشوی هر سوپرمارکتی هم پیدا میشد، به صورت دايالآپ و لاكپشتي، وارد نت شده بودم تا بلكه برق شادي را در چشمان خالهجانم ببينم.
تا دلتان بخواهد، اينترنت، آگهي داشت؛ بعضيها يكخطي و كوتاه، بعضي ديگر مفصل و پرطمطراق. بااينحال، هرچه بيشتر ميگشتم، سردرگمتر ميشدم. آخرش هم معلوم است دیگر! نااميد شدم. به درد نميخوردند. بيشتر آگهیدهندهها، سابقه كار میخواستند و این یعنی: دنبال افراد کاربلد و با تجربه و آزمون پس داده، بودند و نه امثال خالهجان من!
داشتم يكييكي پنجرهها را ميبستم كه در ميان انبوه آگهي استخدام منشي و كارمند و تايپيست دهانگشتي و انبوهی از موارد مشابهشان، يك آگهي به نظرم خندهدار آمد. با بقيهشان، فرق داشت.
وقتي خواندمش، بياختيار ياد بابابزرگ افتادم. انگار براي او آگهي داده بودند: «به يك نفر آشنا به خطهاي نستعليق و شكستهنستعليق جهت خواندن متون تاريخي دورههاي زنديه و قاجاريه نيازمنديم.» نميدانستم اگر بهش بگويم، چه عکسالعملی نشان خواهد داد؛ ولي اين را ميدانستم كه از چيزهاي تازه، استقبال ميكند.
روز بعد كه بابابزرگ را ديدم، متن آگهی را نشانش دادم. انگار بدش نيامد؛ چون تلفن را برداشت و به شمارهاي كه در آگهي بود، زنگ زد. شنيدم كه گفت: «آدرستون كجا ميشه؟» گوشي را كه گذاشت، آماده شد كه برود. من هم همراهش رفتم.
آنقدر پياده رفتيم تا رسيديم جلوي يك ساختمان كه چندتا تابلو داشت. روي يكيشان نوشته بود: «دفتر اسناد رسمي» داخل دفتر، چندخانم جوان و میانسال، با لباسهاي يك شكل، پشت ميز و كامپيوترهایشان نشسته بودند. يك گوشه از دفتر هم يك اتاق شيشهاي بود كه داخلش يك آقاي ميانسال پشت ميز بزرگش نشسته بود و چيز مينوشت. طولی نکشید که دو نفری، به داخل همان اتاق شيشهاي راهنمايي شديم.
با ورود ما به اتاق، مرد بلند شد و با بابابزرگ دست داد و صميمانه گفت: «مشتاقِ ديدار». تعجب كردم. ما كه از قبل با او آشنايي نداشتيم! بعد، از كشوي ميزش چند برگه درآورد و داد دست بابابزرگ. بابابزرگ يك كمي كاغذها را نگاه كرد و زود مثل بلبل شروع كرد به خواندنشان. رفتم كنار دستش و يواشكي سرك كشيدم. نوشتهها خيلي خوشخط و جذاب بودند. انحناي حروف و به همچسبيدگيشان مجذوبم كرد. خواستم ببينم بابابزرگ كجاي صفحه را ميخواند و من هم چندكلمهاي بخوانم؛ ولي هرچه دقتم را زياد كردم، نشد که نشد. بابابزرگ، ماهرانه یکهتازی میکرد.
...