منیر پناهی
به دنیا آمد. این پنجمین پسر است که به دنیایش آوردم. خدا را شکر که پسر بود. نه اینکه جایگاه دختر برایم از پسر پایینتر باشد؛ نه! پیامبر دختر را رحمت میدانست و عزیز میداشت. به خودش سوگند که من هم سه دخترم را مثل چشمهایم دوست دارم ولی از اینکه پنجمین پسرم را به دنیا آوردم خیلی خوشحالم. شاید چون دخترها را برای خودم میخواهم و پسرهایم را برای وطن! برای زیبای دربندم! برای زیبای اسیر!
این افکار که از سر مریم گذشت؛ به روی پسرک شیرینش لبخند زد و چشمایش را بست. ذهنش پر از هیاهو بود و بدنش خسته خسته! انگار کوه کنده باشد؛ تمام استخوانهایش درد میکرد. اما شاد بود؛ از به دنیا آوردن پنجمین پسر که برای زنده نگه داشتنش خیلی زحمت کشیده بود. انگار این یکی از شکم مادر مبارز به دنیا آمده بود. میتوانست نام رحمان را تا ابد در ذهنها ماندگار کند. به او که فکر میکرد قلبش فشرده میشد. چه کسی تصور میکرد دستی بتواند قامت بلند و تنومندش را خم کند؟ چقدر دلش برای رحمان تنگ بود!
چهارده سالش که بود او را اولین بار در قدس دید. با مادرش رفته بودند برای شرکت در جلسه قرائت قرآن! همیشه با سایر مرابطات1 جمع میشدند در قدس و قرآن میخواندند. از اینکه میدیدند سربازان اسرائیلی با آن همه سلاح و یال و کوپال با دیدنشان به لرزه میافتند؛ لذت میبردند. همگی نگهبانانی بودند که در دستهایشان به جای تیر و تفنگ ، قرآن داشتند. مریم آن سالها خیلی خوشحال بود که به جمع مرابطات اضافه شده و میتواند به قدس خدمت کند.
اولین بار پای درس حاجیه صفورا بود که رحمان را دید. خجالت میکشید مستقیم نگاهش کند اما نگاه دخترها را که به تمجید رحمان را برانداز میکردند؛ میدید انگار نیشتر به قلبش میزدند. حاجیه خانم خودش ششتا دختر بزرگ کرده بود و معنای نگاههای دزدکی مریم و سر به زیر افکنده برادرش را میفهمید. شاید برای همین بود که هفته به پایان نرسیده با برادرش آمدند خانه پدر دختر و او را برای رحمان نامزد کردند.
رحمان اهل سکوت و سازش نبود. چه روزهای آغاز نوجوانیش که قلاب سنگ از دستش دور نمیشد چه آن روزهای جوانی که در حلقه مبارزان جای داشت! مریم میدانست پذیرش همسری او برایش یک دنیا تشویش به همراه خواهد آورد یا حتی ممکن است مجبور باشد روزها فراقش را به جان بخرد و منتظر دیدنش بماند. ولی وصالش انقدر شیرین بود که حاضر بود برای داشتنش به هر بلایی مبتلا شود.
فقط از این میترسید که یک روز نباشد و به اندازه آن حلقه ساده و کوچک که رحمان برای نامزدی دستش کرده بود؛ دنیایش را کوچک کند. اما با این همه از مادرش یادگرفته بود زنان سرزمین زیتون بیش از هر چیز باید صبوری کردن را یاد بگیرند! مادرش هم بارها این راه سخت را رفته بود. مثل روزهایی که خبر شهادت پسرانش را میآورند و او میگفت اگر هزار پسر دیگر داشته باشد فدای قدس خواهد کرد و خم به ابرو نمیآورد. یا مانند حاجیه صفورا که از زندانی شدن شوهرش سالها گذشت و به جز او که هر بار برای سلامتیاش دست به دعا میشد؛ کسی امید زنده ماندش را نداشت اما دست آخر درهای زندان گشوده شد و مردش به آغوش خانواده بازگشت.
ازدواج که کردند گاه میشد رحمان را بیش از دو ماه نمیدید! خدا میدانست این مدت را چطور تحمل میکرد. همیشه چشمش به در بود که کی قامتش بین درگاهی خانه هویدا میشود؟ حسی میان ترس و نگرانی هر روز خدا آزارش میداد و باز به خودش یادآور میشد که باید صبور باشد.
صبح به صبح که پنجره را باز میکرد و هیبت یکی از آن مزدوران صهیونیست را نزدیک خانهاش نمیدید خاطر جمع میشد که هنوز نتوانستهاند همسرش را بشناسند و به خانه و خانوادهاش برسند. همین خوشحالش میکرد و بار دیگر برای رحمان و محفوظ ماندنش آیت الکرسی میخواند.
کمکم دور و برش با بچهها شلوغ شد و تنهاییش رنگ باخت. رحمان همیشه به موقع وقت زایمان برای قوت قلبش میآمد. اما نوبت به این آخری که رسید انگار همهچیز فرق داشت.
صبح روز جمعه بود که حرکت دستی را روی موهای زیتونی رنگش احساس کرد. رحمان به خاطر داشتن این موهای خوشرنگ اسمش را گذاشته بود دختر زیتون! چشم که باز کرد دید کنار بسترش نشسته و با عشقی وصفناپذیر نگاهش میکند. همین چند ماه پیش بود! صبح روز پانزدهمین سالگرد ازدواجشان! رحمان آمده بود با یک سبد گل زیبا که بوی بهشت را به خانه آورده بود. مریم تازه وارد ششمین ماه بارداری شده و این آخری حسابی داشت اذیتش میکرد. انگار عجله داشت زودتر به دنیا بیاید. شاید برای دیدن پدرش عجله داشت یا شاید میترسید هیچوقت نبیندش!
نگاه رحمان این بار رنگ و بوی دیگری داشت. مریم جرأت نداشت کلام چشمهایش را بخواند. نگاهش غریب بود و مشتاق! انگار داشت لحظه به لحظه دیدار با زن و بچههایش را ثبت میکرد تا با خودش ببرد. مریم میترسید کلمهای بر زبان بیاورد و اشکش سرازیر شود. شاید چون از اینکه بچههایش از ماجرا باخبر شوند واهمه داشت.
بچهها یک آن از پدرشان جدا نمیشدند و حسابی دور و برش را گرفته بودند. دلتنگی امانشان را بریده بود. مریم هم با دلی پر خون و قلبی مضطرب خودش را به پختن نان سرگرم کرده بود تا کمتر جلوی چشم رحمان باشد. نمیخواست لحظات آخرش را در چشمهای او ببیند. نمیخواست مردش را با حال زار و نذار بدرقه کند. کمی آب نوشید و بغضش را فرو خورد. حس کرد فرزندش بدتر از او بیتاب است! حال خوشی نداشت. دنیا دور سرش چرخ میخورد و چیزی نمانده بود تمام محتویات معدهاش را بالا بیاورد. دست گذاشت به دیوار و چند بار خدا را زیرلب صدا کرد.
یکدفعه دست رحمان را روی شانهاش حس کرد. برگشت که چیزی بگوید اما او به علامت سکوت انگشت روی لبهایش گذاشت که حرفی نزند. نمیخواست این لحظههای آخر اشکهایش را ببیند. همه دنیا برایش هیچ میشد اگر یک قطره اشک از چشمهای مریم پایین میآمد. تنها سرش را به آغوش گرفت که در این آخرین دیدار برای یک عمر به او آرامش دهد. مریم چشمهایش را روی هم گذاشته و به صدای ضربان محکم و پرطنین قلب رحمان گوش میداد. چیزی شبیه صدای مشتهایش وقتی داشت با آن کیسه شن سرخ رنگ مبارزه میکرد. به همان محکمی و سنگینی!
رحمان تا صبح فردا کنارشان ماند. یکی دو ساعت بعد از آنکه همگی نماز صبح را خواندند و بچهها به خواب عمیقی فرو رفتند. بعد که خیالش از آنها راحت شد بوسهای بر پیشانی مریم نشاند و حلقهاش را که به یک زنجیر انداخته بود گذاشت کف دستش! این هم آخرین هدیهی سالگرد ازدواجشان!
چند ساعت بعد خبر عملیات استشهادی یک فلسطینی و انفجار یکی از پایگاههای اسرائیل همهجا پخش شد و مریم دیگر رحمان را ندید. نرفته بود زندان که بنشیند رو به قبله و برای سلامتیاش دعا کند! تیر نخورده بود که جسدش را در کفن بپیچند و او بتواند برای آخرین بار چهره زیبا و آسمانیش را ببیند و پیشانیاش را ببوسد! به قول دخترش سلیمه تبدیل به هوا شده و در تمام سرزمین زیتون به گردش درآمده بود.
مریم از آن روز دیگر نتوانست بخندد. نه اینکه یادش رفته باشد صبر مهمترین وظیفهاش بوده! نه اینکه اشک بریزد و شهیدش را دشمن شاد کند؛ نه! لبخندش را جایی میان باغ نگاه رحمان گم کرده بود تا روزی که حمید و ساعد پسرهای بزرگترش هر دو قلاب سنگ برداشتند و با بچههای همسایه راهی خیابان شدند! تا روزی که دخترهایش قول دادند جای خالی پدر را با فرزندانشان پر کنند. تا روزی که این پنجمین فرزند به دنیا آمد و مریم تصمیم گرفت اسمش را رحمان بگذارد تا هر وقت دشمن اسم رحمان بن رحمان را در کوچه و خیابان میشنود از انعکاس این اسم ترس به جانش بیوفتد.
یاد عزیزترینش یک لحظه از قلب و ذهنش پاک نمیشد. هر بار که با سایر مرابطات به مسجد میرفت؛ اولین دیدار برایش تداعی میشد. هر وقت دیگ مغلوبه را به امید سرنگونی اسرائیل برمیگرداند یاد الموت اسرائیل رحمان میافتاد و لقمههای کوچک مغلوبه که در دهان بچهها میگذاشت. انگار لبخندش، صدایش و مهربانیهایش همان جا در خانه جا مانده بود. یا شاید به قول دخترش عین هوا در همهجا پخش بود. در نسیم خنک صبحگاهی که بین تار به تار موهای زیتونی مریم حرکت میکرد. روی پرده گهواره رحمان چندماهه که نیاز به نوازش پدرش داشت. لابهلای برگههای دفتر بچهها وقتی نمرهی کامل میگرفتند و پدر نبود که تشویقشان کند؛ یا بعدترها روی تور عروسی دخترها که داشتند به خانه بخت میرفتند یا روی شانه پسرها که همگی راه او را در پیش گرفته بودند! رحمان در همهجای زندگی آنها در جریان بود و هیچوقت تنهایشان نمیگذاشت.
1. در فلسطین به زنانی که زندگی خود را وقف مسجدالاقصی کردهاند، مرابطه گفته میشود. یعنی کسی که مراقب کار دشمن است. این کلمه از آیه 200 سورهی آلعمران گرفته شده است.