سیده زهرا طباطبایی
پابرهنه روی شنهایی که هنوز به آتش خورشید سوزان نشدهاند، میدود. پایش با بازی موجها خیس میشود، خنکای آب حالش را بهتر میکند. دستانش را سایبان میکند و دریا را با تمام وسعتش میبیند. کمی دورتر مرغان دریایی در امتداد خورشید پرواز میکنند. باد از روبهرو میوزد و پولکهای آویزان شده از روسریاش دورتادور سرش میرقصند. طاقتش تمام میشود. نفسش را در سینۀ کوچکش حبس میکند و شیرجه میزند. پیراهن قرمزش همراه موجها بالا و پایین میرود و معصومه میشود، شاهماهی دریا. سربلند میکند تا نفس بگیرد که موجی بزرگ به صورتش میخورد و به جای هوا، آب شور سهم معده خالیاش میشود.
تنش را در آب رها میکند و میگذارد موجها شاهماهیشان را به عمق دریا ببرند. پیچکی دور مچ پایش حلقه میزند و نمیگذارد بیشتر از این جلو برود. سر از آب بیرون میکند. دست نیلوفر را به دور پایش میبیند. لبخندی از روی اجبار به روی خواهر میزند و نیلوفر با اخم میگوید: «معصومه چرا نمیفهمی؟ به خدا خطرناکه! هفته پیش رو یادت رفته؟ جدی جدی داشتی غرق میشدی!» معصومه نگاهش را از صورت خواهر به دریا میبرد. کمی دورتر، در امتداد خورشید، هنوز مرغان دریایی مشغول پروازند.
نیلوفر دستان کوچک خواهر را میگیرد و او را به سمت خانه میکشاند. معصومه پای رفتن به خانه را ندارد. حرفهایی را که دیشب شنیده بود در ذهن مرور میکند. تمام دیشب پدر اخمهایش درهم بود. انقدر درهم، که حال حرف زدن نداشت. او برعکس همیشه نه به شوری میرزا قاسمی مادر گیر داد و نه به تکههای سوختۀ نان خانم جان. معصومه معنی نگاههای سنگین پدر را فهمید و بعد از شام بیمعطلی، یک راست به اتاقش رفت و ظرفهای نشسته را برای نیلوفر گذاشت. هنوز در اتاق را نبسته بود که صدای پدر بلند شد. نمیدانست کی پدر باور میکند که او همه صداها را میشنود، حتی صدای پچپچهای شبانۀشان را! پدر سر مادر داد کشیده و گفت: «همون پنج سال پیش بهت گفتم، یکبار هم نگفتم، صدبار بهت گفتم اما مگه به خرجت رفت.» مادر خیلی آهسته و لرزان گفت: «صدبار که کمه صدهزار بار هم که میگفتی بازم به حرفت گوش نمیدادم. همون موقع بهت گفتم اگه نگهداری از معصومه خیلی برات سخته، طلاقم بده.» صدای شکستن ظرفی همراه فریاد پدر در تمام خانه پیچید. نیلوفر بغض کرده پرسید: «مگه چی شده بابا؟ اون طفلک که آزاری نداره. تازه هر سال چندتا قالی هم میبافه و کمک خرجتونه.» معصومه نگاهی به دار قالی اتاقش کرد. گلهای گلبهی قالی در تاریکی اتاق میدرخشیدند. صدای فریاد پدر بلندتر از آنی بود که معصومه وحشت نکند.
ـ بیست سالته و هنوز نرفتی خونه شوهر، میدونی چرا؟ آره میدونی؟پ
پدر لحن صدایش تغییر میکند. نفرت در صدایش موج میزند:
بهخاطر خواهر بیآزارت. هرکی پا پیش میذاره واسه خواستگاری تا میفهمه خواهرت لاله و زبون نفهم راهش رو کج میکنه. برای مردم افت داره، میترسن ارثی باشه و نوهشون به خواهر عروس بره...
پدر مشتی به در اتاق معصومه میکوبد. دسته گل روی در اتاق، روی زمین میافتد و گلهای خشکش پودر میشود.
ـ بازم برات بگم یا هنوز فکر میکنی خواهرت...
خانمجان وسط حرف پدر میپرد و میگوید: «بس کن شاهین... استغفار کن... انقدر به این بچه بدوبیراه نگو... این بچه که از اول این جوری نبوده.» پدر هیچ نمیگوید و در اتاقش را محکم بهم میکوبد و بعد از آن صدای هقهقهای مادر... صدای استغفارهای خانم جان و شانههای لرزان و گریههای بیصدای معصومه.
معصومه اشکهایش را با پشت دست پاک میکند. روسریاش را جلو میکشد تا نگاه خواهر به چشمهای اشکآلودش نیافتد. نیلوفر تنها کسی است که موقع حرف زدن با او دستهایش را تکان نمیدهد و مطمئن است که معصومه میشنود. نیلوفر مشت خواهر را باز میکند و چند تمشک در دستش میگذارد. معصومه تمشکهای وحشی را از برگ جدا میکند و در دهان میگذارد. سردی دستان نیلوفرحس بدی به او میدهد. حس بدی که فریادهای دیشب پدر را در خاطرش زنده میکند. معصومه خجالت میکشد. از خودش بیزار میشود. از دیشب تا به حالا دنبال چارهای میگردد. نمیخواهد خواهرش پاسوز او شود و به خاطر او در حسرت پیراهن سفیدِ بخت پیر شود. صدای پدر در سرش میپیچد: «باید معصومه رو بذاریم بهزیستی. هر کی هم سراغش رو گرفت میگیم مرده.» وحشت، سونامی ویرانگری میشود و دریای دلش را به توفان میکشاند. حالش آشوب میشود و تمام آبی که دریا به خوردش داده بود را پای درخت فندق میریزد.
نیلوفر وحشتزده به معصومه نگاه میکند. هوای چشمان هردویشان بارانیست. قدمهایشان از همیشه آهستهتر است. در تمام راه نیلوفر نه حرف میزند و نه شعر میخواند. دستانش سرد و دستان معصومه سردتر است.
به خانه که میرسند مادر را ساک به دست در وسط حیاط میبینند. خانمجان پیشانی معصومه را میبوسد و او را از زیر قرآن رد میکند. معصومه خودش را در آغوش نیلوفر میگذارد و شانههای خواهر را با گریههای بیصدایش خیس میکند. نیلوفر دستانش را دور کمر خواهر میپیچاند و او را با تمام قدرت میفشارد.
مادر سر معصومه را در بغل میگیرد و او را نوازش میکند. معصومه آنقدر ترسیده که حتی نوازشهای مادر هم او را آرام نمیکند. باورش نمیشود چقدر مادر آرام است. انگار مادرش کسی دیگری شده است. همیشه مادر برایش مثل یک کوه بود. یک تکیهگاه محکم که تحمل زخمهای پدر را آسان میکرد. اما حالا چرا آرام است؟ معصومه دستهایش را در هوا میچرخاند میخواهد به مادر حرفهای دیشبش را یادآوری کند. از او بپرسد: «مگر دیشب به پدر نگفتی اگر هزار بار دیگر هم بگویی، بیفایده است.» یاد نیلوفر میافتد و آرزوی ازدواجش. شرم میکند و دستش را پایین میآورد.
اتوبوس جنگلهای انبوه کاج را پشتسر میگذارد، گردنۀ هراز را رد میکند، جنگلها جایشان را به کوههای خاکی میدهند، هوا گرم و گرمتر میشود. معصومه در تمام راه چشم از مادر برنمیدارد. نمیداند چرا در هر لحظه مادر خوشحالتر از قبل میشود. دلش برای خودش میسوزد. مادر داشت او را به کجا میبرد؟ بهزیستی در شهری دور؟ تا هرگز نتواند به او سر بزند و همه حتی خودش باور کنند که او مرده است! کاش نیلوفر نجاتش نمیداد و غرق میشد. اگر دریا او را با خود میبرد واقعا میمرد و دیگر پدر و مادر نیازی به تظاهر نداشتند.
با تکانهای مادر از خواب بیدار میشود. مادر به رویش میخندد و کمکش میکند تا از اتوبوس پیدا شوند. در این سیزده سال تا به حال مادر را آنقدر خوشحال ندیده بود. مادر زیپ ساک را باز میکند و چادر نماز گلداری روی سرش میگذارد. دستش را به مِهر میفشرد و با اشاره گنبد طلایی را نشانش میدهد. معصومه خودش هم نمیداند چه میشود، اما به یکباره تمام ترس از وجودش بیرون میرود و روحش آرام میگیرد. به تقلید از مادر دست روی سینه میگذارد و روبهروی گنبد کمر خم میکند. مادر اینبار مثل نیلوفر میشود و بدون آنکه دستشان را تکان بدهد با او حرف میزند.
میدونی چرا اسمت رو گذاشتم معصومه؟ بهخاطر اینکه هر وقت صدات کردم یاد این خانم بیافتم. تو این سیزده سال هر وقت که اسمت رو صدا زدم عکس همین گنبد اومد جلوی چشمم. هیچ وقت از حرفای بابات نترسیدم چون مطمئن بودم و هستم صاحب اسمت مواظبته.
کمی مکث میکند. نگاهش را به گنبد میدوزد و با بغض میگوید: «میدونم دیشب همه حرفای شاهین رو شنیدی. حال و روز همهمون رو دیدی. دیگه کاری از دستم برنمییاید. هرچی دکتر بود رفتم، همه جوابش کردند. اومدم اینجا تا خودم و این بچه بیزبون رو بسپارم به شما.»
معصومه همراه مادر پا در ایوان آینه میگذارد. دیوار آینهکاری شده ایوان را لمس میکند. سرش را به بالا میچرخاند و خودش را در آینۀ هزار تکۀ سقف تماشا میکند. مادر پردۀ مخملی در ورودی را میبوسد و آن را به صورت معصومه میکشاند. بوی عطر گلاب حالش را بهتر میکند. هردو محو ضریح روبهرویشان میشوند. مادر سرازپا نمیشناسد. اشک میریزد. خودش و معصومهاش را به ضریح میچسباند. در میان اشکهایش حرف میزند و معصومه مدام اسم خودش را میشنود که از زبان مادر تکرار میشود.
دو شب از آمدنشان میگذرد و گریههای مادر تمام نمیشود. معصومه گوشۀ دنجی، درست روبهروی ضریح مینشیند و در دل دعا میکند. به خودش جرأت میدهد و تمام حرفهای پدر را با حضرت درمیان میگذارد. از غصههایش میگوید و از آرزوهایش. از آن حادثۀ وحشتناک و روزهای بعدش که دیگر نتوانست حرف بزند. سالهای سخت و کسل کنندهای که به جای مدرسه پای دار نشست و قالی بافت. دستهای ترک خوردهاش را رو به ضریح میگیرد و زخمهایش را نشان میدهد. دست روی سینهاش میگذارد و نوشتۀ روی کتاب دعا را در دل میخواند: «یا فاطمه اشفعی لی لنا فی الجنة.»
ناگهان برقها میرود. همهجا برای یک لحظه تاریک میشود. معصومه در میان تاریکی نوری میبیند. نوری درخشانتر از تمام نورهایی که تا به حال دیده بود. نور تمام وجودش را فرا میگیرد و چون مرهمی تمام زخمهای قلبش را التیام میبخشد. معصومه خیره به روشنایی روبهرویش میشود و در میان آن بانویی را میبیند که در هالهای از نور پنهان شده است. صدایی به او میگوید: «تو دیگر خوب شدهای و میتوانی دوباره حرف بزنی.»
حسی تازه، آرامشی عجین شده با هراس تمام وجودش را فرا میگیرد. چشمانش رد نور را دنبال میکنند و اما دیگر هیچ اثری از او نمییابند. بیاختیار جیغ میکشد. صدای جیغش در تمام رواق میپیچد. مادر خشکک میزند. از حالتش پیداست، آنچه را میبیند و میشنود باور نمیکند. معصومه به ضریح چشم میدوزد. نفسش داغ میشود و سینهاش را میسوزاند. با زبانی که سالها خاموش بود، به مادرش میگوید: «آن نور... آن بانو... شفایم... داد.»