ماهمنیر داستانپور
ابری با احتمال بارش کوفته قلقلی
به لبخند فکر میکنم و به اینکه چقدر آدمها را زیبا میکند. به اینکه حتی شیمای ادا و اطواری هم میتواند با یکلبخند جذاب و دوستداشتنی شود. داستان او را هم با کمیچاشنی غلو و بزرگنمایی مینویسم و برای آقایسردبیر میفرستم.
کاش یکماه بیگاری را تا به ثمر رسیدن نتیجه پخت و پز کلماتم و تبحر در داستاننویسی شرط نکرده بود و میتوانستم از همین شنبه راهی دفتر مجله شوم. به انبوه پیامهایی که از سوی پیامرسانهای مختلف خارجی و داخلی به گوشیم سرازیر شده؛ نگاه میکنم و به جد و آباء افرادی که بیاجازه آدمی را در این کانالهای بیمحتوا و چشم و گوش بازکن عضو میکنند؛ درود میفرستم. معلوم نیست چرا هرچه این کانالها را ترک میکنی، دوباره عین قارچ در گوشیِ آدم سبز میشود!
مشغول پاک کردن یک به یک کانالها میشوم که یکدفعه با صدای برخورد سنگی به پنجره اتاقم از جا میپرم. با وحشت و عصبانیت از مزاحمت ایجاد شده به سمت پنجره میدوم و بازش میکنم. دیدن دهان گشاد نریمان، برادرزاده کوچکم که در شیطنت و آزار سرآمد زمانه است؛ خونم را به جوش میآورد. به یاد میآورم یکی از دلایلی که باعث شد این واحد بالایی را برای سکونت برگزینم همین بوالفنجک بود که هر بار به خانه ما میآمد تا سر حد جنون آزارم میداد و تمام اسباب و اثاثیه اتاقم را نابود میکرد!
خیال میکنم نازنین قبل از به دنیا آمدن این آتشپاره یا حین بارداری هوس ترقه و مواد منفجره داشته و لابد آن ها را هم عین بادمجانهای سرخ کرده لای نان بربری میپیچیده و نوش جان مینموده! حتما برای جلوگیری از آتشسوزی هم سطل آبی پشت بندش به معده میفرستاده!
پسرک شیطان حالا که دیده نمیتواند مثل گذشته به اتاقم راه پیدا کند؛ تصمیم گرفته تلافیش را سر پنجره اتاق در بیاورد و چقدر باید خدا را شکر کنم که سرِ چشم و همچشمیبا خالهجان تمام پنجرههای خانه دوجداره شد. وگرنه بعید نبود الآن این سنگ به انضمام یک دنیا خرده شیشه، از چشم و چال من سر در آورده باشد.
انقدر از دست این شیطانالدوله عصبانی هستم که بدون توجه به گوشیم که گویا در حال زنگ خوردن است؛ با نهایت سرعت خودم را به طبقه پایین میرسانم و با دمپایی بیبی صدیقه که همان جا جلوی در افتاده، دنبالش میکنم. سرعتش در دویدن و مگس وزنیش در برابر من باعث میشود دست از پا درازتر به درون خانه باز گردم و دمپایی بیبی را در برابر چشمهای نازنین که بهوضوح رضایتی لج درآور در آنها دیده میشود؛ جلوی در میگذارم. جدا که دلم میخواست عین فیلمهای لورل وهاردی یک بشقاب خامه دم دستم بود تا در حرکتی متهورانه آن را خرج پاک شدن لبخند زن برادرِ شکمویم کنم. گرچه از این آدمیکه میبینم بعید نبود همان خامهها را با لذت از صورتش پاک کند و به معدهاش بفرستد!
خسته و عصبانی به واحد خودم برمیگردم و با دیدن اعلان سه تماس بیپاسخ روی گوشیم، آن هم از طرف آقایسردبیر دو دستی به ملاجم میکوبم. شمارهاش را میگیرم و با صدایی که شرم از همه جایش میبارد؛ عذرخواهی میکنم. محتوای حرفهایش این است که باید اول وقت روز شنبه به دفترش بروم.
کلماتش هیچ احساسی را منتقل نمیکنند. معلوم نیست میخواهد برای همیشه عذرم را بخواهد یا برای داستانهایی که تا به حال برایش فرستادهام تشویقم کند؟ ذهنم بدجور به هم ریخته و همین باعث میشود بدون هیچ فکری لباس بپوشم و از خانه بیرون بروم.
دلم هوای پاک که این روزها فقط بالای کوههای بسیار بلند یافت میشود؛ نمیخواهد. برعکس! دوست دارم هوای دودآلود و پر از ذرات آلاینده شهر خودم را نفس بکشم. با خودم فکر میکنم چقدر صدای بوق و همهمهی خیابانهایش به مذاقم سازگار است. بی آنکه قصدی برای سوار شدن به اتوبوس داشته باشم؛ روی نیمکت ایستگاه مینشینم.
آدمها یکییکی میآیند و با اولین اتوبوس که از راه میرسد؛ همراه میشوند. چهره برخی خسته است و بعضی حسابی شادابند. سعی میکنم افکارشان را بخوانم. مثلا از قیافه عاقله زنی که با پسر جوانش جر و بحث میکند پیداست عین مادرِ خودم درگیر عروسی شده که حسابی روی اعصابش پشتک و وارو میزند! از چهره زن جوانی هم که با آدم آن سوی خط موبایلش با لحن تهدیدآمیز حرف میزند؛ میتوان حدس زد دیگر تحمل فضولیهای جاری موزمارش را ندارد و در اولین فرصت همه موشدوانیهایش را جبران خواهد کرد! کمیآن سوتر مرد جوانی ایستاده که در حال خوش و بش تلفنی با همسرش است و نگاه مرا با اخم ترسناکی پاسخ میدهد. اینجاست که میفهمم هوا بدجور به هم ریخته و احتمال بارش سنگ و کلوخ از باران رحمت یا حتی کوفته قلقلی از آسمان طبیعیتر به نظر میرسد و باید با سرعت هرچه تمامتر مکان مورد نظر را به قصد مقصد نامعلومیترک کنم.
پاهایم که عین پاهای «دختری با کفشهایقرمز» در داستانهانسکریستیناندرسون خدابیامرز، اختیار سر خود شده و به میل خودشان حرکت میکنند؛ مرا به مغازه آقانصرالله میرسانند. بوی خوش بستنی زعفرانی با پسته و خامه اضافه حالم را جا میآورد. اصلا به آب روان و باد وزان که آقایسردبیر ممکن است چه حرفهایی برای گفتن در جلسه داشته باشد! من الان دلم فقط بستنی آقانصرالله خودمان را میخواهد که مزهی بستنیش سالهاست از هنر اکبرمشدی هم جلو زده!
میز یک نفرهای برای خودم انتخاب میکنم و عین ایام بچگی یک بستنی نانی سفارش میدهم. آخ که گاز زدن این بستنی دست ساز و به ظاهر غیر بهداشتی چقدر به آدم میچسبد! وقت رفتن به یاد برادرزادهی هنوز متولد نشده اما به شدت شکمویم میافتم و اضافه بر اهل خانه، چندتایی هم به کام نازنین ولی به بهانه او بستنی میخرم. اینها را به حساب شیرینی خداحافظی از زن برادر عزیزم میگذارم که قرار است همین امشب قشون را به حرکت درآورده و به خانه خودشان برگردند.
در راه بازگشت به ابرها نگاه میکنم و با خود میاندیشم برای آدمیمثل نازنین که دم به دقیقه دلش برای غذا ضعف میرود؛ چقدر خوب میشد که از این ابرها غذا میبارید! بعد سعی میکنم قیافهاش را که از شدن خوردن عین توپ متورم شده تصور کنم و بیاختیار در میانه کوچه خندهام میگیرد.
دیدن چهره نزهت خانم که باز طبق معمول با چند خانم دیگر جلوی خانههایشان جمع شده و در حال پچپچ و احتمالا غیبت این و آن هستند؛ باعث ماسیدن خنده روی صورتم میشود. سرم را برای احترام خم میکنم و به همگیشان سلام میکنم. نزهت خانم هم لبخند سردی تحویلم میدهد و پیگیر ادامه بحثش با خانمها میشود که به نظر خیلی هم جدی میآید. هرکس نداند با دیدن او خیال میکند یکی از مذاکرهکنندگان از سوی زمین با موجودات فضاییست که عنقریب است به زمین نازل شوند و باید با مذاکره جلوی هجومشان را گرفت! تا آنجا که میدانم نزهت خانم فامیلی دوری هم با مادرم دارد و چندان برایمان غریبه نیست! اما تا به حال ندیدم حتی یکبار پایش را به خانه ما گذاشته باشد یا حتی ما را مهمان کرده باشد! اینطور که شنیدم شوهرش هم از فامیلهای پدریِ همین نازنین خودمان است! اصلا این نانِ بد خمیر را همین آقاصابر، شوهر نزهت خانم در دامن خانواده ما گذاشت و یک عمر همه را به دردسر انداخت! وگرنه مادر دختر آقانصرالله را برای سامان نشان کرده بود که از خانمیو متانت در محله ما مثالزدنی بود! در دلم یک «ای بیلیاقت» نثار سامان میکنم و از خانه نزهتخانم دور میشوم. مطمئنم الآن در جمعشان مشغول غیبت کردن پشت سرم هستند و مرا دختر خلی میدانند که وسط کوچه و خیابان با خودش میخندد! خب چندان هم دور از واقعیت نیست! اما خل هرچه باشد از آدم پشت سر حرفزن وضعیت بهتری دارد!
بستنیها را بین اهل خانه تقسیم میکنم و سهم نازنین را سه برابر میدهم.
ـ بیا نازنین جون، دیدم این چند روز که اینجا بودی، بستنیِ آقانصرالله رو نخوردی، گفتم حداقل تا قبل از امشب که میخوای بری خونتون برات بگیرم.
نازنین اولین بستنی را برمیدارد و گاز بزرگی به آن میزند.
ـ نه قربونت، مامان اینا اصرار کردن تا آخر بارداری همین جا بمونم منم قبول کردم. ولی بازم دستت درد نکنه که برام خریدی. بازم از این کارا بکن.
تمام حروف عین دندانهای تام در کارتون معروف تام و جری در دهانم خرد میشوند و نمیتوانم حتی یک کلمه به زبان بیاورم. نگاه پیروزمندانهی نازنین هم بدجور روی اعصابم سورتمهسواری میکند. باورم نمیشود ماندن او اصرار مادرم باشد! این را وقتی میفهمم که نگاه خشمگین مادر را در جواب به ادعای او میبینم! این یعنی نازنین حرفش را به دهان مادر گذاشته! قیافهاش مرا باز یاد نزهتخانم میاندازد!