فهیمه شاکریمهر
سرم داخل موبایل است. پدرام دستبردار نیست. پیامک نداده، پشتبند آن پیام میدهد. زنگ میزند. نه یکبار و بلکه دهها بار. حسابی از دستم شاکی است. حق هم دارد. برنامه همه بچهها را بهم ریختم. خودم هم شاکی هستم. همه را برق میگیرد ما را چراغ نفتی. از سه ماه پیش برای این دو، سه روز سفر برنامهریزی کردم و حالا باباجی همه را بهم ریخت. دستم میخورد و یکی از ویسهای پدرام باز میشود. صدای پدرام داخل تاکسی میپیچد: «بابا زنگ بزن عمه یا عموت بیاد. تا وقتی تو اونجایی هیچ کدومشون نمیان. بلند شو تو بیا تهران تا...» راننده میگوید: «ببخشید داداش! پا برهنه پریدم وسط حرف رفیقتون. میگم اینجا چهل اخترانه. پیاده میشید؟» ویس را قطع میکنم. سرم را بالا میآورم. به آنطرف خیابان جایی که راننده نشان داده نگاه میکنم. کوچه بزرگی را میبینم. در نگاه اول زمین خاکی سمت چپ کوچه توی ذوقم میزند. زمینی که معلوم است قبل خرابی چند خانه و مغازه جای آن بوده است. آنطرف دیگر کوچه یک خانه بزرگ قدیمی است. حتما میراث فرهنگی نگذاشته است آن را خراب کنند. اسم خانه را یادم نمیآید اما تصویر آن از دوران بچگی در ذهنم مانده است. یک تصویر از زمانی که بچه بودم و دستم در دست باباجی بود. یادم نیست ایام شهادت کدام امام بود یا تولد امامی دیگر. اما کوچه شلوغ بود. عدهای از مردم وسط شلوغی میزی جلوی این خانه گذاشته و سینیهای شربت آبلیمو را روی آن چیده بودند. باباجی یک لیوان پلاستیکی قرمز که تا لبه پر از شربت بود را از داخل سینی برداشت و دستم داد. انگار بوی عطر لیموی تازه کوچه را برداشته بود. لیوان پلاستیکی را نزدیک دهانم بردم. هنوز به آن لب نزده بودم که صدای مامان از پشت سرم بلند شد: «نخور شهریار! مریض میشی.» لیوان در دستم لب پر زد و کمی از شربت ریخت. باباجی به طرف مامان برگشت و گفت: «چرا نخوره عروس؟» مامان جلو آمد و لیوان را از دستم گرفت: «کثیفاند باباجی. معلوم نیست ظرفش تمیز باشه. بچه مریض میشه. شاید میکروب داشته باشه. نخوره بهتره.» به سینیهای شربت نگاه کردم. کمی ترسیدم. بچهتر از آن حرفها بودم که بدانم میکروب چیست. مامان همیشه اسم میکروب را میآورد و من فکر میکردم میکروب یک هیولای بدریخت و خطرناک است که فقط مامانها میبینند. باباجی یک لیوان شربت برداشت و تا ته سر کشید: «نذری ائمه نظر کرده خودشونه.» معنی حرف باباجی را نفهمیدم. بابا جلو آمد و یک لیوان دیگر برداشت و دستم داد: «بخور باباجان هیچطوری نمیشی. بخور که این شربت خوردن داره.» بعد به مامان با اخم گفت: «شهین این چند روز که اینجا هستیم دست بردار از این وسواسهات.» چند بار داخل لیوان را نگاه کردم. هیچ چیز وحشتناکی داخل آن نمیدیدم. اما میترسیدم بخورم و مریض شوم. مردد ایستاده بودم. باباجی برگشت و گفت: «من میرم امامزاده زیارت و بعدم سراغ رفقام. اگر شما عجله داشتید برگردید خونه.» برگشتم به مامان و بابا نگاه کردم که هنوز مشغول حرف بودند. پرزهای لیموی تازه داخل لیوان حالم را خوب کرد. چشمهایم را بستم و شربت را خوردم. لیوان را روی میز گذاشتم و به طرف باباجی دویدم. دوباره صدای پدرام داخل تاکسی میپیچد. همان صوت قبلی پخش میشود. راننده دارد نگاهم میکند. چیزی نمیگویم. دوباره به حرف میآید: «داداش صدای من رو شنیدی؟ گفتم اینجا محله چهل اخترانه. اون امامزاده رو میبینی. از محلههای قدیمی و سنتی قمه. انگار بچه قم نیستی ها. فضولی نباشه رفیقت گفت بیا تهران فهمیدم.» سرم را تکان میدهم: «هم هستم و هم نیستم. چقدر اینجاها عوض شده.» راننده به خیابان نگاه میکند: «پس قبلا اومدی! آره دیگه طرحهای جدید خیابونهاست. کلی خونه و مغازههای قدیمی خراب شدند. این طرحها هم خوبه هم بد. خوبه چون خیابون و راههای جدید ساخته میشه اما بده چون یک سری جاهای مشتی قدیمی خراب میشه. همین خونه رو هم میخواستند خراب کنند...» راننده به تحلیلهایش ادامه میدهد. دست میکنم داخل جیبم و کیف پولم را بیرون میکشم: «خیلی ممنون همین جا پیاده میشم.» راننده ترمز میکند: «مهمون ما باش. سرباز و یه نمه غریبی انگار.» تشکر میکنم و کرایه را میدهم. از ماشین پیاده میشوم و به حرف راننده فکر میکنم. سرباز هستم اما غریب نه. مامان همیشه تعریف میکرد که تولد من برایش راه نجاتی بوده است. از همان سالهای اول زندگی در قم بعد از عروسیشان مامان طاقت دوری از خانواده خودش که تهران زندگی میکردند را نداشته است و برای همین بالأخره بابا بعد از تولد من راضی شده برای زندگی به تهران بروند. بیست و یک سال قبل تنها دلیل رفتن آنها از قم همین بوده است که مامان به بابا کلی اصرار کرده بود. الان هم بعد از بیست و یک سال تنها دلیل اینکه من قم هستم باز هم اصرارهای مامان به بابا بود. چند ماه تمام گریه و زاری کرد که بابا یک کاری کند که خدمت سربازی من تهران یا نهایتا قم باشد. تهران که نشد اما قم شد. که ای کاش قم نمیشد. اگر سربازی لب مرز بودم راحتتر از تحمل باباجی بود. از همان روز اول که مامان سفارش من را به باباجی کرد تن و بدنم لرزید. باباجی دستی روی شانهام زد و به مامان گفت: «خیالت راحت عروس. یک کاری میکنم نفهمه سربازی یعنی چی.» راست هم میگفت. همین کار را کرد. صبح تا عصر هر روز سربازی بودم. روز اول، عصر که از سربازی برگشتم ننهآقا با یک لیوان چای به استقبالم آمد. چای را که خوردم به ننهآقا گفتم: «ننه من سشوارم رو جا گذاشتم، سشوارتون رو میگید کجاست بردارم.» باباجی از جا پرید و گفت: «من برات میارم.» رفتم سراغ حوله و لباسهایم که باباجی سشوار را آورد و لب طاقچه گذاشت. از جا بلند شدم و سشوار را برداشتم: «زحمت کشیدی باباجی.» باباجی نشست و به پشتی تکیه داد: «زحمت اصلی رو شما باید بکشی که تعمیرش کنی.» ننهآقا گفت: «مادر ما چند وقته این سشوارمون خرابه. خوب شد تو اومدی یادمون افتاد.» باتعجب گفتم: «من؟ خب تعمیرات چرا نبردید؟» باباجی گفت: «الان دیگه تو اومدی مهندسم که شدی بلدی درستش کنی دیگه.» دلم میخواست سرم را به دیوار بکوبم مهندس عمران را چه به تعمیر سشوار. هر روزی که از این مدت گذشت بیشتر فهمیدم که برای ننهآقا و باباجی مهندسی فقط یک کلمه است و من در زیر دست آن دو نفر مجبور بودم هر کار فنی و تعمیری را تجربه کنم، حتی سختتر از سربازی. پدرام برای بار هزارم زنگ میزند. خیس عرق شدم و گرمای سر ظهر مغزم را دارد منفجر میکند. کفری میشوم و تماسش را جواب میدهم: «چند بار تو زنگ میزنی؟ بابا کشتی منو آخه. خودتون برید دیگه. من با این گندی که زدم نمیتونم بیام.» صدای دادش در گوشم میپیچد: «شهریار بلند میشم میام به زور میبرمتها. بابا یک پا پیچ خوردن که اینقدر دنگ و فنگ نداره.» میگویم: «برای من و تو نداره. برای باباجی من داره. هرکاری کردم نیومد ببرمش بیمارستان میگه فقط باید ممدتقی جاانداز بیاد پام رو جا بندازه. حالا من اومدم دنبال این یارو ممدتقی.» پدرام میخندد: «بعد اونوقت دکتر ممدتقی نیاد چی میشه؟» از خنده پدرام بیشتر کفری میشوم: «باید بیاد. چون اون فقط میدونه قبلاها کجای پای باباجی پیچ خورده و حساسه. نخند بابا پدرام اه.» پدرام از خنده به سرفه میافتد. وسط سرفه میگوید: «چرا زنگ نمیزنی عمو و عمهات بیان؟» میگویم: «بدبختی یکی دو تا نیست. همه دستهجمعی رفتند شهرستان ختم یکی از فامیل، تازه ننهآقا رو هم بردند. آخرشب یا فردا صبح برمیگردند.» پدرام پشت تلفن سوتی میکشد: «خب پس حله. امروزمون که خراب شد. جهنم و ضرر. الان که ظهره ما تا عصر از تهران میزنیم بیرون و میایم دنبالت. شب راه میافتیم سمت کویر.» نمیدانم چه بگویم. از قبل از عید قرار بود این دو سه روز نیمه خردادماه را من مرخصی بگیرم وگروهی به کویر برویم. دلم میخواهد بروم و خستگی سربازی را در کنم. بدتر از خستگی سربازی دلم برای شب تا صبح بیدار بودن لک زده است. خانه باباجی کم از پادگان ندارد از سرشب خوابیدن و کله سحر بیدار شدن. خسته شدم از این که دائم باید به باباجی و ننهآقا گزارش رفت و آمد بدهم. این چند ماه بیستوپنج ساعته نگران و منتظرم بودند چون مثلا دست آنها امانت هستم. پدرام میگوید: «الوووو چرا جواب نمیدی؟» میگویم: «اگر عموم اینا برنگردن شب باباجی تنهاست، چطور بیام؟» میگوید: «پاش که قطع نشده پیچ خورده دیگه. همین چند ساعتم به خاطرش علاف شدی و یک روز سفر پرید. یک زنگ هم بزن بقیه زودتر برگردن.» پدرام تماس را قطع میکند. باید زودتر خانه این ممدتقی جاانداز را پیدا کنم و او را به خانه باباجی ببرم. بدجوری پای باباجی درد میکرد و از درد رنگ او پریده بود. سر ظهر است و در این گرما انگار همه زیر کولر خانههایشان هستند. هیچ کسی در کوچه نیست که از او آدرس بگیرم. مجبورم با آدرسی که باباجی روی کاغذ برایم نوشته پیش بروم. نصف آدرس را باباجی نوشته و نصفش را تصویری کشیده است. فرعی بزرگ اول، پیچ سوم، دوراهی بعد امامزاده، سمت چپ، یک کوچه تنگ، آخرین خانه ته کوچه و تمام. جلوی در خانهای که آخرین خانه این کوچه تنگ است میایستم. یک نفس راحت میکشم که توانستم آدرس را کشف کنم. بیشتر خانههای کوچه بافتی قدیمی دارند و یک یا دو طبقه هستند. دنبال زنگ خانه میگردم. اطراف دیوار زنگی نمیبینم. چند بار آرام با دست به در رنگپریده میزنم. خبری نمیشود. محکمتر در میزنم باز هم خبری نمیشود. دستم را مشت میکنم و قبل از آنکه به در بکوبم در باز میشود. دستم را عقب میکشم. پرده در خانه را میبینم که از میلهای آویزان است و حفاظ بین حیاط و کوچه شده است. اما کسی که در را باز کرده را نمیبینم. بلند میگویم: «آقا ممدتقی؟» صدای زنی بلند میشود: «نیست.» میپرسم: «کی میان؟ کار واجب باهاشون دارم.» زن میگوید: «بفرما تو. الانها پیداش میشه.» حسابی دیر شده است و باید زودتر این ممدتقی را پیدا کنم. این پا و آن پا میشوم: «خیلی ممنون. میگم حاج خانم این آقای ممدتقی شماره نداره بدید من زنگ بهش بزنم.» صدای تق تقی شبیه ظرف بلند میشود و زن میگوید: «همین زنگ در خونه رو داریم که اینم خرابه. بزنی هم نمیزنه. چند ساله...» وسط حرفش یک صدای بلند تقتق میآید و داد زن به هوا میرود. هول میشوم و پرده جلوی در خانه را کنار میزنم: «حاج خانم خوبید؟ چی شد؟» تعداد زیادی کاسه استیل پخش حیاط شده است. پیرزنی خمیده چادری به کمر بسته گوشه حیاط ایستاده و دست به کمر دارد. تا نگاه او به من میافتد میگوید: «تو هم بدتر از این اسماعیلی که! حواسم رو پرت کردی. از سر صبح رفته دنبال دیگ هنوز نیومده.» مینشیند کف حیاط و کاسهها را یکییکی برمیدارد: «تو ندیدی این اسماعیل ما رو؟» به زن نگاه میکنم. من از کجا باید اسماعیل را بشناسم که او را ببینم. حرفی نمیزنم. زن خودش ادامه میدهد: «یک پسر همسن و سال خودت. شاید یک هوا کوچکتر. آره کوچکتره. هیکلش درشته هنوز سه چهار سالی مونده بیست سالش بشه. آفتاب نزده رفت دنبال دیگ هنوز نیومده. تو باهاش همکلاسی؟» کاسهها را که دسته کرده است را روی تخت چوبی کنار دیوار میگذارد: «کل سال این تخت برای ممدتقیه، یک روز سال برای من. روی این دست و پای مردم رو جا میاندازه. اما امروز اسباب دست منه.» به تخت چوبی نگاه میکنم که جز یک گلیم کهنه چیز دیگری روی آن نیست. در دل میگویم کاش باباجی از خر شیطان پیاده میشد و او را به بیمارستان میبردم. اینطوری من هم معطل پیدا کردن یک پیرمرد نبودم. از طرفی میترسم بزند بدتر پای باباجی را ناقص کند. اگر دیشب باباجی گیر نداده بود که باید روی موزائیکهای کف حیاط را سیمان کنیم الان پای او سالم بود و من هم در سفر بودم. آخرشب از خستگی یادم رفت سطل سیمان را از جلوی پلههای حیاط بردارم. باباجی که برای نمازصبح بیدار شد و سطل را در تاریکی ندید پایش پیچ خورد. اگر سطل را برداشته بودم این بلا سر باباجی نمیآمد. پیرزن دو سینی بزرگ مسی را از زیر تخت بیرون میکشد. از او میپرسم: «حالا کی میاد؟» پیرزن جواب میدهد: «اللهواعلم. رفتنش با خودشه و اومدنش با خدا. هی میگم بچه سرت به درس و مشقت باشه گوش نمیده. ولی گفته منتظرش باشم برمیگرده.» سرش را کمی جلو میآورد و آرام میگوید: «افتاده دنبال راهپیمایی و اعتراض. حرف نمیزنه ولی من میدونم. میگن آقای خمینی رو دستگیر کردن این از خدا بیخبرها.» کم مانده از تعجب شاخهایم بیرون بزند. این پیرزن انگار دیوانه است. حرفهای پنجاه شصت سال قبل تاریخ را میگوید. باید بیخیال شوم و برگردم. اصلا به باباجی میگویم ممدتقی نبود یا نیامد. او را راضی میکنم و به بیمارستان میبرم. به طرف در میروم. پیرزن گوشه لباسم را میکشد: «کجا مادر. بمون الان اسماعیل دیگ رو میاره. نذری شلهزرد دارم حیفه نخوری.» صدایی مردانه از پشت سرم بلند میشود: «چه خبره ملوک خانم؟» برمیگردم و سینه به سینه پیرمردی همسنوسال باباجی میشوم. پیرزن میگوید: «رفیق اسماعیله. اومده کمک ما شلهزرد بپزیم. اسماعیل رو ندیدی آقاممدتقی. مگه نگفتی امروز تولدشه؟» خوشحال میشوم که سروکله ممدتقی پیدا شده است. ممدتقی میگوید: «اسماعیل نمیاد. خودم کمک میکنم شلهزرد رو میپزیم.» ملوک خانم ناراحت میشود: «این همه نذر کردم خدا دامانم رو سبز کنه حالا خودش نمیاد.» به من نگاه میکند: «این نذره اسماعیله. نذر کردم صحیح و سالم دنیا بیاد هر سال روز تولدش شلهزرد بپزم. از بس بچه ازم مرده بود.» به طرف اتاقی که دو پله از حیاط بالاتر است میرود: «تو که رفیقشی اومدی اما خودش نمیاد.» داخل اتاق میشود. بقیه حرفهای او را نمیشنوم. نگاهم به در بسته اتاق مانده است. دلم برای پیرزن میسوزد. ممدتقی به من نگاه میکند: «اذیتت نکرد جوون؟ دست خودش نیست آلزایمر داره.» سرم را بالا میاندازم. ممدتقی مینشیند لبه تخت چوبی و سر کاسه زانوهایش را ماساژ میدهد: «من درخدمتم البته چند ساله دست و پایی رو درمان نکردم، دیگه جون قدیم رو ندارم. بگو کارت چیه؟» به اتاق نگاه میکنم: «اسماعیل چرا نمیاد؟ کجاست؟» ممدتقی دستش را بلند میکند و بیرون در خانه را نشان میدهد: «همین جاست. امامزاده چهلاختران. رفته بودم سر خاکش. امروز سالگردشه.» زیرلب میگویم: «خاک؟» ممدتقی سرش را تکان میدهد: «پونزده خرداد سال 42 شهید شد. توی راهپیمایی و تجمع. با خودم بود. دیدم که تیر خورد. بین شلوغیها بغلش کردم آوردمش. ملوک داشت شلهزرد میپخت که جنازه اسماعیل رو کف حیاط گذاشتم. چاره نداشتم. نامردا هر چی زخمی و شهید کف خیابون موند رو سر به نیست کردند. ملوک جنازه اسماعیل رو دید اما باور نکرد بچهاش شهید شده. پنجاه شصت ساله منتظر اسماعیله.» آهی میکشد: «خدایا شکرت. بگو کارت رو؟ قیافهات برام آشناست.» دهانم تلخ شده است. موبایلم زنگ میخورد اما جواب نمیدهم. ممدتقی خیره نگاهم میکند. به حرف میآیم و خودم را معرفی میکنم. تا اسم باباجی را میشنود و قضیه پا را متوجه میشود از جا بلند میشود: «بریم ببینم چه بلایی باز این رفیق لاجون سر پاش آورده.» ممدتقی به طرف در میرود. من اما تکان نمیخورم. برمیگردم و به اتاق نگاه میکنم. ملوک خانم پشت شیشه در ایستاده و ما را نگاه میکند. موبایلم زنگ میخورد. اسم عمو را میبینم. تماس را وصل میکنم: «شهریار چرا جواب نمیدی؟ ما ماشینمون خراب شد مجبور شدیم امشب رو بمونیم فردا برگردیم. الووو...» تماس قطع میشود. ملوک خانم در اتاق را باز میکند: «اسماعیل بود؟ نگفت کی میاد؟ چشمم به در سفید شد.» به باباجی فکر میکنم که منتظرم است. ممدتقی برمیگردد و صدایم میکند: «بیا دیگه پسر! مگه عجله نداشتی؟» دنبال ممدتقی راه میافتم اما چند قدم برنداشته برمیگردم و به ملوک خانم میگویم: «اسماعیل گفت من کمک کنم با هم شلهزرد بپزیم. الان میرم یک ساعت دیگه برمیگردم. خوبه حاج خانم؟» ملوک خانم لبخند میزند: «قول میدی براش ببری؟ آخه خیلی شلهزرد دوست داره.» سرم را تکان میدهم و از در بیرون میزنم. پدرام دوباره پیامک میدهد. آدرس خانه باباجی را برای پدرام میفرستم و مینویسم: «امشب به جای کویر بیایید روی پشت بوم خونه باباجی بخوابید، فردا صبح میریم.»