ماهمنیر داستانپور
قسمت هفتم : دختری با گوشواره مروارید
قیافه بیبی درست عین عکس روی کارت ملی، دفرمه شده و به طرز خندهداری کش آمده که باعث میشود نیشم تا بناگوش باز شود و اخم دو قبضه پدرجان حالیم کند که مادربزرگ بخشی از خطقرمز اوست که نباید پایم را رویش بگذارم وگرنه به طریق به شدت ترسناکی جیز خواهم شد. من هم که میدانم هنوز دستم در جیب مبارک نرفته و تا مدتی نامعلوم همچنان پول تو جیبی بگیر هستم و ممکن است این کارها نانم را آجر کند؛ دم فرو بسته و سرِ شرمم را چنان پایین میاندازم که در همان چند لحظه آقای پدر میزان شکرخوردگی مرا به خوبی درک کرده و از سر تقصیراتم میگذرد.
حالا بگذریم که بابت خانه طبقه بالا هنوز ریشم پیش پدرجان گروست و بدش نمیآید دستآویزی برای پس گرفتن واحد بالایی به دستهای مبارکش بسپارم!
برعکس پدر که مانند مادرش بابت سمعک بدجور مگسی شده و با صد من عسل هم نوش جان کردنش محال به نظر میرسد؛ کله قندهاست که در دل مادرِ عزیزتر از جان خودم در حال آب شدنست! تا حدی که وحشت دارم اگر زودتر ترتیب سمعک را ندهم و به حال اول باز نگردانمش، به بیماری دیابت آن هم از نوع خیلی خطرناکش مبتلا شود!
بیبیصدیقه بیچاره با آن چشمهای ماشیرنگ و مظلومش به من چشم دوخته و هزار حرف در نگاهش ریخته که خط به خطشان را میخوانم. تازه این سؤال برایم پیش میآید او با این همه مهربانی و معصومیت چطور در روزگاران سلامت و سرِ پا بودنش خون مادر بیچارهام را به شیشه میکرده!؟ ایراد ریز و قابل حل سمعک را برطرف میکنم و بعد از بوسیدن گونهی چروک و نرم بیبی که حالا دوباره از خوشحالی در عرش سیر میکند؛ به سراغ مادرم میروم که باز در آشپزخانه کز کرده و از نگاهکردن به صورتم پرهیز میکند.
ـ مامانخانوم خوشگل خودم چطوره؟
ـ تو مامان میخوای چیکار؟ برو پیش همون بیبیات! مامان فقط برای کارکردن و جاده صافکردن برای بچه خوبه که تا به مراد دلش رسید؛ بره پی کار خودش! کاش مادر و آقام زنده بودن، از دست شماها یهماه میرفتم خونشون قهر!
سرش را که پایین میاندازد و با بغض مشغول کندن پوست بادمجان میشود؛ دلم برایش ضعف میرود. از خدا که پنهان نیست، خودش هم میداند از همه دنیا بیشتر دوستش دارم. ولی خب دستکاری سمعک این پیرزن بیدست و پا چندان به نظرم جوانمردانه نمیرسد!
ـ خب دورت بگردم؛ این پیرزن بیچاره از چشم که عاجزه، شما دلت میاد از گوشم بیبهرهش کنی؟ آخه این کار چی بود ؟ والله خدا خوشش نمیاد!
ـ خوبهخوبه، تو نمیخواد برای من بری رو منبر! من که میدونم باز عین قدیما تا یه کلمه از من بشنوه میذاره کف دست آقاجونت تا برام اَلَمشنگه به پا کنه! والله من دیگه نه جَوونم که حال دعوا داشته باشم؛ نه ننه بابام زندهان که برم زیر بال و پرشون!
نمیدانستم چه بگویم تا آرامَش کنم! امان از دست بیبیصدیقه و شیطنتهای سالهای قبلش که با آب زمزم و کوثر هم از دل مادر شسته نمیشود و هر بار یادش میافتد چقدر برایش شر درست کرده؛ اشک به چشمش میآید! کنارش مینشینم و دل به دلش میسپارم که باز دوباره کمی درددل کند و آرام شود. بعد خیالش را از بابت اینکه پدر حالا دیگر پیرمردی شده و عقلش بیشتر از روزهایجوانی میرسد؛ راحت میکنم. دستآخر هم با چند تا بوسآبدار و سفت از لپهایش که مزه نانخامهای میدهد؛ لبش را به خنده باز میکنم و دست به کارِ آماده کردن شام میشوم.
در حال سرخکردن بادمجانها هستم که باز نازنین که انگار قصد خداحافظی و بازگشت به خانه خودش را ندارد؛ دم در آشپزخانه ظاهر میشود. با دیدن بادمجانهای سرخ شده، چشمهایش برق میزند و ترتیب دو سهتایش را با نصف نانبربری میدهد! آخر هم تقصیر را به گردن بچه شکمویش میاندازد و من بدم نمیآید شماره اورژانس را به او که بعید نیست به همین زودی از شدت پرخوری دچار خفگی شود؛ یادآوری کنم.
حواسم پی سرخکردن بادمجانهای ریز و قلمیست که طبق معمول مادر با سلیقه و وسواس انتخاب کرده و ذهنم در خانه اقدسخانم دور میزند که بعید نیست دخترش هنوز روی پلهها نشسته و غمبرک زده باشد! خیلی دلم میخواهد زودتر پرده از راز این ماجرا بردارم. ولی باید بهانهای برای نزدیکشدن به آنها داشته باشم که حضور پررنگ نازنین در آشپزخانه و صدای ملچ و ملوچش مشکلم را برطرف میکند. انگار حضور او چندان هم برایم بیفایده نیست.
شب که به اتمام میرسد و صبح که برای بار دیگر با تمام زیباییش سر میزند؛ از میان پارچههایی که دوستشان ندارم و مدتهاست کنج کمدم خاک خورده، یکی که بیشتر با سلیقه نازنین جور باشد برمیدارم و راهی خانه اقدسخانم میشوم. او سالهاست بعد از مرگ آقاقربان از راه خیاطی زندگی خودش و شیما را تأمین میکند. با خودم میاندیشم شاید آن دوتا خانم دیروزی هم از مشتریانش بودند! اما نه، بعید به نظر میرسد.
وقتی وارد خانه اقدسخانم میشوم و اثری از شیما نمیبینم، خاطرم جمع میشود و با آسودگی نفس راحتی میکشم. چقدر خوب که او پنجشنبهها هم تعطیل نیست و مجبور است برود سرِ کار! پارچه و یکی از لباسهای نازنین را که به عنوان نمونه برای اقدسخانم آوردهام روی میز خیاطیش میگذارم و او مشغول اندازهگیری میشود! قطعا اگر فضولی خودم گل نکند، از ماجرا سر در نخواهم آورد.
ـ شیما جون کجاست اقدسخانم؟
ـ رفته بگرده دنبال کار!
این جمله که از دهانش بیرون میآید، عین آدمیکه جرمیمرتکب شده باشد؛ لبش را گاز میگیرد و سعی میکند اشتباهش را رفع و رجوع کند.
ـ از کارِ قبلیش خسته شده بود، رفته سراغ یه کار جدید!
ـ آخ طفلی، لابد برای همینم دیروز انقدر عصبانی بود!
باید برای رسیدن به جواب درست ریسک کنم وگرنه بعید است او دیگر حرفی بزند. یکدستی میتواند مشکلم را حل کند!
ـ دیدم دیروز سر مشتریاتون داد میزد! خب بیچاره حقم داره! آدم از دیدنشون یه جوری میشد!
نگاه اقدسخانم صورتم را جزء به جزء لمس میکند. او زن باتجربهایست و بعید به نظر میرسد گولم را خورده باشد! اما فهمیده تا از ماجرا خبردار نشوم ترکش نخواهم کرد. مطمئنم این فضولی را جای دیگری به خوبی جبران خواهد کرد! کمی از چایی که ریخته مینوشد و نطقش باز میشود.
ـ امان از دست شما بچهها! آدم رو زمین از دستتون آرامش نداره، زیر زمینم دستش براتون از گور بیرون میمونه! هی به این دختره میگم من یه پام لب گوره! معلوم نیست امروز غزل خداحافظی رو بخونم یا فردا! باید شوهر کنی که بعد مردن خیالم بابتت راحت باشه یا نه ؟ اونایی که دیروز دیدی، بار چندمشونه که میان! خواهرای رئیسشن! بدبختا با عزت و احترام اومدن خواستگاری! بعد این آتیش نگرفته، فقط به خاطر اینکه خواستگار سنش زیاده و یه زن طلاق داده، نمیخواد دم به تله بده!
یعنی چقدر ممکن است سنش زیاد باشد که شیما انقدر بابتش عصبانی شده؟
ـ مگه چند سالشه؟
ـ زیاده دیگه مادر! یه هیفده هیجدهسالی ازش بزرگتره! ولی خوبیش اینه که پولش از پارو بالا میره! والله سر تا پاشو طلا میگیرن. نه مثل شوهر خدابیامرز من که وقتی سرشو گذاشت زمین، غیر این یهقربیل خونه هیچ ستارهای تو هفت آسمون نداشت. خدا میدونه انقدر سوزن صدتا یهغاز زدم و پشت این چرخخیاطی نشستم؛ شبا از درد تا صبح به خودم میپیچم!
هفده هجدهسال فاصله سنی را برای خودم تکرار میکنم! میاندیشم اگر دستم به آن آدمِ تاریخ گذشته میرسید حتما یک سطل آبیخ روی سرش خالی میکردم تا شاید بیدار شود و سن و سالش را به یاد بیاورد! واقعا که بعضیها چه توقعاتی دارند! ازدواج یک مردِ نزدیک پنجاهسال که لابد از همسر قبلیش بچه هم دارد با دختری که حتی یکبار هم پای سفرهیعقد ننشسته و فقط به خاطر اینکه چندان مال و اموالی ندارد باید جوانیش را به پای او بریزد!
کتاب دختری «با گوشوارهی مروارید» را از کتابخانه بیرون میکشم و نگاهی به آن میاندازم. شاید اگر تریسیشوالیه تصمیم نمیگرفت داستان چنین دختری را بنویسد؛ برای اهلدنیا عادی نمیشد که یکدختر را به سبب فقرش تحت ظلم قرار دهند.
بیاختیار به سمت پنجره کشیده میشوم و دوباره بازش میکنم. واقعا چقدر داستان در این کوچه و این خانهها نهفته است که آدمهایشان میتوانند برایم تعریف کنند. به این میاندیشم که خیلی دوست دارم در تربیتکردن جناب آقایِمنقضی شده، به شیما کمک کنم. ولی با دیدن شیما که با یک جعبه شیرینی و لبخندان به سمت خانه میرود؛ همه ناراحتیهایم را از یاد میبرم. شیمایی که اینبار حتی به من هم لبخند میزند!