سحرخیزان
دم عید مادر آزمون استخدامی به راه میانداخت. کار هیچ کارگر منزلی به دلش نمینشست. مادربزرگ پنهان از چشمش در گوش پدر میگفت: وسواس دارد ها حواست باشد ببین کی گفتم! این عروس آخرش آرتروز میگیرد، عقل در کله، چراغ است. مادر وسواس نداشت. اما دلش میخواست مد روز باشد و قدمهای بلندتر از گلیم کوچک خانهمان بردارد.
مادر به همه سفارش میکرد، اگر کارگر خوب سراغ دارند به او معرفی کنند. بعد با یک تی و یک دستمال و صابون و پودر لباسشویی آن کارگر را تست میکرد. نوع راه رفتن کارگر برایش مهم بود. میگفت آنها که کند راه میروند، کند هم کار میکنند. چلاندن پارچه خیس و میزان مصرف پودر و آب، برای مادر معیار انتخاب بودند. برای همین کار از سفارش این کارگر توسط عمه زری و خاله پری فراتر میرفت و میشد یک پروژه که پدر باید برایش آگهی میزد! مادربزرگ انگ زنذلیلی را از نو بر پیشانی پدر میکوبید و این انگزنی چیزی قریب به نیم ساعت به شکل رگباری و مدام طول میکشید. غر زدنهای مادربزرگ دو مدل تکتیراندازی یا رگباری داشت که بسته به شرایط و موضوع آتش توپخانه تهیه و هدایت می کرد، اول از خاندان مادر که همه خودشان کار خودشان را انجام میدادند و کارگر نداشتند شروع میکرد تا شاید عیب و ایرادی دارد که پنهان کرده و کارگر میگیرد، ادامه پیدا میکرد و همه خاندان مادر را شخم میزد و سر آخر هم به متراژ آپارتمان نقلی ما میرسید که یک وجب خانه مگر این همه ادا و اصول دارد؟
...