صدیقه شاهسون
قسمت اول
ـ آنیه...آنیه بابا جان، باید مادرت رو سوار الاغ کنیم و هر چی میتونیم از اینجا دور بشیم.
این حرف را ابوهاشم در حالی که نمازش تمام میشود و سجاده را لب تاقچه میگذارد، میگوید.
چشمان آنیه از شنیدن حرف پیرمرد در کاسه پلکهایش درشت میشود. نیم نگاهی به تن رنجور مادرش که در سایهترین قسمت اتاق پناه گرفته و دراز کشیده است، میاندازد. مادر دیشب یک سره درد کشیده بود و این نگرانی پیرمرد را بیشتر میکرد. او نمیدانست آن دردهای مکرر شکمی ربطی به بیماری که بیشتر مردم روستا درگیر شدهاند دارد، یا خبر از به دنیا آمدن بچهای میدهد. ساعتی است درد از تن رنجور زن دست شسته و او را رها کرده است. او آرام و بیصدا گوشهای دراز کشیده و نگاهش دنبال ابوهاشم و کارهایش میچرخد. آنیه با غیض میپرسد: «برای چی باید از اینجا بریم؟»
ـ همین که گفتم. باید عجله کنیم میترسم وبا به جان شما هم بیفته اون وقت...
پیرمرد بقیه حرفش را میخورد.
ـ خیلی وقت نداریم... میگن قراره از الحجه واکسن برامون بفرستن... من که چشم آب نمیخوره بابا جان. مردم نون ندارن بخورن واکسن کجا بود!
آنیه نگاهی عمیق به ابوهاشم میاندازد.
ـ ابوهاشم وبا چیه؟... اگه کسی بگیره چی میشه؟
پیرمرد هر چه میکند نمیتواند به دختر بفهماند که دیگر آب آلوده کار خودش را با بیشتر اهالی کرده و گرفتار شدند. نمیتواند به آنیه بگوید که همین امروز وبا جان چند نفر از نزدیکانشان را هم گرفته. ترجیح میدهد سؤال دخترک را نشنیده بگیرد. با سر و صورتی که موهای کم پشت و سفیدش در میان سیاهی پوست صورتش زار میزند روبروی آنیه میایستد. کمر خمیدهاش را کمی راست میکند. گوشههای دشداشه وصلهدارش را زیر شال کمرش میدهد؛ با آن کارش ساق پاهای لاغر و سیاه و پرمویش بیشتر دیده میشود. دست توی جیبهای دراز دشداشه میکند و فقط یک دانه سنجد بی رنگ و خشک کف دست دخترک میچپاند.
ـ اینم سهمیه چاشتت... بسمالله بگو و بخور دخترم... کمی برگ پخته درخت هم داریم ولی باید فکر غذای توی راه هم باشیم!
دخترک که هنوز به جواب سؤالش نرسیده است با دلخوری به دانه سنجد نگاه میکند. پیرمرد همان طور که از میان صندوق فلزی گوشه اتاق وسایلی را برمیدارد، زیرچشمی دخترک را زیر نظر میگیرد.
ـ چیه آنیه؟ چرا بُغ کردی، بخور ناشکر نباش... خرماها دیگه تموم شد... همین چند تا دونه سنجد رو هم کلی راه رفتم تا از جایی که از بچگیهام میشناختم درخت سنجدی هست پیدا کردم. بخور... وقتی راه افتادیم قصه شعبابوطالب و روزگاری که بر اصحاب پیامبر گذشت، برات تعریف میکنم. اون وقت به همین وضع هم راضی میشی بابا جان.
خنده تلخی بر لبهای ابوهاشم مینشیند. طوری که دندانهای زردِ یکی بود یکی نبودش پیدا میشود.
آنیه شیله آبی رنگش را دور سرش مرتب میکند. سنجد را لای انگشتان استخوانیاش قایم میکند و خودش را کشان کشان از زمین خاکی اتاق روی گلیم کهنهای که زیر مادرش پهن است، میکشاند. تا میآید حرفی بزند صدای قاروقور شکمش پیش دستی میکند. رودههایش به جان هم افتادند و برای همدیگر خط و نشان میکشند. آسیه فریاد گرسنگی آنیه را میشنود. دلش ریش میشود. به سختی پهلویش را از زمین میکند و سر جایش مینشیند.
ـ آنیه جان... فدای تو بشم، گرسنگی تو رو نبینم... سهم منم بذار تو دهنت تا کمی دلت نا بگیره دخترم!
دختر مشتش را باز میکند و همین که میخواهد آن را توی دهانش بگذارد یاد نذرش میافتد. اگر ابوهاشم آنها را از روستا ببرد، تکلیف نذرش با مورچهها چه میشود؟ مدتی است نذر کرده برای سالم به دنیا آمدن خواهر یا برادرش به مورچههای گوشه ایوان غذا بدهد.
ـ یوما... پس نذر من چی میشه؟ اگه از اینجا بریم مورچهها رو چیکار کنیم؟
آسیه دستی به صورتی که دیگر گونهای برایش نمانده و پوست و استخوان شده، میکشد یکی از دو دانه سنجد سهمیهای را که پدر پیرش چند دقیقه پیش داده بود به لبهای آنیه میچسباند.
صدای کمرمق مادر در فضای کوچک اتاق میپیچد. اتاقی که چند تاقچه کوچک و بزرگ دارد و یکی دو ظرف سفالی و چند قابلمه از جنس روی و خمره گلی که مدتهاست شکمش خالی از گندم است.
ـ میدونم به فکر مورچهها هستی... بگیر من و ...
نگاهی به شکم برآمدهاش میاندازد. این روزها دیگر نه خودش و نه جنین داخل شکمش نای تکان خوردن ندارند. آه گرمی از دهانش بیرون میدهد. لباسهایی را که از زور گرما و عرق به تنش چسبیده تکان تکان میدهد تا هم چند مگس مزاحم را دور کند و هم کمی از گرمای تنش بکاهد.
ـ آنیه من و این کوچولو با همین یه دونه سنجد سر میکنیم. برو نذرت رو ادا کن.
آنیه دستش را روی شکم مادر میگذارد.
ـ آخه طفلکی گناه داره! گشنه میمونه!
مادر پوزخند تلخی میزند. در دلش به امیدواری آنیه برای سالم به دنیا آمدن نوزاد میخندد. چند ماهی میشود که دیگر از حبوبات و گوشت و حتی گندمی برای درست کردن آرد، خبری نیست. آب سالمی هم برای آشامیدن نیست و اهالی مجبورند از برکه پر از جلبک نزدیک درختهای کُنار، آب بردارند. از آخرین باری که شوهرش به الغرزه آمده و دو سه قوطی کنسرو سهمیه جنگی با خود آورده یکی دو ماهی میگذرد. او هنوز دارد در فکرش از چیزهایی که در این مدت به عنوان غذا به خورد جنینش داده، آمار میگیرد که صدای آنیه چون باد بر نخل بلند و بی ثمر افکار مادر میوزد.
ـ یوما... بابا جعفر کی میاد؟ ابوهاشم میخواد ما رو کجا ببره؟ اگه بابا جعفر بیاد ما خونه نباشیم چی؟
چشمهای سیاه زن در صورت سبزهاش مات میماند. به زور لبخندی بر لبانش میراند.
ـ صبر کن دخترم یکی یکی! بابات که الان تو ارتش حوثیها داره با دشمن میجنگه... ما میریم صنعا خونه عموعثمان... به همسایهها میسپریم یا براش پیغام میذاریم که وقتی اومد بدونه ما کجاییم.
کمی جابهجا میشود.
ـ خدا کنه اونجا وضع بهتر باشه... ابوهاشم میگه شاید غذای بیشتری هم برای خوردن پیدا کنیم!
آسیه نگاهش را از صورت دخترش میگیرد و به پنجره کوچک دایره شکل چوبی که حجمی از نور را در دل خودش ریخته و به اتاق منتقل میکند، مینگرد. مرغ دلش پر میگیرد و بر سر روستای کم جمعیت الغرزه که خانههای پراکندهاش بر دامنه کوه ساخته شده چرخی میزند. از بالای درختان کُنار و چند نخل نزدیک به برکه آب میگذرد. درختان کُناری که یقین دارد در آن چند روز اخیر مردم باقیمانده در روستا تمام شاخ و برگشان را تا جایی که دست میرسد لخت کردهاند و به خورد خانواده هایشان دادند؛ بلکه چند روزی بیشتر زنده بمانند.
سوال آنیه بند میشود و مرغ خیال مادرش را به اتاق کوچکشان برمیگرداند.
ـ یوما... مگه دلت درد نمیکنه... چطور میخوای سوار الاغ بشی؟
ـ دیدی که ابوهاشم گفت بیشتر مردم روستا رفتن یا مجبورن به جاهای دیگه برن. ما هم باید بریم... انشاءالله خدا کمک میکنه و تحمل میکنم.
ـ یوما جنگ کی تموم میشه؟ چرا چیزی برای خوردن نداریم؟ من دلم نون داغ میخواد. دلم حلوا میخواد... دلم سیبزمینی میخواد!
مادر آه بلندی میکشد و حرفی از ویارهای رنگ و وارنگی که در آن چند ماهه کرده و به هیچ کدامشان نرسیده نمیزند.
ـ با خداست دخترم... هر وقت سعودیها دندون طمع از کشورمون بکنن، جنگ هم تموم میشه... همه راههای زمینی و هوایی و دریایی رو به رومون بستن و ما رو مثل مردم غزه تو محاصره گذاشتن تا تسلیم بشیم. میخوان بالمندب رو از ما بگیرن... میخوان نسلکشیمون کنن...
ـ نسلکشی یعنی چی یوما؟
زن دوباره نگاهی به شکمش میاندازد. ترجیح میدهد مثل ابوهاشم از زیر سؤال دخترک در برود. دستش را روی سر آنیه میکشد.
ـ میخوان ما رو مثل فلسطینیها از خونهمون بیرون کنن، اما کور خوندن... ما تو کشور خودمون میمیریم. دلیل این که مردم گرسنه موندن و با قحطی دارن دست و پنجه نرم میکنن فقط همینه آنیه من! تو دیگه نُه سال داری و دختر عاقلی هستی حتما حرفهای من رو متوجه میشی دخترم؟
آنیه چیز زیادی از حرفهای مادر دستگیرش نمیشود، اما ترجیح میدهد دیگر چیزی نپرسد.
ابوهاشم مدام این سو و آن سوی اتاق میرود و گاهی توی حیاط و گاهی از طولیه وسایلی برمیدارد و توی خورجین الاغ میچپاند. چند دقیقه کنار در طویله میایستد. روزگاری چند مرغ و خروس و گوسفند آنجا پادشاهی میکردند و روزی خانواده را میدادند. اما قحطی چنگش را در طویله ابوهاشم هم فرو برده و او را مجبور کرده بود همه حیوانها را سر ببرد و بین مردم روستا قربانی کند.
از فکر کردن به صحنههایی که صبح با چشمان خودش دیده بود در دلش رخت چنگ میزنند. از همان جا فریاد میکشید: «آسیه، آنیه بجنبید باید تا شب نشده به قلعه صحرایی بین راه برسیم.»
آنیه با دلخوری از جا بلند میشود. از اتاق بیرون میرود. داغی و شرجی هوای تابستان توی صورتش میپاشد. دمپاییهایی که ابوهاشم از لیف خرما برایش بافته را میپوشد و نزدیک سوراخ کوچک مورچههای پرکاری که بیشترشان دست خالی به لانه برمیگشتند، میرود. پوست سنجد را میکند و توی دهان خودش میگذارد. گوشت سنجدِ خشک و پوسیده را جلوی گذر مورچهها میگذارد و برای آخرین بار نذرش را ادا میکند. طولی نمیکشد که مهمانی برای جانوران پر کار و سیاه رنگ شروع میشود و دور سنجد جمع میشوند و توی دست و پای هم میلولند.
اشکی بیرمق بر چشمه چشمان آنیه میجوشد و چون ستاره بر صورت سبزهاش میدرخشد. یاد روزی که فهمیده بود مادرش باردار است، میافتد. در تمام آن نُه ماه دعا کرده بود هواپیماهای جنگی روستایشان را روی نقشه پیدا نکنند. حالا که مادر پا به نُه ماهگیاش گذاشته بود، هواپیمای دیگری دور سرشان میچرخید و با موشک قحطی جنین او را تهدید میکرد.
ـ ما داریم از این خونه میریم. یادتون نره برای بچهمون دعا کنید. قول میدم وقتی از صنعا برگشتم براتون یه عالمه غذا بیارم. شیرینی و حلوا هم مییارم.
با گفتن کلمه شیرینی دلش غنج میرود. آب دهانش را قورت میدهد و به اتاق برمیگردد.
با هر مکافاتی است ابوهاشم دختر و نوهاش را مجبور میکند تا از خانهای که همان چند سال پیش با دامادش ساخته بودند، دل بکنند. خانهای که دو اتاق کوچک گِلی بود و حیاطی خاکی که گوشهاش طویلهای برای گوسفندان درست کرده بودند. شاید اگر امروز بیماری وبا جان تامیلا زن همسایه و چند نفر دیگر از اهالی را نگرفته بود، هنوز هم میتوانستند با پختن و خوردن برگ درخت روزگار بگذرانند. ابوهاشم از صبح درِ تکتک خانههای پراکنده الغرزه را زده بود تا دستش بیاید چند نفر دیگر در روستا ماندهاند. او حتی به خانههایی که جواب در زدنهایش را نداده بودند، سرک کشیده بود و چند جنازه پیدا کرده بود. تنها کاری که توانسته بود برای آدمهایی که سالها با آنها زندگی کرده بود انجام دهد پیدا کردن پارچهای برای پوشاندن صورت رنگ پریده و زرد شدهشان بود. اسامی جنازهها را در بقچه دلش پیچیده بود و تقلا میکرد هر چه زودتر دختر و نوهاش را به شهری برساند تا هم برای روستا کمکی بفرستد و هم جان امانتیهای دامادش در امان بماند. وقتی دخترش آسیه پرسیده بود: «پدر تامیلا و زهرا حالشان بهتر شده بود؟ ننه صفورا چیزی برای خوردن داشت؟» جوابی نداده بود. میترسید با حال نذار و پا به ماهی دخترش جنین که نه، خودش هم دوام نیاورد. از آخرین باری که جعفر به خانوادهاش سر زده بود یک ماهی میگذشت. او آن شب حرفهای امیدوارکنندهای درباره پایان جنگ زده بود. از اینکه حوثیها میتوانند از یمن، ریاض را هدف موشکهای بالستیک قرار بدهند و حقشان را کف دستشان بگذارند. گفته بود عربستان به خاطر همان برتری موشکی ارتش یمن جرأت حمله زمینی به صنعا و بیشتر مناطق شمال یمن را ندارد. اما برای پیرمرد سؤال بود که چرا بعد از گذشت یک ماه از حرف دامادش خبری از موشکهایی که چون صاعقه بر سر ریاض فرود بیایند، نبود؟ خبری از جعفر هم نبود! شاید او هم در جنگ شهید یا اسیر شده باشد.
پیرمرد همه جوانب را سنجیده بود. به بیشتر افراد سالم در روستا هم گفته بود که باید هر چه زودتر خودشان را به شهر دیگری برسانند. از صبح تصمیم خودش را عملی کرده بود و تنها کاری که میتوانست برای بقیه بکند این بود که وقتی به اولین بیمارستان برسد خبر وخامت اوضاع را به آنها گزارش بدهد و برای مردم کمک بخواهد. بهترین جای امن برای آنیه و آسیه رفتن به یکی از محلههای قدیمینشین صنعا و مهمان شدن در خانه برادرش عثمان بود.
پیرمرد، بند پالان الاغ را زیر شکم حیوان محکم میکند. خنجر دسته کوتاه با غلاف ریز نقشش را لای شال کمر جا میدهد. گرمای هوا مجبورش میکند بار حیوان را سبک بردارد. کت رنگ پریدهاش را روی دشداشه میپوشد. به کمک دخترش که آه و نالهکنان سمتش میآید، میرود.
ـ بیا آسیه... بیا سوار شو باباجان!
زن به زحمت سوار میشود. نفسنفسزنان عبای کهنهاش را روی دوشش میکشد و شیله را دور سرش میبندد و با سنجاق ثابت میکند. این اواخر به سختی راه میرود و جانی برایش نمانده؛ این را میشود از چهره زرد و دانههای درشت عرقی که در آن مسافت کوتاه بر چهراش روییده، حدس زد. آسیه با حسرت سر و ته کوچه باریک را نگاه میکند. با ناله میگوید:
ـ ابوهاشم جلوی در خانه تامیلا کمی صبر کن تا ازشون خداحافظی کنیم.
پیرمرد با دستپاچگی قفل را در حلقه آهنی در چوبی میاندازد و همان طور که سعی میکند لرزش دستانش را کنترل کند، آن را فشار میدهد. گوشش را نزدیک قفل در میبرد تا از جا افتادن قفل مطمئن شود. افسار الاغ را سمت خودش میکشد و بدون آنکه به آسیه نگاه کند جواب میدهد:
ـ لازم نیس من بهشون گفتم که امروز میریم. ازشون خداحافظی کردم!
آنیه چهره در هم میکشد.
ـ اِ... ابوهاشم من باید از زهرا خداحافظی کنم. چرا زودتر نگفتی که میخوایم امروز بریم؟
پیرمرد با دست دیگرش، پنج انگشت لاغر و استخوانی آنیه را میگیرد و سمت خود میکشد.
ـ لازم به خداحافظی نیست دخترم. باید زودتر بریم تا به شب نمونیم. من به زهرا گفتم که داریم میریم.
ـ ابوهاشم چند روزه که نذاشتی برم خونهشون! من دلم برای زهرا تنگ شده قول میدم زود برگردم، میخوام برم ببینم دل دردش خوب شده؟
زن دلش برای التماسهای آنیه ریش میشود و میگوید:
ـ ابوهاشم... اجازه بدین آنیه بره.
مرد از اصرار آنها عصبانی میشود. از اینکه بهراحتی نمیتواند هر چه در سینه دارد به آنیه و آسیه بگوید، خلقش تنگ میشود. نمیداند چطور باید به آسیه بفهماند که وضع روستا خرابتر از آن حرفهاست و بیماری وبا چون روحی سرگردان به همه خانهها سر میزند و به جان مردم افتاده است. به آنیه نمیتواند بگوید که همان روز جنازه زهرا و مادرش را زیر پتویی قایم کرده و برای همیشه با آنها خداحافظی کرده است. نمیتواند از نگرانی اینکه شاید خودش هم به وبا مبتلا شده باشد برای آنها بگوید. همه هدفش رساندن آنها به جای امن و سپردنشان دست شخصی مطمئن است. ابروهایش از فکر کردن به صحنههایی که از صبح دیده، پایین میافتد، و تُن صدایش بالا میرود.
ـ همین که گفتم آسیه... حرف رو حرف من نیارین... صلاح نیست اونجا برید... با هر زبونی که بلدی دخترتو راضی کن... باید زودتر حرکت کنیم. من از همه بیست و چند نفری که تو روستا باقی موندن به جای شما خداحافظی کردم! اصلا خیال کنین اونا بدون خداحافظی از آبادی رفتن!
آسیه از رفتار خودخواهانه پدرش تعجب میکند. دلش برای آنیه که گوشتش نه، بلکه استخوانهایش هم آب رفته میسوزد. دخترک بیرمق و بیحوصله دنبالشان راه میافتد.
ـ ابوهاشم نمیشه آنیه هم کنار من سوار بشه؟ آخه طفلی جونی به تنش نمونده!
پیرمرد با غیض میگوید:
ـ خودت به حیوان نگاه کن... اونم از زور گرسنگی توانی براش نمونده همین که تو رو بتونه ببره کلی هنر کرده!
حرف او مهر سکوتی میشود و بر دهان آسیه میخورد. آنیه بغض میکند و مدام پشت سرش برمیگردد بلکه زهرا را اتفاقی ته کوچه ببیند. از دور شدن از خانهمورچهها و خانه زهرا دلخور است. دلخوریاش کش میآید و تا رد شدن از کوچه باریک و پس از آن جاده خاکی منتهی به بیرون روستا همراش میرود.