کد خبر: ۶۰۱۷
تاریخ انتشار: ۰۷ خرداد ۱۴۰۰ - ۱۹:۵۷
پپ
صفحه نخست » سبوی خیال

بیست و پنجم اردیبهشت روز گرامیداشت یاد فردوسی (329 تا 416 هجری قمری)، شاعر حماسه‌‌سرای ایرانی و سراینده شاهنامه همچنین روز زبان فارسی است.

شاهنامه در بیش از 50 هزار بیت در بحر متقارب سروده شده و از بلندترین منظومه های ادبی جهانی به شمار می‌آید.

مروری بر داستان:

داستان سیاوش بخش سوم و چهارم شاهنامه است. سیاوش، فرزند كیكاوس پادشاه ایرانی بعد از كیخسرو و دختری از نزدیكان گرسیوز فرمانده سپاه توران است. او كه از بدو تولد نشانه‌های بزرگی و اصالت را در خود دارد از ابتدا به رستم سپرده می‌شود و در دامن مهم‌ترین پهلوان ایران زمین نه‌تنها رسم جنگاوری بلكه زندگی و اخلاق را فرا می‌گیرد.

وی بعد از آموختن این رسوم از زابلستان به نزد پدرش و تخت پادشاهی كاووس برگشت، پدر او را نواخت و مراسم جشن و سروری برای حضور فرخنده‌اش برپا شد. در همین سودابه كه نامادری سیاوش بود، دلباخته او شد و چون سیاوش تسلیم خواسته او نشد راه آزار سیاوش را از طرح فریب و خدعه علیه او پیش گرفت. داستان اینجا شباهت بسیاری به داستان یوسف پیامبر در قرآن كریم و ماجرای بدخواهی زلیخا علیه او دارد. در نهایت برای اینكه روشن شود سیاوش گناهكار نبوده است بر اساس رسمی دیرین قرار شد تا از آتش عظیمی بگذرد كه در این فراز نیز داستان شباهت هایی با داستان ابراهیم‌علیه‌السلام پیامبر در قرآن دارد؛ هر چند در آن داستان بت پرستان قصد سوزاندن ابراهیم را دارند و آتش به دستور خدا سرد می‌شود. سیاوش برای اثبات بی‌گناهی خویش از میان آتش می‌گذرد و از این آزمایش سرافراز بیرون می‌آید. بعد از معلوم شدن بی‌گناهی سیاوش، كاووس در پی مجازات سودابه است اما سیاوش از او می‌خواهد سودابه را ببخشد.‌

همراهان عزیز: در اینجا بنابر محدودیت، بخش‌هایی از این اشعار انتخاب شده است که باهم می‌خوانیم:

آغاز داستان

بسی برنیامد برین روزگار

که رنگ اندر آمد به خرم بهار

جدا گشت زو کودکی چون پری

به چهره بسان بت آزری

بگفتند با شاه کاووس کی

که برخوردی از ماه فرخنده‌پی

جهاندار نامش سیاوخش کرد

برو چرخ گردنده را بخش کرد

تهمتن ببردش به زابلستان

نشستن‌ گهش ساخت در گلستان

سواری و تیر و کمان و کمند

عنان و رکیب و چه و چون و چند

سیاوش چنان شد که اندر جهان

به مانند او کس نبود از مهان

خبرِ رسیدن سیاوش به پدرش کاووس:

چو آمد به کاووس شاه آگهی

که آمد سیاووش با فرهی

بفرمود تا با سپه گیو و طوس

برفتند با نای رویین و کوس

پذیره برفتند یکسر ز جای

به نزد سیاووش فرخنده رای

به کاخ و به باغ و به میدان اوی

جهانی به شادی نهادند روی

به هرجای جشنی بیراستند

می و رود و رامشگران خواستند

رفتن سودابه نزد او برای تبریک از آمدن سیاوش:

دگر روز شبگیر، سودابه رفت

بر شاه ایران خرامید تفت

بدو گفت کای شهریار سپاه

که چون تو ندیدست خورشید و ماه

نه اندر زمین کس چو فرزند تو

جهان شاد بادا به پیوند تو

فرستش به‌سوی شبستان خویش

بر خواهران و فغستان خویش

رفتن سیاوش به شبستانِ سودابه برای دیدن خواهرانش:

شبستان همه پیشباز آمدند

پر از شادی و بزم ساز آمدند

همه جام بود از کران تا کران

پر از مشک و دینار و پر زعفران

بران تخت سودابه ماه روی

بسان بهشتی پر از رنگ و بوی

نشسته چو تابان سهیل یمن

سر جعد زلفش سراسر شکن

سیاوش نگاهی به دیگر دختران نکرد و فقط با خواهرانش دمی به گفت و گو نشست.

دعوت سیاوش به پیش سودابه برای انتخاب همسر:

چو شب گذشت پیدا و شد روز تار

شد اندر شبستان شه نامدار

خرامان بیامد سیاوش برش

بدید آن نشست و سر و افسرش

به پیشش بتان نوآیین به پای

تو گفتی بهشت‌ست کاخ و سرای

فرود آمد از تخت و شد پیش اوی

به گوهر بیاراسته روی و موی

چو ایشان برفتند سودابه گفت

که چندین چه داری سخن در نهفت

نگویی مرا تا مراد تو چیست

که بر چهر تو فر چهر پریست

هر آن کس که از دور بیند ترا

شود بیهش و برگزیند ترا

من اینک به پیش تو استاده‌ام

تن و جان شیرین ترا داده‌ام

سرش تنگ بگرفت و یک پوشه چاک

بداد و نبود آگه از شرم و باک

رخان سیاوش چو گل شد ز شرم

بیاراست مژگان به خوناب گرم

چنین گفت با دل که از کار دیو

مرا دور داراد گیهان خدیو

نه من با پدر بی‌وفایی کنم

نه با اهرمن آشنایی کنم

سیاوش بدو گفت هرگز مباد

که از بهر دل سر دهم من به باد

چنین با پدر بی‌وفایی کنم

ز مردی و دانش جدایی کنم

تو بانوی شاهی و خورشید گاه

سزد کز تو ناید بدینسان گناه

وزان تخت برخاست با خشم و جنگ

بدو اندر آویخت سودابه چنگ

بزد دست و جامه بدرید پاک

به ناخن دو رخ را همی کرد چاک

مطلع شدن کاووس از اتفاق و واکنش او:

برآمد خروش از شبستان اوی

فغانش ز ایوان برآمد به کوی

به گوش سپهبد رسید آگهی

فرود آمد از تخت شاهنشهی

پراندیشه از تخت زرین برفت

به سوی شبستان خرامید تفت

بیامد چو سودابه را دید روی

خراشیده و کاخ پر گفت و گوی

ز هر کس بپرسید و شد تنگ‌دل

ندانست کردار آن سنگ دل

خروشید سودابه در پیش اوی

همی ریخت آب و همی کند موی

چنین گفت با خویشتن شهریار

که گفتار هر دو نیاید به کار

نگه کرد باید بدین در نخست

گواهی دهد دل چو گردد درست

ببینم کزین دو گنهکار کیست

به بادافره بد سزاوار کیست

بدان بازجستن همی چاره جست

ببویید دست سیاوش نخست

بر و بازو و سرو بالای او

سراسر ببویید هرجای او

ز سودابه بوی می و مشک ناب

همی‌یافت کاووس بوی گلاب

ندید از سیاوش بدان گونه بوی

نشان بسودن نبود اندروی

غمی گشت و سودابه را خوار کرد

دل خویشتن را پرآزار کرد

سیاوش ازان کار بد بی‌گناه

خردمندی وی بدانست شاه

توطئه سودابه و شرط کاووس برای سیاوش و گذر او از آتش برای بی‌گناهی‌اش:

چو دانست سودابه کاو گشت خوار

همان سرد شد بر دل شهریار

یکی چاره جست اندر آن کار زشت

ز کینه درختی بنوی بکشت

جهاندار، سودابه را پیش خواند

همی با سیاوش بگفتن نشاند

سرانجام گفت ایمن از هر دوان

نگردد مرا دل نه روشن روان

مگر کاتش تیز پیدا کند

گنه کرده را زود رسوا کند

چنین پاسخ آورد سودابه پیش

که من راست گویم به گفتار خویش

به دستور فرمود تا ساروان

هیون آرد از دشت صد کاروان

هیونان به هیزم کشیدن شدند

همه شهر ایران به دیدن شدند

نهادند بر دشت هیزم دو کوه

جهانی نظاره شده هم گروه

سیاوش بیامد به پیش پدر

یکی خود زرین نهاده به سر

هشیوار و با جامهای سپید

لبی پر ز خنده دلی پرامید

پراگنده کافور بر خویشتن

چنان چون بود رسم و ساز کفن

سیاوش سیه را به تندی بتاخت

نشد تنگدل جنگ آتش بساخت

ز هر سو زبانه همی برکشید

کسی خود و اسپ سیاوش ندید

سلامت و عافیت سیاوش:

یکی دشت با دیدگان پر ز خون

که تا او کی آید ز آتش برون

اگر آب بودی مگر تر شدی

ز تری همه جامه بی‌بر شدی

چنان آمد اسپ و قبای سوار

که گفتی سمن داشت اندر کنار

چو بخشایش پاک یزدان بود

دم آتش و آب یکسان بود

همی داد مژده یکی را دگر

که بخشود بر بیگنه دادگر

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: