حسنی احمدی
محمد سر به سجده گذاشته و اشک میریزد. با چه نوای عاشقانهای مرا میخواند. چهل شب است که هر شب عاشقانهتر از شب قبل مرا میخواند. چهل شبانه روز است که فرمان دادهایم از خدیجه دوری کند. آنها باید برای امری عظیم آمده شوند. امشب چهل شب است که محمد روزها را روزه میگیرد و شبها را به عبادت و بندگی مشغول است. خوشحالم این چهل شب پایان یافته است. نگاهی به جبرئیل میاندازم او بدون کلامی میداند باید وظیفهای مهم را که بر عهدهاش گذاشتهام انجام دهد.
جبرئیل به همراه میکائیل بر محمد فرود میآیند و جبرئیل با احترام حبیبم را صدا میکند: «ای پیامبر بزرگوار، خداوند به تودرود میفرستد و دستور میدهد که برای هدیه و تحفه او آماده شوی. محمد سر از سجده بر میدارد و میپرسد: «تحفه پروردگارم چیست؟» جبرئیل میگوید: «من به آن آگاه نیستم». نوبت به میکائیل رسیده است، جلو میرود و ظرفی را که روی آن با پارچهای از سندس پوشانده شده است رو به روی محمد میگذارد. جبرئیل میگوید:« پروردگار به تو دستور میدهد از این غذا افطار کنی و بعد ظرف را نمایان میکند. خوشهای خرمای تازه و خوشههای انگور. محمد دست به ظرف میبرد و به آرامی شروع به افطار میکند و بعد آبی گوار را میل کرده و باقی غذا رو به سوی آسمان برده میشود.
...