حسنی احمدی
چند تن از بنیامیه دور هم نشسته بودند مردی از شام در میان آنها مهمان بود لحظاتی نگذشته بود که حسنبنعلی بههمراه جمعی از بنیهاشم از مقابل آنها گذشتند. مرد شامی رو به دوستانش کرد و پرسید: اينها چه كسانى هستند، كه با چنين هيبت و وقارى حركت مىكنند؟ یکی از میان جمع گفت او پسر علی، حسن است و همراهانش همه از بنیهاشم هستند. لبخندی شیطانی بر روی چهره مرد نقش بست بلند شد تا خودش را به حسن برساند. نزدیک که رسید پرسید: آيا تو حسن ، پسر على هستى ؟ حسنبنعلی لبخند بر چهره نشاند و پاسخ داد: بله.
مرد شامی بیدرنگ گفت: دوست دارى همان راهى را بروى كه پدرت رفت؟ غبار غم بر چهره حسن نشست و رو به مرد شامی گفت: واى بر تو! آيا مىدانى كه پدرم چه سوابق درخشانى داشت؟ مرد شامی با تمسخر گفت: خداوند تو را همنشين پدرت گرداند، چون پدرت كافر بود و تو نيز همانند او كافر هستى و دين ندارى. سخنان مرد تازه تمام شده بود که یکی از همراهان سیلی محکمی به صورت مرد هتاک زد. حسنبنعلی عبای خود را به روی مرد کشید تا کسی نتواند به او آسیبی برساند و سپس به همراهانش گفت: شما از طرف من مرخص هستيد، برويد در مسجد نماز گذاريد تا من بيايم
حسن جلوتر تر رفت و مرد شامی را از زمین بلند کرد. او را با خود به منزل برد و سفره پذیرایی برایش آمده کرد و در آخر لباسی از لباسهای خودش را به مرد داد تا او را راضی کند. مرد که رفت یکی از اصحاب پرسید: يا ابن رسول اللّه! او دشمن شما بود، نبايد چنين محبتى در حق او شود. حسن لحظاتی سکوت کرد و سپس گفت: من ناموس و آبروى خود و دوستانم را با مال دنيا خريدارى كردم.
پس از این ماجرا به کرات مرد شامی شنیده شد که میگفت: روى زمين كسى بهتر و محبوبتر از حسن بن على وجود ندارد.
منبع: ترجمه الامامالحسنعليهالسلام: صفحه 149