فرزانه مصیبی
ـ از من بر نمیاد همچین کاری.
ـ چرا؟ مگه تو چته؟
ـ اینطوری نگو؟ چیزیم نیست. من اهل خوردن مال مردم نیستم.
ـ مال مردم چیه؟ داداشته. این همه دنبالش دوئیدی زحمتش رو کشیدی حالا حقت نیست دوزار هم بره تو جیب تو.
ـ حق؟ تو داری از حق حرف میزنی با این پیشنهادی که به من دادی.
ـ بیا به ته ته دلت نگاه کن. ببین دلت چی میگه. یعنی تو دلت نمیخواد اون ماشین قراضه رو عوض کنی؟ نه، اصلا تعمیر کنی که با مسافر هر دقیقه خراب نشه بمونی وسط اتوبان. اصلا داداش تو یه بار فکر کرد این همه تو براش وقت میذاری تو این بنگاه و اون بنگاه دم این خونه و اون خونه بیاد بگه داداش این پول رو بگیر ماشینت رو تعمیر کن.
ـ اون بگه هم من قبول نمیکنم. مگه من گدام؟
ـ گدا چیه؟ اصلا بهت قرض میداد. میگفت خرد خرد بدی بهش. داداششی دیگه اخلاق بدت رو میشناسه. یه کمکی بهت میکرد. حالام اصلا فکر نکن داری حق کسی رو میخوری اگه این کار رو بکنی. در واقع داری حق زرنگی و زحمت خودت رو میگیری.
ـ نمیشه آقا، این که داداشمه، حتی اگه هفت پشت غریبه هم بود من نمیکردم این کار رو.
ـ بابا این پولها برای داداشت پول خرد. اصلا به چشمش نمیاد والا قبول نمیکرد خونهش رو زیر قیمت بفروشه.
ـ من اوضاع دادشم رو خودم بهتر میدونم. به تو هم گفتم چرا میخواد این قیمت بده. اگه اون سرش به کار خودشه ولی من خوب میدونم قیمت یه همچین خونهای تو این محل چنده. دیگه واسه من که زرنگی نکن داداش. یه موقع هم فکر زیرآبی نباش.
ـ آخه پیمان جون زیرآبی چی. خریدار و فروشنده هر دو حی و حاضر میشینن روبروی هم معامله میکنن. من چیکار میتونم بکنم؟
ـ عجب آدمی هستی. همین کاری که میگی.
ـ خب تو از داداشت وکلات داری. نداری؟ اونم که اینجا نیست. فقط عجله داره زودتر پول برسه دستش. خریدارم که بنده خدا دیدی اوضاعش رو. سکته کرده حواس مواس نداره. میخواد بگه زرنگه به پسرش وکالت نداده، ولی پسره تیز و بزه لامصب. اصلا اون این فکر رو انداخت تو کله من. اِ... اِ... کجا میری بشین. حمید یه چایی دیگه بیار برای آقا پیمان.
ـ چایی نمیخوام آقا. منو بستی به چایی. ده تا چایی خوردم... نریز اقا نریز تو این گرما.
ـ خب نریز. بپر دو تا آبمیوه بگیر، جلدی بیا.
ـ نمیخواد آقا، بگیر بشین. من اصلا میرم به داداشم زنگ میزنم میگم مشتری منصرف شد. دست بردار از سر من. نمازم داره قضا میشه.
ـ یعنی حرف آخرت نه است؟
ـ آره دقیقا.
ـ ولی از من میشنوی زود تصمیم نگیر. بشین فکر کن تا فردا خبرش رو به من بده.
ـ فردا، پس فردا، سه روز بعد، یه ماه دیگه، حرف من همینه که گفتم.
ولی به نظر من یه مشورت با خونواده بکن. زندگی خرج داره. تو هم که دختر پسر بزرگ داری. خونه بخت، جهیزیه. دامادی، شیربها و خرج عروسی.
ـ دیگه داری زیادهروی میکنی. من از خدا میخوام، دستم رو جلوی کسی دراز نمیکنم. شیطون نشو برو تو جلد من.
ـ یقه رو ول کن حالا... نه تو برو کنار حمید. برو بشین... یقه منو ول کن. حرف بدی زدم مگه. اون روزی که تو خونه بابات رو فروختی داداشت رو فرستادی خارج چی فکر میکردی هان؟ همین جا... نیومدی نشستی رو این صندلی گفتی دیگه اوضاعمون عوض میشه. داداشم داره اونجا کار میکنه، میخواد خرد خرد پول بفرسته براش خونه بخرم. نگفتی برمیگرده باهم بساز بفروشی میکنیم. کو؟ برگشت؟ چرا ساکتی؟
ـ خب منم با بقیه پول خونه پدریم خونه خریدم نشستم توش.
ـ بعد مادر و سه تا خواهرتم پیش تو بودن. خرجشون رو دادی. سه تا خواهر عروس کردی. خدا بیامرزه مادرت رو؛ برای کفن و دفنش هم داداشت نیومد. نه چرا سرت رو میندازی پایین... بشین بابا کجا میری. قهر قهرو نبودی انقدر. از فروش خونه پدریت ما با هم رفیق شدیم نشدیم؟ بشین. به این برکت چه تو قبول کنی چه نکنی من فقط یه حق کمیسیون بهم میرسه والا به خاطر خودت میگم. واِلا پسر این پیرمرده میره یه بنگاه دیگه و یه خونه دیگه پیدا میکنه. تو قولنامه خونه هشتصد میلیونی رو میخره نهصد تومن و صد تومن رو میذاره جیبش. با تو معامله کنه خوبیاش اینکه به تو هم نصفش میرسه. داداش تو که نه قولنامه میبینه نه سند. به تو اعتماد داره دیگه.
ـ همین دیگه. اون به من اعتماد داره... اعتماد! منم تو امانتش خیانت نمیکنم.
ـ ریز زندگیت دستمه. تو به همه خانوادهت خدمت کردی. اون چی؟ تو گناه ندادن ارث و میراث خواهرات رو گردن گرفتی. شاید راضی نبودن تو خونه رو بفروشی نصفش رو بدی داداشت بره. اصلا پرسیدی ازشون.
ـ خب اگه راضی نبودن میگفتن.
ـ نزن این حرف رو. ده بار صد بار به من گفتی دِین داری بهشون.
ـ الان زنو بچهم قبول نمیکنن ولی تو وصیتم نوشتم که سه دنگ خونه مال اوناست.
ـ دِ نشد دیگه. کاری که خودت نمیتونی بکنی رو ننداز گردن وارث. الان قبول نمیکنن بعدا قبول میکنن؟
ـ اونا که میگن بزرگمون کردی جهیزیه دادی بهمون ما ارثمون رو گرفتیم.
ـ اونا بگن. رودربایستی میکنن. ته دلشونم همینه؟
ـ نمیدونم والا.
ـ چرا تو الان چیزی نداری. همه رو دادی رفته یه عذاب وجدانم مونده که رو شونههات سنگینی میکنه. یه خونه ۶۰ متری که سه دونگشم مال خواهراته. اگه داداشت ول نکرده بود بره یه گوشه کار رو میگرفت الان اوضاع تو این بود. اصلا خودت نگفتی حتی برای عروسی خواهراش یه کادو هم نفرستاد.
ـ سرم درد گرفت بس کن.
ـ بفرما! میگرنت هم زد بالا.
ـ پاشم برم. تو هم شیطان نشو برای من.
ـ بشین یه مسکن بدم بهت.
ـ نمیخوام آقا، دستت درد نکنه.
ـ فکر کن به حرفهام.
ـ فکر نداره. گفتم بهت.
ـ اصلا بگیر بده به خواهرات. سه دنگی که اون برد حق اونام بود. اون موقع چطور حق و ناحق نکردی؟ الان یادت افتاده؟ پول زیادی نیست ولی حق اوناست. جبران کن. نه دزدیه نه نامردی. حقشون رو چندساله پیش دادی به یکی دیگه حالا پس بگیر یه مقدارش رو، برگردون بهشون... اینطوری نگاه نکن. جدی میگم.
ـ آخ که هر دری رو میبندم یه در دیگه رو باز میکنی. خداحافظ.
ـ فردا چهار بعدازظهر با مشتری قرار داریم. بیاییها. تو این وانفسا مشتری پیدا نمیشهها. به سلامت... حمید یه چایی بده کف کردیم... ولی رفت تو فکر این حرف آخر رو که زدما.
***
ـ ببینید کی زنگ میزنه؟ یکیتون در رو باز کنین.
ـ سلام بابا. کجایی؟ ده بار عمو زنگ زده.
ـ سلام. کار داشتم.
هما از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
ـ اِ... مگه باباتون نبود؟ کو پس؟
ـ رفت تو اتاق.
هما وارد اتاق شد. پیمان روی زمین خوابیده بود و دستش را گذاشته بود روی سرش. زن برق را روشن کرد.
ـ خاموشش کن.
ـ ای وای! باز میگرنت پیمان؟
از اتاق بیرون رفت و بعد از چند لحظه با قرص و یک لیوان آب برگشت.
پیمان بلند شد نشست. زل زد به هما و گفت:
ـ یه چیزی ازت میپرسم جوابمو بده. ولی فکر بدی درموردم نکن.
هما لبش را گاز گرفت.
ـ چی شده؟
مرد قرص را خورد و گفت:
ـ خونه داداش مشتری داره.
ـ اینو که میدونم.
ـ آخه... چی بگم... اصلن ولش کن.
خواست بخوابد که زن نگذاشت و گفت:
ـ یا حرفی رو نزن یا تا آخرش رو بگو. قلبم ریخت. بگو چی شده دیگه.
ـ مشتری یه پیرمردِ که با پسرش اومدن خونه رو بخرن. یعنی پیرمرد میخواد بخره ولی پسرش کارهاش رو انجام میده ولی وکالت نداره. پیرمردِ زرنگه ولی پسرش خیلی زرنگتره. به پسرش اعتماد نداره با اون حالش خودش میاد و میره.
هما با تعجب دستهای لرزان پیمان را نگاه کرد و گفت:
ـ خب من که چیزی نفهمیدم. ولی اول بگو چرا انقدر استرس داری. میخوای یه گل گاوزبون برات دم کنم؟
ـ اصلش اینه که پسره میخواد خونه رو بالای قیمت بخره.
ـ خب این کجاش بده؟
ـ میگه خونه هشتصد تومنی رو نهصد بفروش به بابام...
ـ یعنی چی؟ مگه خله؟
ـ نه اتفاقا زرنگه. میخواد بقیه پول رو بذاره جیبش.
ـ خب خودش میدونه با باباش. تو هشتصد تومن داداشت رو بگیر بده بهش. از صبح ده بار زنگ زده. همهاش فقط صوتی زنگ میزنه. بچهها تصویری میگیرنش جواب نمیده. الان دو ماهه. از اون روزی که گفته خونه رو بفروشی دیگه تماس تصویری رو جواب نمیده. اصلا چرا انقد عجله داره.
ـ ول کن این حرفها رو. متوجه شدی چی بهت گفتم؟
ـ نه والا، واضح حرف بزن. انقد حرف رو نپیچون.
ـ بابا پسره میگه تو قولنامه بنویس نهصد ولی هشتصد پول بگیر. فهمیده داداش اینجا نیست. بعد از اون صد تومن یه چیزی بده به من.
هما ابروهاش را جمع کرد و گفت:
یعنی چقدر بده به تو؟ مال خودت؟ ندی به داداشت؟
ـ آره
ـ چقدرش رو؟
ـ یعنی چی چقدر؟ حواست هست چی میگی؟
ـ خب چقدر از صد تومن رو میده به تو؟
ـ والا حرف به اونجاها که نکشید. ولی بنگاهی میگه نصفش رو میده، اگه قبول کنم. البته من که قبول نمیکنم.
ـ یعنی پنجاه میلیون؟
ـ استغفرالله
ـ پسرت حامد بیکاره، دخترت دم بخته، یکی در این خونه رو بزنه جهیزیه نداره. ماشینت قراضهس. خونهمون که...
سرش را گرفت بالا و گفت:
ـ نگاه کن... سقف از پارسال که برف اومد گچش ریخته هنوز نتونستی درستش کنی. داداشت که به همون هشتصد تومن راضیه. حق اونو که نمیخواهی بخوری.
مرد سر تکان داد. بلند شد و از خانه رفت بیرون.
ـ بمون غذا حاضره.
بچهها پرسیدند:
ـ چی شده؟
هما ماجرا را برایشان تعریف کرد.
***
ـ چی شد؟ راضی شدی؟
ـ چایی داری؟
ـ حمید دو تا چایی تازه دم بریز بیار.
ـ گفتی نصفهاش رو میده به من؟
ـ شرط میذاریم براش. میگیم نصفش رو بدی قبول میکنیم.
ـ دلم نمیخواد این کار رو بکنم. زن و بچهام میگن اصلا به داداشم بگم همچین قضیهایه. میگن اون که به هشتصد تومن راضیه. میگم حرومه. دزدی از دیوار مردم بالا رفتن که نیست فقط. چیکار کنم آخه؟
ـ زنگ زدی به داداشت؟ گفتی بهش قضیه رو؟
ـ نه والا خجالت میکشم.
ـ خب بالأخره میخواهی چیکار کنی... آه ایناهاش. مشتری و پسرش اومدن. سر ساعت.
ـ من... آخه من...
ـ کاریت نباشه. من الان میرم پسر رو شیر فهم میکنم. میگم یا پنجاه پنجاه یا قضیه کنسله.
ـ آخه نمیشه که. داداشم گیره اونور. ۱۰ بار زنگ زده همین امروز. خرابش نکن.
ـ باشه.
***
ـ پیمان یه لحظه بیا بیرون داداش.
ـ بله چی شد؟
ـ پسر خریدار میگه شصت تومن اون چهل تومن تو.
ـ قبوله.
ـ پس یعنی بنویسم؟
ـ آره. سرعقل اومدیها.
ـ به داداشم زنگ میزنم میگم ۸۴۰ براش فروختم. پسر هم خودش میدونه با باباش.
ـ عجب! به هر حال منو از کمیسیونم ننداز. بیا تو بگیر بشین.
***
پیمان با قولنامه برگشت خانه.
ـ چیکار کردی؟
ـ فروختم.
حامد گفت:
ـ چند؟ یعنی پسرش چقدر داد برای خودمون.
ـ هشتصد و چهل.
ـ ای نامرد مگه قرار نبود پنجاه بده. با ده تومنش میشد...
ـ شماره عموت رو بگیر.
مرد به برادرش گفت خانه را چهل تومن گرونتر فروخته. توضیح داد که مشتری نیست. دوماه است به همه بنگاهها سپرده تا یک مشتری پیدا شده. گفت اگر به او نمیفروختم معلوم نبود کی مشتری پیدا شود. گفت بهخاطر عجله شما مجبور شدم چهل تومن گرانتر بفروشم.
برادرش با تعجب گفت:
ـ اشتباه گفتی، چهل تومن ارزونتر فروختی نه گرانتر. فدای سرت داداش. من فرصت نداشتم صبر کنم.
تلفن قطع شد و مکالمهشان نصفه ماند.
مرد نفس عمیقی کشید.
ـ آخیش. راحت شدم. من نمیتونم بار امانت به دوش بکشم.
ـ چیکار کردی؟ چی گفتی؟
ـ بابا، عمو این پولها براش پول نیست. دیدی فکر کرد چهل تومن زیر قیمت فروختی گفت فدای سرت. اگر اون چهل تومن اضافه رو بذاری روی این چهل تومن که عمو فکر کرد ارزونتر فروختی هشتاد تومن میتونی بذاری جیبت. من جای شما بودم همین کار رو میکردم.
ـ خدا رو شکر که جای من نیستی.
ـ بابا طرف براش اصلا مهم نیست...
ـ برای من که مهمه.
هما رو به موبایل حامد اشاره میکرد، گفت:
ـ شماره عموت رو بگیر خودم براش توضیح میدم چی شده.
بعد رو به پیمان گفت:
ـ تو انقد حرف رو میپیچونی طرف رو گیج میکنی.
همان موقع موبایل حامد زنگ خورد.
ـ خودش زنگ زد.
هما گوشی را برداشت و سلام و علیک کرد. پیمان گوشی را از زن گرفت و یواش گفت:
ـ حروم به من نمیاد.
هما یواش گفت:
ـ گوشی.
بعد رو به مرد گفت:
ـ انگار به ما میاد. میخواستم قضیه رو بهش بگم.
ـ خودم میگم.
گوشی را گرفت و گفت:
ـ داداش فعلا دویست تومن رو قولنامه گرفتم. چه جوری باید بهت برسونم؟
ـ بذار دستت باشه فعلا تا بقیه پول رو هم بگیری.
ـ باشه.
ـ یه نامه برات میفرستم توش توضیح دادم پول خونه رو چیکار کنی.
ـ باشه. هر طور که بگی پول رو برات میفرستم. ولی یه چیزی رو درست متوجه نشدی باید برلت توضیح بدم.
تلفن دوباره قطع شد.
***
بسمهتعالی
پیمان عزیزم، داداش مهربونم، پشت و پناهم، سلام
روزگار طوری رقم خورد که ما از هم دور باشیم ولی همیشه دوستت داشتم و دوری از تو و مامان و آبجیها برام سخت بود. تو این سالها که ازتون دور بودم، زندگی تو تنهایی برام خیلی سخت بود. دلم برای خونهمون، حال و هوای بچگی و دستپخت مامان یه ذره شده بود. آخ بمیرم برای مامان. وقتی گفتی چشم به راه من مرد، دنیا جلو چشمم سیاه شد. دیگه روز خوش نداشتم. نتونستم بیام. کوتاهی کردم. خواهرهامون رو عروس کردی، نیومدم. کوتاهی کردم. بد کردم. همه زحمت زندگی رو انداختم گردن تو ولی نمیتونستم بیام.
نپرس چرا. البته ممنون که تو این همه سال به رویم نیاوردی که چرا به شما سر نزدم. خیلی مردی به خدا. زندگی من با یک رؤیای سبز شروع شد و با یک سراب داره تموم میشه.
تلفنی نتونستم بهت بگم. برای همین نامه نوشتم. پیمان من مدت زیادی زنده نمیمونم. همه داراییام همون پولی بود که خرد خرد فرستادم برای تو تا خونه بخری. میخواستم جبران خونه بابا رو که بهخاطر من فروختی کرده باشم.
حالا هم این مرض بیدرمان که چند سالی است به جانم افتاده است مرا از پا درآورده. فرصت زیادی ندارم. پول خانه را چهار قسمت کن بین خودت و خواهرها. به همهشان نامه نوشتم و قضیه را گفتم و ازشان حلالیت خواستهام. تو هم حلالم کن. از زن داداش و بچههای گلت هم حلالیت بخواه برایم.
نوکرتم تا همیشه.
***
پیمان همان طور که اشک میریخت، نامه را به سینه میفشرد. زن گفت:
ـ چی شده آخه. ما رو نصفه جون کردی. چیه تو اون نامه مگه؟
بعد نامه را از دست پیمان درآورد و شروع کرد به خواندن. زن تکیه داد به دیوار. نتوانست در برابر زانوهای سستش مقاومت کند و آرام نشست روی زمین و گفت:
ـ ای وای! اون باید ما رو حلال کنه. چقدر بد فکر کردیم درموردش. چرا آخه؟! بنده خدا. باید زنگ بزنیم ببینیم حالش چطوره. دیدی گفتم تماس تصویری جواب نمیداد تو اصلا محل نگذاشتی. فهمیدم یه چیزی هست ولی فکرش رو هم نمیکردم این طوری باشه. پیمان چرا گریه میکنی؟ برادرشی خب برو بیارش یا اصلا برو پیشش. نمیشه تو این شرایط تنها بمونه که.