کد خبر: ۵۹۲۹
تاریخ انتشار: ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۱۷:۱۵
پپ
صفحه نخست » داستانک

فاطمه قهرمانی

خدایا خودمانیم‌ها! ولی این بهار است یا تابستان؟! خورشید بی‌امان می‌تابد. بارانِ بی‌وقفه قطرات درشت عرق روی پوست تنم، کلافه‌ام‌ کرده. از تشنگی بی‌تاب شده‌ام. بی‌حوصله خیره می‌شوم به خیابان بلکه معجزه‌ای شود و تاکسی پیدا شود. یک ماشین شخصی جلوی پایم ترمز می‌کند. با دیدن راننده جوان مردد می‌شوم اما چشمم که به خانمی که در صندلی جلو نشسته می‌افتد دلم را به دریا می‌زنم و سوار می‌شوم. ته دلم ضعف می‌رود. گرسنگی از طریق سمفونی گوش نواز شکمم اعلام حضور می‌کند! خجالت زده به مردی که کنارم نشسته زیر چشمی نگاه می‌کنم. خدا را شکر صدای ضبط بلند است فکر نکنم شنیده باشد. نگاهی به ساعت مچی‌‌ام می‌اندازم تا افطار خیلی مانده. یعنی مامان افطاری چی درست کرده؟ کاش با آن‌ها قهر نبودم. آن وقت می‌گفتم مامان برایم از آن خورشت قیمه‌های معروفش بار بگذارد یا نه اصلا به بابا می‌گفتم برایم سلطانی بخرد. حیف!

نزدیک خانه که می‌شوم دست در کیفم میکنم تا کرایه را حساب کنم انگشتانم که کیف پول سبز مخملم را لمس نمی‌کند، دلم هری می‌ریزد. مضطرب زیپ کیف را کامل باز می‌کنم. چیزی نیست ساناز هول نشو! حتما باز لای کلاسور مانده یا پشت خرت و پرت‌ها پنهان شده. اما کو؟ پس کجاست؟ یاد پارگی آستر کیف که می‌افتم کورسوی امید در دلم روشن می‌شود ولی باز هم نا‌امید می‌شوم. خیلی طول نمی‌کشد که میفهمم چه خاکی بر سرم شده. عرق سردی روی پیشانی‌ام نشسته. ناخودآگاه چشمم می‌افتد به راننده. با این که سن و سالی ندارد اما دو خط عمیق روی پیشانی‌اش خود نمایی می‌کند که از او یک آدم خشک و جدی ساخته است. چند دقیقه بعد شکم به یقین تبدیل می‌شود وقتی ماشین می‌ایستد و خانمی که در صندلی جلو نشسته پیاده می‌شود

ـ خانم کرایه این مسیر پنج تومان

ـ اما من هربار چهار و پونصد میدم

ـ خانم من هر روز دارم تو این مسیر مسافر میبرم میارم من میدونم یا شما؟!

زن بی‌اعتنا به عصبانیت راننده در را محکم پشت سرش می‌بندد. راننده زیر لب چند ناسزا نثارش می‌کند قسمت آخرش را متوجه می‌شوم: «حیف که زنی!» و تمام عصبانیتش را روی پدال گاز خالی می‌کند. ساناز بیچاره فاتحه‌ات خوانده است! او که از پانصد تومان پول نمی‌گذرد می‌خواهد از کرایه تو بگذرد؟ گریه‌ام می‌گیرد. صدای غرغرو ذهنم مثل همیشه شروع می‌کند به نق زدن

ـ کجا گذاشتیش باهوش خان؟! تمام زندگیت تو کیف بود. چه خاکی میخوای بریزی تو سرت ساناز ؟!

ـ چیکار کنم خب؟ بالاخره ممکن برای هرکسی پیش بیاد

ـ آره اما واسه تو به ندرت پیش نمیاد! حالا کرایه رو میخوای چیکار کنی؟

ـ شماره حسابش میگیرم به بابا میگم پول واریز کنه براش

ـ خودت تنهایی فک کردی؟ میخوای زنگ بزنی به بابا بگی تو درست میگفتی من سر به هوام؟! یادت رفته سر همین باهاشون قهر کردی؟ چقدر بهت گفتم برو رمز دومت درست کن اگه رمز دوم داشتی خودت پول کارت به کارت می‌کردی برای راننده

ـ خانم، خانم...

با صدای مرد مسافر به خودم می‌آیم.

ـ خانم ببخشید میشه انقدر پاتون تکون ندین؟

عادتم بود وقتی خیلی مضطرب میشدم پاهایم می‌رفت روی حالت ویبره! زیر لب عذرخواهی می‌کنم و سعی می‌کنم ثابت نگهشان دارم. خیره می‌شوم به بیرون. اینجا کجاست؟ آه از نهادم بلند می‌شود. آنقدر غرق افکارم بودم که خانه را رد کردیم. حقا که بی‌حواسی ساناز! چه بهتر بعد از این که ماشین خالی از مسافر شد پیاده می‌شوم اینطوری کمتر خجالت می‌کشم. از این ستون به آن ستون فرج است. آخرین مسافر که پیاده می‌شود ترس برم می‌دارد. چطور به او بگویم که کیف پولم را گم کرده‌ام؟ حرفم را باور می‌کند؟ ساناز بگو نگه دارد. هرچقدر دورتر شوید کرایه‌ات بیشتر می‌شود‌ها. تمام توانم را جمع می‌کنم و می‌گویم:

ـ ممنون آقا همینجا پیاده میشم.

ماشین توقف کرد من اما همچنان بی‌حرکت بودم. خدایا چه می‌گفتم؟ راننده از آینه پرسشگر خیره شد به من. با صدایی بغض‌آلود گفتم:

ـ من... یعنی.. راستش... چطوری بگم؟

ـ مشکلی پیش اومده؟

ـ ببخشید آقا من کیف پولم جا گذاشتم میشه من تا دم خونه برسونید تا کرایه‌اش هرچقدر شد حساب کنم؟

سرم را بلند می‌کنم خودم را برای یک صورت کبود از خشم و چند ناسزای آبدار آماده کردم اما با لبخندی کم جان مواجه می‌شوم.

ـ مشکلی نیست خانم مهمون من باشید.

این همان راننده چند دقیقه پیش است که سر پانصد تومان آنقدر عصبی شد؟! بغضم پررنگ‌تر می‌شود می‌گویم:

ـواقعا ممنونم. بازم ببخشید.

از ماشین پیاده می‌شوم. تا به حال هیچوقت انقدر شرمنده نشده بودم. ای رو تو روحت ساناز! حداقل شماره حسابش را می‌گرفتی. آنقدر هول شده بودم که یادم رفت این کار را بکنم. تا خانه حداقل باید یک ساعت پیاده‌روی کنم پاهایم اما جان ندارد. چشمم که می‌افتد به پفک نمکی‌های چیده شده در قفسه جلوی سوپر مارکت تازه متوجه عمق گرسنگی‌ام می‌شوم. ای خدا کی افطار می‌شود؟ این آفتاب هم که انگار تمامی ندارد. یک ربع بیشتر نمی‌توانم راه بروم. ولو می‌شوم روی نیمکت پارک کنار خیابان. بیخیال غرورم می‌شوم و زنگ‌ میزنم به بابا که بیاید دنبالم. خودم را برای یک محاکمه و دعوای حسابی آماده می‌کنم. بابا که می‌رسد بهت‌زده خیره می‌شود به ظاهر آشفته و رنگ‌ پریده‌ام اگر بفهمد چه اتفاقی افتاده حتما باز متهمم می‌کند به بی‌حواسی. متهم چرا؟! بی‌حواسی دیگر! برخلاف انتظارم دادگاهی تشکیل نمی‌شود. سرم را تکیه می‌دهم به صندلی و چشمانم را می‌بندم صدایش را می‌شنوم:

ـ ساناز دیروز کیف پولت تو ماشینم جا گذاشتی...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: