معصومه تاوان
مادر و ریحانه گوشی به بغل و شارژر به دست از این خانه به آن خانه میرفتند.
ـ نه به خدا افروز خانم تو بگو یک کلمه.
ـ نه والله... بچه خودم میرود خانه خالهاش.
ـ وای تو را به خدا اسم گوشی را نیاور که... مردم از بس این بچه نق به جانم زده. آخرش بردم النگوی نازنینم را فروختم. باز هم پول کم آوردم، مجبور شدم از خواهرم قرض بگیرم. خدا لعنت کند این مریضی را. تو را به خدا چرا ماکس نزدهای یک موقع مریض میشوی ها...
هوا گرفته و بارانی بود. ریحانه و مادرش نشسته بودند روی نیمکت پارک. ریحانه بغض کرده بود.
ـ حالا چطوری درس بخوانم؟ چکار کنم؟
مادر ابروهایش آویزان شد. گردنش کج شد و نگاهش را چپکی دوخت به گوشی و دفتر و دستکهای ریحانه. سواد درست و حسابی نداشت، فقط در حد اسم و فامیلش و امضای کارنامه ریحانه، از گوشی و دم و دستگاهش هم هیچ سر در نمیآورد.
ـ خانممان گفته درسها را میفرستد اینجا باید توی گوشی نگاه کنیم.
باد میآمد و برگهای زرد و نارنجی را با خودش این طرف و آن طرف میبرد. مادر گوشی را برداشت. دستش را روی صفحه کشید و صفحه چیلیکی باز شد. حالا نمیدانست کجا برود. مثل آدمهای کوری که وسط چهارراه مانده باشند از نوشتههای گوشی چیزی نمیدانست. دستش را گذاشت روی تصویر دوربین و گوشی آماده عکس گرفتن شد.
ـ بده من چکارش میکنی خراب میشه.
ریحانه این را گفت و گوشی را از مادرش گرفت و انداخت توی کیفش و با حسرت صفحات کتابش را ورق زد. مادر دوباره رفت توی فکر.
ـ ها فهمیدم کجا بریم.
ـ کجا؟
ـ بلند شو، بلند شو، مقنعهات را مرتب کن باید بریم دکان پسر شمسی خانم او بلد است خودم دیدم یک دانه از همین گوشیها دارد.
مادر و دختر شاد و سر زنده راه افتادند. ریحانه لیلی میکرد و کیفش که به پشتش زده بود تند تند بالا و پایین میرفت.
دکان پسر شمسی خانم توی میدان بود، شلوغ و پر رفت و آمد.
ـ آقا سیبزمینی کیلو چنده؟
ـ آقا از این سیبها بهتر نداری؟
ـ انگور یاقوتی میخواستم.
ـ آقا ده کیلو خیار خوب میخواهم برای شور.
فرامرز پسر شمسی خانم میرفت و میآمد. سبدها را میآورد خالی میکرد و دوباره میرفت. درحین رفت و آمد حرف میزد جواب این را میداد و با آن یکی دعوا میگرفت و به دیگری جواب سر بالا میداد. ماسک روی صورتش کثیف و چرک شده بود و روی لپهایش رد انداخته بود.
ـ باید اول اینترنت بخری داررررری؟
مادر فریاد زد.
ـ نمیدانم بیا خودت نگاه کن ببین دارد.
و دستش را دراز کرد سمت فرامرز.
ـ من که وقت نمیکنم خاله، میبینی که اگر دست دست بکنم صاحب کارم دعوایم میکند باشد شب که آمدم خانه درسش میکنم.
ـ ولی من الان باید درسهایم را بنویسم.
صدای ریحانه توی صدای جماعت و بعد روزبهخان گم شد و به گوش فرامرز نرسید.
-فرامرز کجا چانهات گرم شد؟ نمیبینی چه خبر است اینجا؟
فرامرز رفت و مادر و ریحانه تنها ماندند.
ـ خانم برو کنار دور وایستا مثل اینکه از اوضاع خبر نداری ها؟
ریحانه و مادرش با لب و لوچه آویزان راه افتادند سمت خانه. ریحانه پکر بود و دل و دماغ نداشت.
ـ آخه چی میشد دو کلاس بیشتر درس میخواندی؟! حالا هم میتوانستی مسألههای ریاضی من را حل کنی هم گوشی را بلد بودی.
آه مادر بلند شد. سینهاش سوخت. قیافهاش مچاله شد توی هم و لبهایش آویزان شدند.
ـ ما دوجین بچه بودیم، بابامان کجا پول داشت همه را بفرستد مدرسه همین که میتوانم بیایم کارنامهات را امضا کنم خدا را شکر کن.
***
شب بود. پدر لم داده بود به متکا جلوی تلوزیون چای دیشلمه سر میکشید و خرت خرت قند را میجوید و با دست دیگرش صفحههای گوشی را عوض میکرد. دست آخر کلافه شد و گوشی را انداخت کنار.
ـ من چه سر در میآورم از اینها. من اگر بلد بودم که الان توی آن کارخانه بو گندو صبح تا شب دنبه و چربی هم نمیزدم.گفتی گوشی، برایت با بدبختی خریدم. مگر باز هم هست؟
پدر کارگر کارخانه صابونسازی بود. تنش همیشه بوی دنبه میداد و چربی. مادر کتاب ریاضی را کشید سمت خودش چانهاش را خاراند و به مسأله ها نگاه کرد. سواد او در ریاضی در حد چند ضرب و تقسیم بود که مهین خانم سر منجوقدوزیهای لباس نتواند سرش کلاه بگذارد. مسائل سخت کلاس سومی را نمیفهمید.
ـ پاشو، پاشو، غمبرک نزن صبح میریم پیش دختر مهین خانم. او هم از گوشی سر در میآورد هم از درسهای تو. بلند شو دختر قشنگم.
و رفت و ریحانه را بغل کرد و زیر گردنش را قلقلک داد.
**
ـ شرمنده افروز خانم دیشب با باباش دعوایش شد قهر کرده رفته خانه خواهرش ورامین.
خنده روی لبهای ریحانه خشک شد. چادر مادرش را گرفت و کشید به چشمهایش. مادر و دختر دوباره راه افتادند. کسی نمانده بود که دست به دامانش بشوند. رفتند نشستند توی پارک. هر دو غمگین بودند. درسهای ریحانه همه مانده بود و چیزی بلد نبودند. قطرههای درشت اشک از چشمهای ریحانه سر میخورد و زیر ماسکش پنهان میشد. مادر گریه ریحانه را که میدید دلش به درد میآمد او هم اشک میریخت.
ـ چه شده خانوم چرا گریه میکنی؟ دخترم چیزی شده؟
مادر سرش را بلند کرد چشمش که به زن جوان افتاد، بغضش ترکید. سر درد و دلش باز شد.
ـ درسهای دخترم مانده از گوشی سر درنمیآوریم...
ـ بده به من، دختر خودم هم مدرسهایست.
از آن روز مادر و دختر کارشان شد. میآمدند پارک و دست به دامان زن و مردهای توی پارک میشدند.
ریحانه آن سال شاگرد اول شد.