ماهمنیر داستانپور
این قسمت:
وقتی کاترین با سردبیر روبرو میشود!
دلم میخواهد به چشم سردبیر متفاوت باشم؛ شاید خیال کند که نویسنده شوریدهحال و کاردرستی هستم. چیزی شبیه به شعرا یا حداقل در مایههای مرحوم حسین پناهی که آدم تصور میکرد جایی بالای ابرها سیر میکند. به همین خاطر مانتوی کژوال سبز و زدی میپوشم و شال سبز تیرهای روی سرم میاندازم و برای آخرین بار جلوی آیینه خودم را نگاه میکنم. واقعا که! شبیه کولیها شدهام. آخر سر به این نتیجه میرسم که اگر جناب سردبیر من را اینطوری ببیند حتما باورش میشود آدم لاابالی و خل و چلی هستم که لیاقت تی کشیدن زمین زیر پای نویسندگان مجله را هم ندارم. ساعت بیبی صدیقه که کوکش کرده بودم بدجوری جیغ و داد میکند و یادم میاندازد اوضاع به طرز ناجوری خراب است و اگر زودتر به خودم نجنبم بعید نیست که مصاحبه را از دست بدهم. این یعنی کمتر از یک ساعت برای حضور در دفتر نشریه فرصت دارم.
نهایتا مانتو شلوار سرمهای رنگی میپوشم و عین یک بچه مثبت تمام عیار راهی دفتر مجله میشوم. اولین برخورد با جناب آقای سردبیر کافیست تا دستگاه گوارشم از شدت استرس فعال شود و بدم نیاید چند دقیقهای را در مستراح مربوطه بگذرانم. اما از آنجا که نباید در این اولین دیدار عین مظفرالدین شاه، علیل مزاج جلوه کنم همچنان خودم را روی مبل چرمی اتاقش سیخکی و عصا قورت داده نگه میدارم که حفظ آبرو کرده باشم.
جناب سردبیر که به تبع جایگاهش هرچه نویسنده در این مجله است را ریز میبیند؛ از بالای عینکش نظری به منِ جوجه نویسنده میاندازد و باز از ذهنم میگذرد که الآن به چه فکر میکند؟ لابد با خودش میگوید: «این دختره هنوز دهنش بوی شیر میده! طرف میخواد غوره نشده مویز بشه! اصلا اینو چه به نویسندگی؟!»
برخلاف تصورات ناخوشایند من، سردبیر با صدای کلفتی که عجیب با قد کوتاه و شکم بزرگش تناسب دارد؛ شروع میکند به حرف زدن و نمیدانم چرا مغزم چسبیده به دکمه پیراهنش که هر آن ممکن است بر اثر فشار بزرگی شکم کنده شود و عین تیری که از کمان آرش جهیده باشد؛ به سمت من پرتاب شود. سردبیر اما به طرزی وسواسی سعی دارد شیرفهمم کند که از نوشتههایم بدش نیامده! اما مراقب است چندان خیال برم ندارد که سری بین سرها شدم و میتوانم به عنوان یک نویسنده در نشریه صاحب نامی که او حکم ناخدایش را دارد؛ عرض اندام کنم. پس دست آخر این تذکر که باید کمی روی داستانهایم کار کنم و نیاز به دقت بیشتری دارم تا لقمه دندانگیری بشود را، چاشنی کلامش میکند که همین طرز برخورد به شکل افتضاحی باد دماغم را میخواباند و اوضاع خراب معدهام را بدتر از قبل میکند.
سردبیر چاق و جدی مجله که نمیتوانم این جدیت را پای جذابیتش بگذارم و هیچ رقمه از سر و شکلش خوشم نیامده؛ فرمان صادر میکند که باید حداقل یک ماهی را بهعنوان نویسنده آزمایشی و صدالبته بدون مزد و مواجب برای نشریه داستان بنویسم یا بهعبارت بدویترش بیگاری کنم. برای من که مجبورم کارم را از جایی شروع کنم؛ بلانسبت آقای سردبیر، این هم یک مو از حیوان عسلخوار کندن است و در نتیجه بیچون و چرا میپذیرم. تصمیم گرفتهام برای شروع هم که شده یک داستان اجتماعی درست و حسابی بنویسم و این یعنی برخلاف آنچه شیما دختر اقدسخانم توقع دارد؛ همچنان باید بیشتر از دیگران به اطرافم توجه کنم. حتی اگر او بخواهد اسم این کار را چوب زدن زاغ سیاه در و همسایه بگذارد.
راه برگشت به خانه را با رفتن به پارک نزدیک نشریه طولانیتر میکنم. حال کاترین داستان زنان کوچک را دارم، وقتی برای اولین بار سردبیر روزنامه را دید. همان روزنامهای که از او یک نویسنده مشهور ساخت. با امید به همین چیزها دل خودم را خوش میکنم و روی نیمکت سنگی پارک مینشینم. باز به یاد کاترین و سردبیر سختگیر میافتم. حالا نه اینکه مثل آن دختر بیچاره با حرفهای سردبیر شگم گنده درب و داغان شده باشم اما باز هم توقع دیگری از او داشتم. اصلا خیال میکردم آقای سردبیر برای خودش یک پا بابا لنگدراز باشد که خدا به سرنوشتم فرستاده تا برای بالا رفتن از پلههای ترقی کمکم کند اما برخلاف تصورم آقای سردبیر نه تنها لنگ دراز نبود که به طرز اعصاب خرد کنی هم بیقواره به نظر میآمد. سرم را عین گربهای که در آب فرو رفته باشد تکان میدهم تا این افکار پرت و پلا از مغزم بیرون بریزند. نمیدانم این جین وبستر خدا بیامرز با آن کتاب معروفش چه به خوردم داده که سعی دارم از هر آدم مهمی برای خودم یک بابا لنگ دراز بسازم!
مشغول فکر کردن به حال و احوالات خودم هستم که صدای غرغر دو زن به گوشم میرسد. شنیدن حرفهایشان لبخند به لبم میآورد. معلوم است که هر دو درباره جاری غایبشان حرف میزنند. طرف حسابی خودش را پیش مادرشوهر عزیز کرده و حرص این دو جاری بیچاره را درآورده است. یاد مادرم میافتم که همیشه تأکید میکند استراق سمع در شأن یک خانم نیست اما من به عنوان آمیزقلمدون خانواده البته از نوع خانمش، این حق را به خودم میدهم که کمی بیشتر به حرفهایشان گوش دهم. گرچه در نهایت هر دو از روی نیمکت پارک بلند میشوند و از ادامه فضولی محروم میمانم؛ اما به این نتیجه میرسم که از بین همین حرفها میتوانم برای خودم یک داستان بهوجود بیاورم.
میوهفروشی اکبرآقا آخرین ایستگاهیست که قبل از خانه در آن توقف میکنم. مادر پیامک داده که برای خانه سه کیلو لیموشیرین بگیرم و این یعنی باز قرار است یکی از برادرها به واسطه بیماری بچهاش در خانه ما چتر پهن کند. یکبار دیگر بابت درایتم برای مصادره طبقه بالای خانه پدری و نجات آرامشم از شر برادرها به خودم تبریک میگویم.
اکبرآقا حال و احوال مادر و پدرم را میپرسد و من در حین جواب دادن حواسم به دختربچهایست که کنار ترازو نشسته و این یعنی باز نفیسهخانم قهر کرده و زحمت بچه را به گردن پدرش انداخته است. ته دلم از خنده ریسه میروم. یکی نبود به این پیرمرد بگوید: «این همه سال عذباوغلی مونده بودی؛ خب این چند صباح آخرم تحمل میکردی مرد! این بلا چی بود برای خودت خریدی؟!» بعد یادم میافتد اکبرآقای میوهفروش میتواند اولین سوژهام برای نوشتن داستان باشد.
از وقتی چشم باز کردن اکبرآقا میوهفروش این محله بوده تا همین الآن که بیست و سه را رد کردم. این یعنی حداقل بیست و سه سال تجردش را خودم با چشمهای خودم دیدم. خدا مادرش جیرانخانم را رحمت کند. از آن زنهای ترک زبان بانمک بود که مو و ناخنهایشان را حنا میگذارند و به اندازه وزن یک بچه به دست و گردنشان طلا آویزان است. چند باری با بیبی صدیقه رفته بودیم خانهشان! پیرزن قلقلی و بانمکی بود که هرچه میگفت نمیفهمیدم. بعید میدانم مادربزرگ هم چیزی از حرفهایش میفهمید. فقط سر تکان میداد و لبخند میزد. البته آن روزها بیبی هنوز خوب میشنید. به قول خودش صدای بال پشه را هم در هوا میشنیده! گرچه من بعید میدانم همچین چیزی درست باشد اما قطعا شنواییش انقدر زیاد بود که بتواند پچپچهای مادرم را که پشت سرش به پدرم شکایت میکرد؛ بشنود! خب بالأخره از تمام حواس مادرشوهر جماعت گوش و زبانش به طرز ترسناکی قویست!
شنیده بودم که جیرانخانم همراه با تنها پسرش یعنی همین اکبرآقای خودمان از تبریز آمده! ظاهرا شوهر بیچارهاش را همان جا چال کرده بود و خودش برای ساختن آینده پسرش راهی تهران شده بود. الحق هم وقتی به مغازه دو نبش و پر و پیمان اکبرآقا نگاه میکردی و ضمیمهاش خانه خفنش را در نظر میگرفتی؛ میفهمیدی واقعا هم زندگی پسرش را ساخته!
اما اینکه چطور شد اکبرآقا این همه سال بی سر و همسر ماند و درست وقتی پنجاه را رد کرده بود؛ یادش افتاد نباید بدون وارث بماند و برای خودش زنگوله پای تابوت فراهم کرد؛ داستان دیگری دارد!
از بین حرفهای مادر و سکینهخانم شنیده بودم که اکبرآقا به صورت رندوم هر چندوقت یکبار خواستگاری یکی از دختران رنگ و لعابدار محله رفته اما وصلت با هیچکدامشان برای او میسر نشده که نشده!
عجیب نبود نگارخانم همسایه دو خانه آنورترمان که در همین محله به دنیا آمده و همین جا شوهر کرده و زندگی تشکیل داده بود؛ هیچوقت برای خرید میوه و ترهبار به مغازه اکبرآقا نمیرفت. بدتر از آن برادر لیلاخانم هنوز هم وقتی اکبرآقا را میدید یک تکهای بارش میکرد و جزّش را درمیآورد.
اما اینکه چرا اکبرآقا با این همه سابقه خواستگاری نتوانسته بود تا پنجاه و اندی سالگی برای خودش همسری اختیار کند را باید در مجالی که دور و بر مادرم چندان شلوغ نباشد و بتواند با خیال آسوده با آمیزقلمدون خانه همکلام شود؛ از او بپرسم و داستانش را برای سردبیر بنویسم.