کد خبر: ۵۹۰۱
تاریخ انتشار: ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۱۷:۳۵
پپ
صفحه نخست » داستانک

آسیه نیک‌صفات

موهای کم پشتش پهن شده بود روی بالشت و بوی شامپویی که دیروز زده بود با هر نفس می‌رفت توی ریه‌اش، آرام چشمانش را باز کرد، از روی نمایشگر جلوی تختش ساعت را دید هنوز کمی مانده بود تا هشدارهای هوشمند بخواهند برای بیدار کردن او و هم‌اتاقی‌هایش دست بکار شوند. کمی توی تختش جابه‌جا شد، از اینکه دمنوش دیشب اثر کرده بود تا بتواند خواب خوبی داشته باشد راضی بود. دست لرزانش را بالا آورد و به اعداد روی صفحه نگاه کرد، فشار خون و ضربان قلبش از وضعیت هشدار فاصله گرفته بود و این یعنی امروز بعد از مدت ها می‌تواند روز خوبی باشد. ساعت اتاق را دوباره نگاه کرد و زیر لب با خودش گفت، پنج، چهار، سه، دو، یک.

از هواساز اتاق هوای فشرده پاشید بیرون، مثل لحظه فشرده شدن یک اسپری، بعد تراکم ذره‌ها کم و کمتر شد و هوا پخش شد توی اتاق. عطر بابونه نفس‌هایش را تازه‌تر کرد، صدای موسیقی نشاط‌انگیز ورزش باستانی با سرعت مشخصی بیشتر و بیشتر و ریتم هم تند و تندتر شد آنقدر که دیگر خواب همه پریده بود. هم‌اتاقی تخت بغلی‌اش سیما توی جایش تکانی خورد و به زور چشمانش را باز کرد. لبخند همیشگی‌اش را تحویل داد، بعد هم بنا کرد به شوخی که «واااااااای چه خرخری کرد دیشب سحر تا صبح. خررررررررررررررررررررررر فکر کنم تو دوران مدرسه قهرمان مسابقات زو بوده خرررررررررررررررر» و ریزریز خندید. بعد هم هر دو نگاهشان رفت سمت تخت سحر. خالی بود. به زور با چرخاندن سر سعی کرد جایی پایین تختش پیدایش کند اما نبود، در تراس باز بود، سیما توی جایش نیم‌خیز شد و دید سحر با لحاف و بالشتش کف تراس خوابیده. حرفش را ادامه داد: «بنده خدا خودشم معذبه با این صدای خرخرش. نصف شب زا به راهمون می‌کنه» لبخند تأییدی تحویل سیما داد و نگاهشان باز سمت سحر رفت. سحر یکی دو سالی از او کوچک‌تر بود. زن شصت و پنج ساله‌ای که دست سرنوشت او را مثل 82 زن دیگر هم سن و سالش ساکن این ساختمان قدیمی در طرشت کرده بود. جایی نزدیک باغ‌های قدیمی توت که صدای پرنده‌های ساکن روی شاخه‌های درخت‌هایش تا اتاق‌های این ساختمان می‌آمد.

صدار ممتد چرخ‌هایی از راهرو لحظه لحظه به اتاق نزدیک می‌شد، در باز شد و پرستار0101 وارد اتاق شد، روی مانیتور مثلا سرش، علامتی شبیه مثلا لبخندی ظاهر شد. و صدای شمرده صبح بخیری از بلندگوهایش بلند شد. روی چرخ‌هایش چرخید و درست روبروی صورت زن قرارگرفت. با یک دستش، مچ دست و با دست دیگرش انگشت سبابه زن را نگه داشت، سوزش ریزی زیر پوست انگشت زن دوید. اعداد و ارقام روی مانیتور ثبت شد، قند خون، فشار خون و تپش قلب، 0101 نتیجه آنالیز تغییرات فشار خون و ضربان قلب چند ساعت اخیر زن را با توجه به اعداد ثبت شده روی مچ بندش بعد از یک سکوت طولانی همراه یک لبخند تحویل داد و باز شمرده و با لحن همیشگی گفت: «امروز سودای بدن شما بالا رفته... صبحانه مربای به و سیب... دمنوش عناب... نان جو... سالن خنده بعد از صبحانه... ماساژ عصرگاهی... فیلم... جلسه نقد کتاب امروز کنسل شده... تماس تصویری با فرزندان... رسیدگی به گلدان‌ها...» بعد از اینکه برنامه روزانه را تحویل داد دوباره روی چرخ‌هایش چرخید و رفت سراغ تخت سیما.

زن توی دلش غری زد که کاش این ربات‌ها شعور داشتند. کاش کمی حس توی آن تکه آهن‌پاره‌ها بود. بعد هم دکمه ماساژ صبحگاهی تختش را با انگشت سبابه لمس کرد و برنامه ماساژ کف پا، ران پا، کمر و گردن را به ترتیب انتخاب کرد. این چند روز که بعد از عمل لیزری زانو بیشتر مجبور بود استراحت کند. ورزش‌ها و ماساژها را همین جا توی تختش انجام می‌داد. دلش برای اتاق ماساژ با آن گلدان‌های شمعدانی و نور عالی تنگ شده بود. توی دلش خوشحال بود که این دوران نقاهت کشدار تمام شده و امیدوار بود همین روزها بتواند روی پای خودش بایستد.

دوباره دکمه‌ای را فشار داد و ربات حمل و نقل که از دیشب در حالت شارژ بود تکانی خورد و خودش را لیز داد و از زیر تخت بیرون آمد و تغییر شکلی داد و شبیه صندلی شد.

زن به زور دست‌ها خودش را کشاند روی صندلی. بعد هم رفت جلوی دیوار هوشمند و با دکمه‌ای آینه ظاهر شد، نگاهش از چشم‌ها به تک‌تک اجزای صورتش رفت. چشم‌هایی درشت مشکی با پلک‌هایی فرو افتاده و ابروهایی که خیلی از دوران جوانی کم‌پشت‌تر شده بودند. نگاهش رفت سمت خط لبخند گوشه لب و زیر چشمهایش و با خنده شیرینی یکباره این خطوط را عمیق‌تر کرد. بعد هم دست برد و پیچ و تاب موهایش را صاف کرد. یادش نمی‌آمد شانه‌اش را کجا گذاشته، همیشه همین جا بود. روی میز کنار دیوار و حالا نبود. همین‌ طور حین حرکت موهایش را بافت. از اینکه امروز می‌توانست خودش به دستشویی برود، خوشحال بود. تمام این چند روز پرستار405 با آن تن سرد فلزی‌اش کمکش می‌کرد روی تخت کارش را بکند تا تختش تمیز بماند و چقدر این موضوع عذابش می‌داد. از دیروز غروب که بعد از حمام تخت را به حالت اول برگرداندند حال روحی‌اش خیلی بهتر شده.

بعد از شستن دست و صورت و آماده شد و به سالن غذاخوری رفت، هم‌اتاقی‌های دیگر هم در این فاصله حاضر شده بودند، سیما با واکر هوشمند و سحر کشان‌کشان خودش را به سالن رساند، صبحانه طبق دستوری که پرستارها ثبت کرده بودند آماده شد و ربات‌ها مدام در حال رفت و آمد بودند و صبحانه هر کس را سر میزش می‌آوردند، امروز قرار بود بخش نهایی مسابقه استندآپ کمدی برگزار شود، هم زمان آن طرف سالن عده‌ای مشغول تنظیم سیستم صوتی و سن بودند.

بعد از صبحانه و دیدن مسابقه در حالی‌که هنوز می‌خندید و بخش‌های خنده‌دار را با سحر و سیما مرور می‌کردند؛ درخواست انتقال به اتاق را به ربات انتقال‌دهنده داد.

چند وقتی بود که برنامه‌های ویژه بعد از صبحانه یا مختصرتر برگزار می‌شد یا اصلا برگزار نمی‌شد. گروه امروز هم به صورت خیریه امروز اجرای برنامه کرده بودند وگرنه مشکلات مالی جدی خانه بهشت اجازه اجرای برنامه‌های مفصل مثل قبل را نمی‌داد. یادش هست روزی که تصمیم گرفت برای همیشه بیاید اینجا، چمدانی مختصر از ضروری‌ترین وسایل جمع کرد و بقیه وسایل زندگی‌اش را گذاشت برای فروش، به برنامه‌های جانبی و لذت‌بخش این آسایشگاه دلخوش کرده بود که حالا روز به روز محدودتر و خلاصه‌تر و با امکانات کمتر در حال انجام بود. همیشه خدا را شکر می‌کرد که در این سن و سال مجبور نیست دستش را جلوی کسی دراز کند و دلخوش بود به مستمری بیمه عمر. حالا اخبار از ورشکست شدن شرکت‌های بیمه و صندوق‌های بازنشستگی خبر می‌داد. چند روز پیش شنیده بود یکی از هم‌آسایشگاهی‌هایش حین دیدن خبر ورشکستگی شرکت بیمه‌ای که از آن مستمری می‌گرفت همان جا پای دیوار هوشمند سکته کرد و مرد. یکی دو ماه میشد که حس ترس و تردید از مشخص نبودن موقعیت و آینده مثل خوره افتاده بود به جان تک‌تک آدم‌های این آسایشگاه.

کمرهای خم و قدم‌های لرزان و چشم‌هایی که به زور عمل لیزر و عینک‌های فوق پیشرفته جلویشان را می‌دید، هیچ تصویری از آینده نداشتند و حالا با تردید بیشتری قدم برمی‌داشتند. مدیریت آسایشگاه هم سعی می‌کرد با کمترین هزینه و با مشکلات جدی برنامه‌های محدودی برای بهتر شدن حال روحی افراد ترتیب دهد، این در حالی بود که عمیقا نگران بود. خیلی از اعضا شهریه اقامتشان را از مستمری بازنشستگی تأمین می‌کردند. حالا چه قرار بود بر سرشان بیاید.

***

باد دلچسب عصر بهار برگ‌های درختان حیاط را رقص می‌داد. در محوطه از در ورودی تا ورودی ساختمان دو ردیف درخت میوه کاشته شده بود. درخت‌هایی که هر کدام برای فصلی بودند و حالا چند درخت گیلاس داشتند برای رسیدن میوه‌هایشان آخرین قطرات آفتاب امروز را سر می‌کشیدند. یک بخش از باغچه هم حصارکشی شده بود و سبزی‌ها ردیف و مرتب کنار هم کاشته شده بود. آن‌هایی که حالی یا ذوقی داشتند با واکر یا ربات‌های انتقال‌دهنده می‌آمدند دم باغچه و با توجه به اعداد روی مانیتور متناسب با نیازشان به آن‌ها آب می‌دادند و همان جا هم می‌نشستند و با فرزندانشان تماس تصویری می‌گرفتند..

زن آرام آرام رسید لب باغچه. دو دستش را ستون کرد، دستانش زیر بار وزن تنش به لرزه درآمد. خودش را کشید و لب باغچه نشست. دست‌هایش را برد لای ردیف‌های ریحان‌های تازه از خاک درآمده و نوک انگشت سبابه‌اش را کشید روی برگ‌های لطیف و جوانش، برگ رقصی به خود داد. نگاه زن روی چروک‌های پوست دستش خیره ماند. و توی خیالش رفت به دوران جوانی. چه کارها که با این دست‌هایش نکرده بود. حالا این آخر عمری یک توقع از این دستان داشت. اینکه همراهی‌اش کنند تا آنچه در سینه داشت را ثبت کند. حالا این دستان کارش تایپ کردن بود، دوست داشت فرصتی پیش بیاید و پشت سیستم اتاقش بنشیند و کلمه‌ها را ردیف کند توی صفحه و با خیالش برود به روزهای قشنگ قبل.

متخصص ارتوپد مرکز پیشنهاد داده بود که صوتی متونش را تایپ کند ولی نوشتن بود که ذهنش را نظم می‌داد نه بلند بلند حرف زدن. بنا کرده بود آرزوی همه جوانی‌اش را که نوشتن کتاب سرگذشتش بود را با همین دستان به انجام برساند. او گنجی داشت. دفترهای کاغذی سی چهل سال پیش که هر کدام یادداشت‌های روزانه‌ فصلی از زندگی‌اش بودند؛ دوره دبیرستان و کنکور، دوره دانشجویی و خوابگاه و دوران عقد و ازدواج. خلاصه هر سال دفتری داشت و ماجرایی. آخرین دفتر کاغذی‌اش برای دورانی بود که به شوخی به یادداشت روزانه‌های پساکرونایی نام گرفته بود. بعد از آن به‌خاطر کمبود جا و نقل و انتقالات پیدرپی خانه مجبور شده بود فایل‌های دیجیتال را جایگزین آن دفترها کند. حالا می‌خواست گنجش را بازنویسی و قابل انتشار کند.

وقتی دوران جوانی‌اش را بازنویسی می‌کرد، همان قدر شوخ و شنگ می‌شد، همان قدر با شور و انگیزه. یک جاهایی هم بین حرف‌ها و تصمیماتش که ریز می‌شد گاهی می‌رفت توی خودش. خیال اینکه تنهایی این روزها منشأ همان تصمیمات بود ناراحتش می‌کرد. این روزها این خیال‌ها از ذهن خیلی از هم‌آسایشگاهی‌هایش می‌گذشت. هم‌آسایشگاهی‌هایی که روز به روز کمتر می‌شدند. روزی نبود که حداقل یکی دوتا از آن‌ها اتاقشان را تخلیه نکنند و به آسایشگاه ارزان‌تر یا خیریه نروند. جایی که به لحاظ امکانات ده بیست سالی از اینجا عقب بود و امکانات پزشکی محدودی داشت.

به خودش که آمد دید آفتاب در حال غروب کردن است. ساعت‌ها خیره به برگ ریحان‌ها فکر کرده بود و از زمان و مکان کنده شده بود.

همین طور که به اتاقش می‌رفت صدای جدل لفظی چند زن را شنید. این روزها کوچک‌ترین عامل باعث دعوا و جدل‌های کش‌دار و اعصاب خردکن می‌شد. دلش برای بچه‌هایش تنگ شده بود. امروز هم نتوانسته بود با آن‌ها صحبت کند. هر کدام مشغول کار سنگین بودند. این روزها شاید از روزهای بیکاری و مشکلات اشتغال دهه‌های قبل و زمان جوانی‌اش خبری نبود. کافی بود جوانی علائم حیاتی داشته باشد تا بشود جایی دستش را بند کرد. تازگی‌ها چهره‌هایی با رنگ پوست متفاوت، زبان و نژاد متفاوت بین مردم و حتی کارمندان آسایشگاه بیشتر از قبل به چشم می‌خورد. کمبود جمعیت جوان با حضور نیروهای خارجی در کشور جبران می‌شد. آنقدر این بافت جمعیتی تغییر کرده بود که صحبت از کرسی‌های جدید مجلس برای اتباع خارجی بود آدم‌هایی که نه کرد و ترک و لر و فارس و بلوچ بودند، نه بختیاری و گیلک و نه هیچ رابطه خونی حتی سببی با این سرزمین نداشتند. واژه هویت بغض سنگینی بود که این روزها روی اسم ایران سایه افکنده بود. جشن‌های فرهنگ‌های مختلف پر رنگ و لعاب در حال اجرا بود گاهی پر رنگ‌تر از نوروز و یلدا و مناسبت‌های مذهبی خودمان. حسرت نگاه مشترک همه آن‌هایی بود که در این آسایشگاه یا آسایشگاه‌های دیگر یا شهرک‌های کرامت محصور شده بودند. حصری که خود به آن رقم زده بودند. نه از عزت و احترام و نه از توجه به پدربزرگ‌های دهه های 60 تا 90 خبری بود و نه موقعیت اجتماعی مطمئن.

حالا هرخانواده تک فرزند، زیر این بحران اجتماعی کمر خم کرده بود. بحرانی سنگین‌تر از حمله مغول و جنگ جهانی، کرونا و یا حتی ویروس صورتی و هر اتفاق ریز و درشت دیگری که بر سر مردم این دیار آمده بود. فرزندانی که هر چقدر هم معرفت و مرام به خرج می‌دادند. نهایت سه چهار ساعت در هفته می‌توانستند به آن‌ها سر بزنند. و بار سنگینی که پدر و مادرهایشان روی دوششان گذاشته بودند را هن‌هن کنان جلو ببرند. یاد آن روزهای جوانی می‌افتاد و استدلال‌های تربیت کودکش و نگرانی از تأمین مخارج بزرگ کردن بچه‌ها. به خیالات خودش خندید. وقتی یاد این افتاد که بعدها با این بحران جمعیت مجلس قانون بالا رفتن مالیات را برای تأمین بودجه داده بود. یاد اینکه بیمه توانایی تقبل هزینه برخی درمان‌ها را دیگر نداشت و مجبور شدند خانه دوستداشتنی‌شان را بفروشند و بروند اجاره‌نشینی تا همسرش را درمان کند. یاد روزهای تلخ خانه‌نشینی همسر و تنها شدن غم‌انگیزش. توی دلش به همه خیالات جوانی‌اش خندید. به تأمین بودن دو فرزندش خندید، به تختی که نمی‌دانست چند شب دیگر می‌شد رویش خوابید، به پرستارانی که اگر مدیریت نمی‌توانست از شهریه‌شان پول تأمین و نگهداری‌شان را بپردازد، جز تکه آهنی گوشه اتاق چیز دیگری نبودند.

یاد همسرش افتاد، چقدر بچه دوست داشت. همیشه می‌گفت باید جای همه خواهرها و برادرهای نداشته‌ام بچه‌هایم خواهر و برادر داشته باشند. یاد روزی افتاد که بعد از ساعت‌ها جدل با همسرش رفت تا تصمیمش را نهایی کند. یادش هست با اوقات تلخی داد زده بود: «تو که تا آخر شب سر کاری، این منم که باید صبح تا شب جمع کنم و بشورم و به بچه‌ها برسم، این منم که باید دفن شم و آرزوهامو دفن کنم. سهم تو از هر بچه عکس پروفایلیته و فامیلی مشترک. دو تا بسه، بذار درس بخونم، بذار به آرزوهام برسم، بذار یه جای معتبر مشغول به کار شم و رشد کنم»

یادش هست روزی که به زور رفت و فرصت پدر شدن را برای همیشه از او گرفت. از آن روز رنگ نگاهش برای همیشه عوض شد.

از خیالات بیرون آمد و به صفحه مونیتور روبرویش که فایل‌های دهه اول 1400 را نمایش می‌داد، نگاه کرد. نشسته بود که بازنویسی نهایی‌شان کند اما یک جمله توی ذهنش تکرار می‌شد.

این روزها آن‌هایی که فراموشی گرفته بودند و زیبایی قدیم را به یاد نمی‌آوردند انگار شادتر و سرزنده‌تر بودند. بگذار طبیعت با تو همانی کند که بتوانی این سال‌های آخر حداقل در توهم خوشبختی روز را شب کنی. فایل‌های تایپ شده و فایل‌هایی که بازنویسی شده بود را انتخاب کرد و گزینه پاک کردن نهایی را فشرد...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: