ماهمنیر داستانپور
قسمت اول :
شروع یک روز خوب به سبک جودی ابوت
تیکتاک، تیکتاک، تیکتاک! زنگ گوش کرکُنِ ساعت قدیمی در فضای اتاق میپیچد! قرار نیست عین کمدی درامهای عهدبوقی مشتم را از زیر لحاف بیرون بیاورم و روی ساعت شماتهدار بکوبم! حداقل نه وقتی کلی کلک سوار کردم تا از بیبی صدیقه بگیرمش! برعکس مثل تمام این چند روز صبح گذشته که به من تعلق داشته؛ از جا میپرم، و با صورتی پف کرده و چشمهای خوابآلود خاموشش میکنم.
نوری که به سختی از پرده تیره اتاق گذشته و روی صورتم افتاده، خبر از آغاز روزی نو میدهد. روز دیگری از زندگی مستقل و هرکی هرکی من! شاید این اصطلاح به نظرتان اشتباه بیاید اما تنها چیزیست که میتواند اوضاع و شرایط من را در این یک ماه اخیر توصیف کند. آنچه از بیست و نه روز و سه ساعت و بیست دقیقه پیش یا به عبارت دقیقتر از شش ماه پیش شروع شده است. تحقیقا از روزی که عین کرم مغزخوار به ذهن مادرم نفوذ کردم و به او قبولاندم هر طور شده باید سوئیت نقلی طبقه بالا ـ همین جایی که الآن محل سکونت من شده ـ را از رهن مستأجر پر سر و صدایمان درآورد و در اختیار تنها دخترش بگذارد.
خداییش هم هیچ واژهای نمیتواند رنجی را که حداقل من از حضور این مستأجر شلوغ پلوغ کشیدم؛ توصیف کند! دوقلوهای یک ساله نقنقو، زن همیشه عصبانی و جیغجیغو و مرد همیشه عنقی که یک ساعت هم صدای فریادش قطع نمیشد! نه واقعا! حداقل صفتشان نمیشد خانه خراب کن و مخل آسایش؟!
گرچه همین پر سر و صدا بودنشان برای من سبب خیر شد و بهترین دستآویز که مانند موجودی نرمتن و بیدست و پا، لابهلای مارپیچ مغز مادر حرکت کنم و حرفم را به کرسی بنشانم. طبق استنتاجات شخصی من بعد از نفوذ به اعصاب و روان مادر جماعت، میتوانی خود را پیروز میدان بدانی و با خیال راحت باقی مسیر مانده تا مقصد و مقصود را به خوردن قهوه یا لم دادن جلوی تلویزیون بپردازی. چرا که این موجود مهربان و دلسوز از وکلای کاردرست روزگار هم چند درجه کارش بهتر است و بدون ذرهای خطا تا به هدف نشاندن تیر فرزند، مأموریت خود را ادامه خواهد داد.
مادرم درست مثل وکیلی کارکشته به پخت و پز مغز پر مشغله پدر پرداخت و در لحظهای که او کمی تا قسمتی نرم شده و تا حدودی دچار تردید بود، چون تکتیراندازی قابل و با سابقه، تیرش را به سوی هدف پرتاب کرد و به بهانه پیشرفت من، یکباره کار را تمام نمود. ظرف کمترین زمان ممکن، پدرم قانع شد تنها دخترش که به تازگی به جرگه نویسندگان روزگار پیوسته بود، برای ادامه فعالیتهای فکری خود نیاز به فضایی ساکت و آرام دارد. چون با وجود سه برادر مزدوج که هر روز به بهانهای مهمان خانه پدری میشدند؛ نمیتواند در راه پیروزی و پیشرفت قدم بردارد.
بینوا پدرم طوری شرایط را برای مستأجرمان شرح میداد که هر بیخبری، تصور میکرد چشم مرحوم دیکنز و خواهران جوان مرگ شده برونته به من است تا اثری شگفتانگیز در حد الیورتوئیست یا بلندیهای بادگیر به جهان ادبیات تقدیم نمایم!
گرچه نیاز به کمی صبر داشت تا مهلت رهن واحد بالایی سرآید و من بتوانم عملیات تغییر دکورش را بنا بر نظر و سلیقه شخصیم آغاز کنم ولی از حق نگذری آن پشتِ در ماندن و تحمل، به این کامیابی میارزید. حالا یک ماهی از زندگی هرکی هرکی من، در خانه مورد علاقهام میگذرد. بینظم، اما منظمترین فضایی که ممکن بود در آن روزم را شب کنم. هیچچیز به منطق و نظر مادر سختگیرم چیده نشده، اما دقیقا همه چیز سر جای خودش قرار گرفته است. خانه کوچکم شلوغ و رنگارنگ اما همان طوریست که میتواند حال یک آمیز قلمدون از نوع خانمش را خوب کند. از چند روز پیش اسم خودم را گذاشتم آمیز قلمدون و این موجب شد اهالی خانه حسابی بخندند. از پدر محترم گرفته تا مادر و بیبی صدیقه مادربزرگ محترمهام که گوشش سنگین شده و سخت میشنود اما وقتی شنید سختتر دست از خندیدن برمیدارد.
کلا خدا این روزهایش را به نوعی اسلوموشن کرده! مثل نهار خوردنش که قبلا نیم ساعت هم طول نمیکشید و حالا باید یک ساعت و نیم صبر کنی تا موفق شود یک بشقاب سوپ رقیق و فاقد هرگونه جویدنیاش را نوش جان کند. به هر حال روزگارش به نوعی درک نشدنی کش آمده! خدا آخر و عاقبتمان را با این وضع و اوضاع به خیر کند؛ ان شاء الله !
اسم خودم را گذاشتم آمیز قلمدون چون هم عین قلم نازک و بلندم هم یک بند در حال نوشتن! پس بیخیال اینکه این لقب مخصوص و قواره یک مرد طراحی و ساخته شده، به نفع خودم ضبطش کردم. تمام شد و رفت!
الغرض؛ پنجره اتاقم را که بعد از چشم همچشمی با خانه خاله اکرم، ضمیمه تمام پنجرههای دیگر خانه تبدیل به شیشه دوجداره شد، باز کرده و سعی میکنم ژشتی شبیه به جودی ابوت وقتی داشت پنجره اتاقش را در خوابگاه کالج باز میکرد به خودم بگیرم! گرچه دنیایی تفاوت بین من و جودی وجود دارد که بزرگترینشان حضور یک بابا لنگدراز است که گویا در زندگی واقعی یافت مینشود!
صبح است و کوچه هنوز انقدرها شلوغ نشده! فقط تک و توکی میروند و میآیند. دقیقتر نگاهشان کرده و سعی دارم تصور کنم در مغز هر کدامشان چه میگذرد. ناصرخان با سامسونت قدیمیاش سمت ماشین قدیمیترش میرود و دزدگیر را میزند. خداییش نمیدانم این ابوقراضه چه نیازی به دزدگیر دارد؟! لابد خودش هم الآن دارد به همین فکر میکند. به اینکه اگر این ماشین را اوراق کند و به آهن فروش هم تحویل بدهد؛ خریدارش نیست. یا بدتر اینکه اگر سه خیابان آنطرفتر هم با درهای باز رهایش کند؛ کسی برای دزدیدنش قدم پیش نمیگذارد که هیچ، ممکن است از ناصرخان به خاطر سد معبر و آلودگی محیط شکایت هم بکند! به هر حال این ماشین مشدی ممدعلی، عین کفشهای میرزانوروز تا آخر دنیا به ریش ناصرخان آویزان است و یک دم از او مفارقت نتوان داشت.
کافیست کمی سرم را بچرخانم تا سکینهخانم که با بار نان سنگکش به خانه برمیگردد را ببینم. نمیدانم چرا هر بار در این وضعیت میبینمش، انگار زنی را که در حال جمعآوری آذوقه برای جلوگیری از گرسنگی یک قحطی بزرگ است؛ تماشا میکنم. بعید نیست همین افکار از ذهن خودش هم بگذرد. مثلا با خودش بگوید: «کاش دو تا فریزر دیگهم کنار اون دو تای قبلی میذاشتم و یه سری خوراکی دیگه تو هر کدومشون ذخیره میکردم؛ نکند به وقتش کم بیاید!» راستی واقعا چه کسی در خانه آنها این همه نان را میخورد؟ از ناهید و نریمان که با آن هیکل لاغر مردنیشان بعید است خیلی اهل غذاخوردن باشند. آقا محمود هم که اگر میخواست یک تنه جور این نان سنگکها را بکشد تا به حال تبدیل به غول کوچک مهربان شده بود!
هنوز حواسم پی جواب سؤال بیپاسخیست که از خود پرسیدم که یکدفعه شیما دختر اقدسخانم از خانه روبرویی بیرون میآید. انگار حس ششمش از اینکه کسی دارد زاغ سیاه همسایهها را چوب میزند خبردارش میکند و نگاه بُرندهای به من میاندازد. بعد هم هیش و هوشی میکند و با پشت چشم نازکتر از نوک خودنویس راهش را میگیرد که برود. نمیدانم این تحفه نطنز چرا از روزی که به این محله آمدند با من لج است؟ حالا یکی نیست به این شازده خانم بگوید من خودم قرار است نویسنده معروفی بشوم و تو را که به منشیگری یک خانم دکتر مینازی؛ اصلا تحویل نمیگیرم!
هیچ دلم نمیخواهد درباره او فکر کنم اما ناخودآگاه جملاتی که امکان دارد از مغزش بگذرد؛ در سرم تکرار میشود. لابد الآن یک هیش طولانی در ذهن میگوید و بعد اینکه: «این دختره کار و زندگی نداره یه بند پشت اون پنجره داره محله رو میپاد؟» کاش از همین جا داد میزدم که چرا خیلی هم خوب کار و زندگی دارم ولی این توجه به اطراف هم بخشی از همان کار و زندگیست اگر شما مزاحم افکارم نشوید! والله! آدم انقدر بخیل؟!
سرم را میآورم داخل و پنجره را میبندم. نباید بگذارم خلقم با افکار آدمهایی مثل شیما تنگ شود. شکمم قار و قور میکند و بوی نان داغ شده روی سماور خبر از آماده شدن صبحانه میدهد. حتما مامان خانم تا حالا سفره را هم پهن کرده و منتظر است تا همگی پای آن جمع شویم.
خودم را در آیینه نگاه میکنم و موهایم را که عین جودی ابوت بسته بودم، باز میکنم. با خودم به این فکر میکنم که من هم باید یک استایل مخصوص به خودم را داشته باشم. بعد همه موهایم را روی سرم گوجه میکنم و مدادم را در آن فرو میبرم. حالا شبیه یک نویسنده شدم. نفسی از سر خوشحالی میکشم و از پلهها پایین میروم. به خودم یادآوری میکنم که امروز عصر در مجله مصاحبه دارم و باید حسابی حالم خوب باشد.