کد خبر: ۵۸۶۸
تاریخ انتشار: ۱۲ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۱۸:۳۶
پپ
گفتگوی صمیمانه با همسر شهید «محمد الشیبانی»، از شهدای همراه حاج قاسم سلیمانی و سردار ابومهدی المهندس
صفحه نخست » گفتگو



فاطمه اقوامی

در روایت عشق و جنون مرز و جغرافیا معنایی ندارد... فرقی نمیکند اهل کدام دیاری و در کدام نقطه از زمین ایستادهای یا در چه زمانی زیست میکنی... کافی است دلت در گروی حضرت یار باشد و چشمت به آسمان... آنوقت رد ستارهها را که بگیری راه را مییابی و مستقیم میروی تا خود بهشت...

درست مثل او... کسی که برای اولین بار نامش لابهلای اخبار تلخ آن صبح سرد و تاریک زمستانی به گوشمان خورد... درست در کنار نام بزرگ سردار دلها و رفیق شفیقش ابومهدی... کسی که راهورسم پرواز را از پدر آموخته بود... پدری که سالها پیش با دنبال کردن رد ستارهها خود را رسانده بود پشت خاکریز جبهه حق تا شانه به شانه برادران دینیاش پا در میدان رزم نهاده و ریشه ظلم یزیدیانی را بخشکاند که در ظاهر هموطن خودش بودند... در آخر هم توفیق نوشیدن شهد شهادت نصیبش شد... پسر نیز سالها بعد پا جای پای پدر گذاشت و بار دیگر ثابت کرد در مسیر عشق، همه مرزها رنگ میبازد و ملیت، زبان و نژاد اهمیت خویش را از دست میدهد...

آنچه خواندید وصفی بود ناچیز درباره جوانمرد عراقی شهید «محمد الشیبانی» که دوشادوش حاجقاسم و ابومهدی و دیگر یارانشان در بامداد سیزدهم دیماه فراموش نشدنی در فرودگاه بغداد جام شهادت را لاجرعه سرکشید... در آستانه سال جدید، توفیق پیدا کردیم روایت زندگی این مجاهد خستگیناپذیر را از زبان همسرش برایتان منعکس کنیم. برای خواندن این روایت شیرین همراهمان باشید.

درباره او...

محمد 4/12/1995 (سیزدهم آذرماه 1374) در بیمارستان امامحسینعلیهالسلام کرمانشاه به دنیا آمد. خاطرات زیادی از دوران کودکی‌‌‌اش و شیطنتهایی که انجام داده بود، تعریف میکرد. زمانیکه مشغول تعریف خاطراتش میشد همیشه لبخند زیبایی روی لبانش نقش میبست و رفتار و بیانش جوری بود که احساس میکردی همان لحظه دارد آن کارها را انجام میدهد.

محمد به فعالیتهای مذهبی و شرکت در مسابقات قرآن و اذان علاقه زیادی داشت و توانسته بود در سن 9 سالگی مقام اول یکی از این مسابقات را به دست آورد.

خدمت به زوار امام حسینعلیهالسلام یکی دیگر از دوستداشتنیهای او از همان دوران کودکی بود. در ایام اربعین با پولی که داشت شیر میخرید و خودش را به مسیر پیادوری نجف تا کربلا میرساند و در موکبی مشغول خدمت میشد و از زائران امامحسینعلیهالسلام پذیرایی میکرد.

ارثیه پدری

جهاد را از پدرش ابوجعفر الشیبانی به ارث برده بود. ابوجعفر در زمان جنگ ایران و عراق کنار رزمندگان ایرانی علیه رژیم بعث عراق مبارزه میکرد و از همان موقع با سردار سلیمانی و ابومهدی رفاقت داشت.

ابوجعفر در یکی از حملات شیمیایی رژیم بعث عراق در زمان جنگ تحمیلی در معرض گازهای شیمیایی قرار گرفته بود و سالها با عوارض آن دست و پنجه نرم میکرد. چندین مرتبه هم کارشان به بیمارستان و عمل جراحی کشیده بود اما نهایتا مداوایشان اثربخش نبود و زمانی که محمد سنین نوجوانی را میگذارند به شهادت رسیدند و در بهشتزهرای تهران به خاک سپرده شدند. بعد از شهادت پدر، محمد مسئولیت زندگی 4 خواهر و یک برادر را به عهده میگیرد و برایشان پدری میکند.

اولین دیدار

وقتی جنگ سوریه آغاز شد، بسیاری از جوانان مجاهد عراقی نیز برای دفاع از حرم اهلبیتعلیهمالسلام راهی آن کشور شدند. محمد که از زمان حضور در ایران آموزش نظامی و کار با اسلحه را فراگرفته بود به همراه همسر خواهرش سجاد به جمع مجاهدان عراقی پیوستند. از طرفی برادران من هم با نامهای علی (با اسم جهادی ابوحوراء زبیدی)، منتظر (با اسم جهادی ابویقین زبیدی) و مصطفی (با اسم جهادی ابوفدک زبیدی) همراه با پسرعمویم ابومجاهد زبیدی بهعنوان مدافع حرم راهی سوریه شدند. در آنجا سجاد شیبانی از برادر کوچک من ابوفدک پرسیده بود شما ازدواج کردی؟ و وقتی او جواب منفی داده بود آقا سجاد گفته بود عروس شما پیش من است. یعنی میخواستند زمینه ازدواج برادرم با خواهر همسرشان را فراهم کنند. اما آقاسجاد و پسرعموی من ابومجاهد در سوریه به شهادت رسیدند و این مسئله به تأخیر افتاد. قرار داشتیم بعد از اربعین شهیدانمان این اتفاق صورت بگیرد. در همان زمان فعالیت داعش در عراق هم شدت گرفت و سید سیستانی از جوانان عراقی خواستند که برای دفاع از حرم و مقدسات عراق دست به کار شوند. در پی این فرمان محمد و برادرانم بار دیگر عازم میدان جهاد شدند البته این بار در خاک عراق. این بار با شهادت برادرم ابویقین در یکی از درگیریها با داعش در شهر سامرا باز هم در ماجرای خواستگاری وقفهای رخ داد. میخواستیم تا سالگرد صبر کنیم اما محمد به برادرم ابوفدک گفته بود ما در جهاد هستیم و احتمال دارد من هم به شهادت برسم از آنجایی که پدرم به شهادت رسیدند و مادرم هم در کنار خواهرانم نیست من نگران آنها هستم و دلم میخواهد زندگیشان را سروسامان دهم و خیالم راحت باشد. خلاصه خواستگاری انجام شد. از آنجایی که هنوز سالگرد برادرم و پسرعمویم نرسیده بود ما در مراسم خواستگاری ابتدایی حضور نداشتیم اما بعد از مدتی من و مادرم راهی نجف شدیم تا همسر برادرم و خانواده او را ملاقات کنیم. آنجا بود که من برای اولین بار محمد را دیدم و با او آشنا شدم.

آغاز راه همراهی

وقتی به نجف رسیدیم به همسر برادرم اطلاع دادیم و او گفت الان محمد را میفرستم که دنبال شما بیاید. او آمد و بعد سلام و احوالپرسی ما را به منزلشان برد. بعد از آشنایی با خانواده محمد و قدری استراحت، حدود ساعت دو نیمهشب بود که به پیشنهاد محمد به زیارت حرم حضرت علی‌‌علیهالسلام رفتیم.

فردای آن روز، مادرم صبح زود مرا از خواب بیدار کرد تا با هم به زیارت مزار برادرم برویم. مادرم میدانست اگر محمد متوجه شود نمیگذارد ما تنها راهی شویم، از طرفی او تا نزدیک صبح برای زیارت همراه ما بود و دلمان نمیخواست دوباره زحمتش دهیم. برای همین سعی کردیم طوری که او متوجه نشود از خانه بیرون برویم اما همین که درب را باز کردیم از خواب بلند شد و گفت منتظر باشیم تا او هم آماده شود و با ما بیاید. او ما را به زیارت مزار برادرم و باقی شهدا برد. محمد تمام مدت حجاب، رفتار و رفتوآمد من را زیر نظر داشت و قرارش را با خودش گذاشته بود البته من آن موقع خیلی متوجه رفتار او نبودم.

تا اینکه بالأخره تصمیمش را با برادرانم در میان گذاشت. به برادرم گفته بود من از شما عروس میخواهم. از آنجا که من قبلا یک بار ازدواج کرده و جدا شده بودم برادرم به او میگوید: من دو خواهر دارم که هر دو ازدواج کردهاند پس کسی نیست که عروس شما شود. محمد در جواب گفته بود: من از ازدواج و طلاق خواهرتان اطلاع دارم و منظورم هم دقیقا خود ایشان است که میخواهم به خواستگاریشان بیایم. وقتی برادرم با من تماس گرفت و ماجرای خواستگاری را بیان کرد 15 شعبان روز تولد امام زمانعجلاللهتعالیفرجهالشریف بود. خلاصه قرارها گذاشته شد و محمد به خواستگاری آمد.

راهت را رها نکن!

صحبتهای ما در جلسه خواستگاری بیشتر حول محور راه حق و جهاد و شهادت میچرخید. محمد گفت: من فقط یک خواهش از شما دارم، اینکه هیچوقت به من نگویید کار و راه انتخاب مرا دوست ندارید و باید آن را کنار بگذارم. این همان راه درست و راه امامحسینعلیهالسلام هست. اگر یک روز آمد و من خواستم از این راه جدا شوم از شما میخواهم به من کمک کرده و مرا قوی کنید تا در همین کار بمانم.

محمدم مال دنیا نبود، آسمانی بود

من اصلا به فکر ازدواج نبودم ولی چشمها و چهره نورانی محمد احساس خاصی در من به وجود آورده بود. وقتی چشمم به چشمان او افتاد نفهمیدم چه شد. لبخندی بر لب داشت که در هیچ آدمی چنین لبخندی ندیده بودم. محمد خیلی مهربان بود. اولین مطلبی که درباره او نظرم را به خود جلب کرد نوع صحبت و رفتار و مهربانیاش در ارتباط با خواهرانش بود.

محمد خوب و مهربان بود، خوش چهره، نورانی و دل پاک. هر چه از او بگویم کم است. محمدم مال دنیا نبود، آسمانی بود. از همان لحظه اول، خدا محبت او را در دل من انداخت. دوست نداشتم محمد از روبروی من بلند شود. دلم میخواست او تا ابد در کنارم باشد.

من در زندگی سختیهای زیادی کشیده بودم؛ با یتیمی بزرگ شدم، داغ شهادت پدر و برادرم را دیدم، تجربه زندگی مشترک خوبی نداشتم و مجبور شده بودم از بودن در کنار دخترم بگذرم خلاصه قبل از دیدن محمد حال و روزم خوب نبود. وقتی خدا محمد را برای من فرستاد انگار دنیای جدیدی به روی من گشوده شد. من آدم دیگری شدم. محمد برای من کل دنیا بود. خدا به من قشنگترین و بهترین هدیهها را داد در وهله اول محمد و بعد از او حاصل زندگی مشترکمان، دخترمان فدک.

سفر به بهشت

خواستگاری ما حدود سه ماه طول کشید، بعد عقد کردیم و به نجف رفتیم. مراسم ازدواجمان بسیار ساده و کوچک و خانوادگی برگزار شد ولی در عوض یک روز بسیار خوب را برایمان رقم زد. صبح روز بعد عروسی به مشهد رفتیم. با وجود خستگی راه قبل از اینکه به هتل برویم وسایلمان را به امانت‌‌داری حرم سپردیم و به زیارت رفتیم. محمد خوشحال بود و از امامرضاعلیهالسلام بابت اینکه توانسته با فردی که دوست داشته ازدواج کند، تشکر کرد. من هم قبلا از امامعلیهالسلام خواسته بودم اگر میخواستم دوباره ازدواج کنم آدم خوب و مهربانی قسمتم شود و حالا بیشتر از چیزهایی که درخواست کرده بودم امام برایم فرستاده بود. خلاصه دو نفرمان از امامرضاعلیهالسلام تشکر کردیم. بعد از زیارت و استراحت کوتاه در هتل، محمد گفت حالا دوست داری کجا برویم؟ گفتم هر جایی خودت دوست داری، بهترین جاها برای من جایی است که در کنار شما باشم. گفت جایی در مشهد هست که من خیلی دوستش دارم، میخواهم شما را به آنجا ببرم. جایی که از آن صحبت میکرد کوهسنگی مشهد بود که در بالای آن مزار چند شهید گمنام وجود دارد. اول در پارکی که پایین کوه بود روی یک صندلی نشستیم و با همدیگر درباره آینده و زندگیمان صحبت کردیم. بعد با هم از کوه بالا رفتیم. هرچه به بالای کوه میرسیدیم، محمد مدام میگفت داریم به جای مورد علاقهام میرسیم. میخواست با این جمله حس کنجکاوی مرا برانگیزد. تا رسیدیم بالای کوه گفت خب به بهشت رسیدیم. گفتم اینجا کجاست؟ گفت: مزار شهدای گمنام.

محمد کنار مزار شهدا نشست. اول برایشان قرآن خواند و بعد در حالی که گریه میکرد مشغول صحبت با آنها شد. من از دور نگاهش میکردم و قربانصدقهاش میرفتم. محمد را نگاه میکردم و میگفتم عزیزم، عزیزم، عزیزم من خیلی دوستت دارم. انشاءالله با همدیگر تا آخر عمر زندگی کنیم. او هم در حالی که لبخند جادویی همیشگیاش را بر لب داشت، میگفت انشاءالله.

همه خوبیها در او جمع بود

محمد دارای خصوصیات اخلاقی بسیار خوبی بود. به کوچک و بزرگ احترام میگذاشت. اگر کسی به کمکی احتیاج داشت، محمد سریع به کمکش میرفت. به صورت مستمر به خانواده شهدا و خانوادههایی که وضع مالیشان خوب نبود سر میزد و به اوضاع آنها رسیدگی میکرد. همیشه هم تنها میرفت و کسی را با خودش نمیبرد. دوست داشت کارش فقط برای خدا باشد و کسی از آن مطلع نشود. خیلی مهربان بود. ما در اصطلاح میگوییم دستش باز بود. یعنی پول را برای خودش نگه نمیداشت و برای دیگران خرج میکرد. اگر احساس میکرد کسی از لباس، انگشتر، تسبیح یا هر چیز دیگری که متعلق به او بود، خوشش آمده، سریع آن را میبخشید. فرقی هم نمیکرد آن شخص چه کسی باشد. رابطهاش با همه همینطور بود برای همین همه او را دوست داشتند.

همیشه نمازش را اول وقت میخواند. اهل خواندن قرآن و دعا بود. قرآن را با صدای بلند میخواند. وقت اذان که میشد دور تا دور خانه راه میرفت و اذان میگفت. همیشه ما را به زیارت میبرد و میگفت مواظب زیارت باشید و آن را قطع نکنید. توانستید به زیارت بروید، اگر نتوانستید از خانه زیارت کنید. در محرم روزه میگرفت و در موکب کمک میکرد.

زمانی که از سرکار به خانه میآمد بچههای خواهر و برادرش دورش را میگرفتند. محمد هم با برگزاری مسابقه و طرح سؤال سعی میکرد مطالب دینی مثل اینکه نام ائمه چیست را به آنها بیاموزد. اهل خنده، شوخی، تفریح و گردش بود. خلاصه همه خوبیها در او جمع بود.

دل از عشق سیر نمیشود...

من هیچوقت به کار محمد اعتراضی نداشتم چون از همان روز اول میدانستم که محمد به کارش خیلی علاقه دارد و عاشق شهادت است. فقط روزهای اول ازدواج از او خواستم یک ماه پیش من بماند و بعد سر کار برود. ولی محمد گفت: نه عزیزم نمیشود. من ده روز مرخصی داشتم ولی هفده روز پیش تو ماندم و دیگر باید سر کارم برگردم. وقتی از سفر ایران برگشتیم دلش برای کار و راه و دوستان مدافعش تنگ شده بود. به من گفت عزیزم! ساکم را آماده کن تا امشب با بچهها سرکار بروم. گفتم: تو را به خدا الان نرو. هنوز یک ماه هم نشده است. دستم را محکم گرفت و گفت دخترم! عزیزم! جان من! این کار و راه من است. من هیچوقت از تو توقع ندارم به من بگویی نرو بلکه دلم میخواهد ساکم را آماده کنی و به دستم بدهی و بگویی عزیزم برو به سلامت... گفتم دلم از تو سیر نشده. گفت دل از عشق سیر نمیشود. هیچ موقع دلت از من سیر نمیشود، من هم دلم از تو سیر نمیشود ولی ما باید به کارمان برسیم و ما باید از زمین خودمان و حرم اهلبیتعلیهمالسلام دفاع کنیم. کار ما این است که به شهادت برسیم و هیچ موقع از این کار دست نمیکشیم. به او گفتم امشب بمان فردا برو. مسئولش هم به او گفت: الان با ما نیا. ما میرویم، چند روز دیگر کنار همسرت بمان و بعد بیا. او هم قبول کرد و دو روز دیگر ماند. وقتی میخواستم ساکش را آماده کنم کنار هر وسیله یادداشتی برای او گذاشتم. مثلا کنار مسواکش نوشتم صبح بخیر جانم! کنار خمیر دندانش نوشتم صبح بخیر عشقم! روی لباس راحتی که موقع خواب بر تن میکرد نوشتم شبت بخیر عشقم! خلاصه با هر وسیله یادداشتی گذاشتم.

آنها اول به بغداد و بعد به موصل رفتند. در موصل آنتندهی تلفن همراه چندان خوب نبود و بهسختی میتوانستیم با هم تماس داشته باشیم. چند روز از رفتنش میگذشت تا بالأخره تماس گرفت و گفت: عزیزم! خیلی تو را دوست دارم. این کاری که انجام دادی نمیدانی چقدر من را خوشحال کرد. انشاءالله برای همیشه همین طور عاشق بمانیم.

سردار سلیمانی و ابومهدی؛ آشنای دوران کودکی

همان طور که گفتم سردار ابومهدی و حاجقاسم از دوستان پدر محمد و از همرزمان او در جنگ ایران و عراق بودند و محمد از دوران کودکی با آنها آشنا بود. از آن دوران خاطرات زیادی داشت. مثلا تعریف میکرد وقتی ده سالش بوده یک روز برای کامپیوتر ابومهدی یا سردار سلیمانی ـ دقیقا یادم نیست کدام یک از این دو بزرگوار بودند ـ مشکلی پیش آمده که محمد میتواند آن را درست کند. برای همین به محمد پولی هدیه میدهند و او هم با آن پول یک دوچرخه برای خودش میخرد.

عمو ابوجعفر (پدر محمد) قبل از شهادتشان از سردار قاسم سلیمانی و ابومهدی میخواهند که مواظب خانواده‌‌اش باشند؛ مواظب محمد باشند. آنها هم بر عهدشان ماندند و خیلی حواسشان به محمد و خانوادهاش بود. وقتی ابوالمهدی شنید محمد به سوریه رفته و بعد هم در مناطق عملیاتی موصل و سامرا مشغول خدمت است خیلی ناراحت شد. بعد از ازدواج ما وقتی محمد را دید به او گفت: اینجا چه کاری میکنی؟! شما ازدواج کردید و باید این کار را کنار بگذاری. محمد جواب داده بود نمیخواهم حرف شما را بشکنم ولی به پدرم قسم میدهم از من نخواهید که کارم را کنار بگذارم. ابومهدی گفته بود: من از تو نمیخواهم دست از کارت بکشی ولی تو را به فرودگاه میبرم و باید در آنجا کار کنی. با من کار میکنی و نباید در میدان جهاد باشی. تو تنها مرد خانوادهات وخواهرانت هستی، تازه هم ازدواج کردهای و زندگی جدیدی شروع کردی و همسرت هم باردار است و به زودی پدر میشوی پس اصلا اینجا نمیمانی. او محمد را به فرودگاه بغداد برد و کارش را در آنجا ادامه داد.

محمد خیلی وقتها سردار ابومهدی و حاج قاسم را بابا صدا میکرد و همیشه در کنارشان بود و هر زمان میخواستند جایی بروند رانندگی ماشین را بر عهده میگرفت.

حالا که میروی همراه جادهها برگرد و پس بده

تنهایی مرا...

از بار آخری که محمد رفته بود سه روز میگذشت. من دلم بدجوری گرفته بود. خسته و نگران بودم و دلم شور میزد.

شبی که آن اتفاق تلخ رخ داد نزدیک غروب با محمد تماسی داشتم. او گفت فعلا کار دارد و بعدا خودش زنگ میزند و خبر میدهد شب به خانه میآید یا نه. حدود ساعت یک و نیم پسر عموی همسرم با من تماس گرفت و گفت پدرم گفته برو دنبال اطیاف و فدک و آنها را به خانه ما بیاور. گفتم چرا باید به آنجا بیایم. من همیشه در نبود محمد در خانه میمانم و این اولین بار نیست. او در جواب چیز خاصی نگفت. بعد از قطع کردن تلفن با عمو تماس گرفتم تا ببینم ماجرا از چه قرار است. هر چقدر زنگ زدم پاسخگو نبودند. دوباره با پسرعمو تماس گرفتم و گفتم چه اتفاقی افتاده است؟ او گفت من جلوی در خانهتان هستم. در را باز کن تا برایت بگویم. در را که باز کردم دیدم مصطفی سرش را پایین انداخته و به من نگاه نمیکند. گفتم چه اتفاقی افتاده؟ گفت: هیچ اتفاقی نیفتاده شما فقط آماده شو تا به خانه ما برویم. گفتم من از خانه تکان نمیخورم تا به من بگویید چه شده؟ او همچنان سرش پایین بود تا من متوجه اشکهایش نشوم. گفتم برای محمد اتفاقی افتاده؟ گفت: نه. فقط حاضر شو تا برویم. گفتم من میدانم اتفاقی برای محمد افتاده، فقط به من بگو چه شده؟! او دیگر طاقت نیاورد نشست روی زمین و گفت: محمد رفت. من چادرم را سرم کردم، فدک را به او سپردم و دویدم سمت خانه عموی محمد. وقتی رسیدم دیدم همه جلوی درب خانه نشستهاند و گریه میکنند. هر چقدر پرسیدم چه شده کسی حرفی نمیزد و فقط گریه میکردند. دیگر مطمئن بودم برای محمد اتفاقی افتاده ولی نمیدانستم چیست. گفتم همین الآن مرا به بغداد ببرید. اول مخالفت کردند و مانع این کار شدند ولی وقتی اصرار و بیتابی مرا دیدند بالأخره راضی شدند و بهسمت بغداد حرکت کردیم. در طول مسیر مدام شماره محمد را میگرفتم اما فقط زنگ میخورد و کسی جوابگو نبود. به خودم گفتم اطیاف آرام باش، اتفاقی نیفتاده. تصورم این بود که محمد تصادف کرده و من میروم تا او را ببینم. اصلا فکر نمیکردم محمد شهید شده است. خلاصه به بغداد رسیدیم. زمانی که به فرودگاه رسیدیم جمعیت زیادی آنجا جمع بودند. من داخل رفتم و مدام محمد را صدا میزدم. رفتم جلوی درب اتاقی که پیکرها را داخلش گذاشته بودند. به عموهای محمد خبر آمدن مرا دادند. آنها که آمدند خودم را زمین انداختم و گفتم هر اتفاقی افتاده فقط بگذارید من محمدم را ببینم. آنها فقط گریه میکردند و چیزی به من نمیگفتند. هر چه سعی کردم داخل بروم نگذاشتند. من فکر میکردم محمد را همان طور با چهره قشنگ و قد بلندش میبینم، همان طور که با او خداحافظی کرده بودم. نمیدانستم چیزی از پیکرها باقی نمانده است.

آرزوی مشترک

من و محمد یک آرزو داشتیم و آن هم این بود که بتوانیم رهبر انقلاب را ببینیم. آرزوی دیدار با رهبر از دوران کودکی همراه من است. شنیده بودم ایشان به خانواده شهدا سر میزنند. خود من فرزند شهید بود و فکر میکردم این دیدار نصیبم میشود. بعد که برادرم شهید شد گفتم دیگر حتما قسمت میشود ایشان را ببینم. حالا هم که محمد شهید شده است. آرزو دارم جلوی رهبر انقلاب بنشینم، اطراف عبایش را بوسه زنم، خاک روی عبایشان را به صورت بکشم و ایشان را به تمام شهدا قسم دهم تا برای بنده حقیر دعا کنند تا به شهادت برسم. دلم میخواهد ایشان در نمازها و دعاهایشان از خدا برای من شهادت بخواهند. محمد هم چنین آرزویی در دل داشت، رهبر را دید و با او صحبت کرد و به آرزویش رسید. دلم میخواهد به خدا و امامزمانعجلاللهتعالیفرجهالشریف بگویند من، اطیاف کامل صبری زبیدی بنده حقیر، فرزند شهید، خواهر شهید، همسر شهید و مادر دختر یتیمم فدک محمد شیبانی، عاشق شهادت هستم و تنها آرزویم این هست که با دخترم شهید شوم و عاقبتم بخیر شود. خانواده ما هفده شهید دارد دلم میخواهد من هجدهمین نفر باشم و دو دخترم هم نفرات بعدی این قافله باشیم و خون، جان و هر چه داریم فدای امامحسینعلیهالسلام کنیم. چیزی قشنگتر از شهادت نیست.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: