کد خبر: ۵۸۵۵
تاریخ انتشار: ۱۲ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۱۸:۳۱
پپ
صفحه نخست » سبوی خیال


مسعود راد

زنده شد چشم غزل از نفس ناب بهار

رفت از ديده و تن با هيجان خواب بهار

گل چو بر دايره دشت و دمن يافت حضور

کن تماشا و ببين غنچه بيتاب بهار

هر طرف عکس رخ گلشن و باغ آويزيم

زير باران و غزل، مثنوي قاب بهار

عطر ياس و سمن و سنبل و ميلاد نفس

گشته موسيقي گلخنده و مهتاب بهار

ساغر از باده انفاس گل سرخ بنوش

تا شوي مست به ميخانه اصحاب بهار

سرو با ناز و طرب رقص دلاويز نمود

همره باد صبا و ني ارباب بهار

****

پاقدم شکوفه

مريم ناظمي

بخند سهم تو از خنده جهان کم نيست

بخند نيمه غمگين من، زمان کم نيست

پرنده باش و بپر از حقارت دنيا

بپر که حوصله سقف آسمان کم نيست

براي باقي عمرت شتاب کمتر کن

کمي صبور بمان وقت امتحان کم نيست

شبيه خصلت باران به فکر رويش باش

نترس! در دل اين بام، ناودان کم نيست

تويي که پاقدمت با شکوفه همزاد است

بيا که وسوسه جام ارغوان کم نيست

بهار آمده تسکين دردِمان باشد

درست آمده وقتي، غم خزان کم نيست

بخند، پنجرهات را به سمت گُل وا کن

اگر چه دغدغه فکر شاعران کم نيست

********

بهار دل

شيدا اعرابي

کاش ما هم چون بهاران سبز و زيبا ميشديم

همچو اين مرغان عاشق غرق آوا ميشديم

سبز بوديم و پر از گلهاي شادي در چمن

در ميان يک بغل شعر و غزل جا ميشديم

در ديار عاشقي مجنون به صحراي جنون

کوهکن از عشق شيرين بيمحابا ميشديم

همچو باران بهاري پرسخاوت با زمين

گرم و لبريز محبت بي من و… ما ميشديم

پاک و لبريز از گل و عشق و غزل در روزگار

در بهار مهرباني مست و شيدا ميشديم

دور از نامردميها و سياهيها به دل

با همه خلق جهان عين مدارا ميشديم

عشق ميباريد بر جانها و لبريز از غزل

مثل خورشيد از ازل با صبح معنا ميشديم

ذکر حول حالنا… از جان ما پر ميگرفت

پاک و آبي همچنان آبي دريا ميشديم

***********

فلسفه بهار

اميرعباس حيدري

بهار آمد چه خوش آمد گل ناز

ز ناز گل، قناري شوق پرواز

گرفته خار و خاشاکي به منقار

به ذوق لانهسازي شاخه دار

زمين پيراهني اخضر به تن کرد

پرستو از سفر ياد وطن کرد

صبا بر تن زده عطر دلاويز

بنفشه با شقايق شد گلاويز

کنار جويباران ياس پونه

همهجا رنگرنگ و گونهگونه

خوشا بلبل کنون از ره رسيده

ز شوقش گل گريبانش دريده

برآمد چشم نرگس از چمنزار

لب خندان رُز گشته پديدار

طنين بانگ مرغان در گلستان

شفابخش خيال خوشنشينان

صداي پاي باران صوت دلبر

به صحرا ميکشاند هر دو مَنظر

خروشان چشمهساران زير باران

نفس گسترده مه، بر کوهساران

چه زيبا نيمه ابري آسمانش

قناري در خم رنگينکمانش

نسيمي جانفزا بر دشت و صحرا

به شور ديدن امواج دريا

به باغستان گذر کرده دل «يار»

گلي ديده ز خارش گشته بيمار

به خود گفتم چه حکمت راز بلبل

چنين غوغا به وقت رويش گل

ز محرابم به گوش آمد چه حال است

چه پنداري به حکم لايزال است

********

ارغوان احساس

آلاله رازدان

در سر تپشي دارد صداي پاي بهار

لبخند از گوشه روز بالا ميرود

آسمان ميرقصد

خورشيد ميدرخشد بر شاخهها و شانهها

زمين گرم از طنين چلچله و قناري

باد در پچپچ نسترنها تار مينوازد

بوي سبزه و عطر سيب را

با چشمهاي کودکيام ميبينم

در هجوم شادي دقايق

در امتداد نقطهچينهاي ساعت

که تپشهايش تندتر شده

سوزن عقربه

روي آهنگ قدمهاي سنبل مکث ميکند

سرزندگي و طراوت در راه است

تا مشقهاي يخزده سرما را

پاک کند

ماهي دلتنگيهايش را حباب کرده

تا مهمان سفره سبز هفتسين شود

و برق سکه آينه را نقرهفام و زرين

قاب بهار دل دريايي دارد

که با هر موج در خاطرمان

ميغلتد مرواريدي درخشان

قدمهاي بهار

در لايههاي سپيد

گوشنواز است

***********

بهار

عبدالله دهستانی

مست و شیدای تو شد هرکه تو را دید و شنید

تو همان شعر بلندی شعر زیبای سپید

غزلی نیست تخلص نکند نام تو را

ای بهاری دل و تن شوکت زیبایی عید

بر لبم شعر شدی جان ز تو جانانه گرفت

دل در آغوش تو ساکن شد و با خویش رسید

دل سودایی من چشم به ره دوخت بسی

تا که یک گوشه از آن صولت شاهانه بدید

دل به زندان دی افسون شد و بیمار بماند

با قدوم تو مسیحا دم از آن غصه رهید

سرخوش آمد بشر از فطرت پاک و قدمت

ای که شد موکب تو روز نو و عید سعید

جمله خلق از دم تو زنده و خرسند شدند

خاصه آنکس که نسیم سحرش از تو وزید

مژده وصلت یار از تو شنید آنکه به دل

منت از باد دی و نخوت اسفند کشید

دل سراپرده اسرار تو شد فصل بهشت

چون صبا عطر گل و غالیه از خویش دمید

همهجا عطر گل و لاله فراوان شده است

گویی از طبله عطار کشیدند کلید

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: