کد خبر: ۵۸۵۴
تاریخ انتشار: ۱۲ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۱۸:۳۱
پپ
صفحه نخست » داستان


جشن دلتنگی

معصومه تاوان

قسمت آخر

خودش را روی ده بتکاند. سفره طولانی و بالا بلندی را زیر چنارها توی حیاط مدرسه پهن کرده بودند. جشن بود، جشن خداحافظی، جشن قبولی پیرمردها و پیرزنها، جشن دلتنگی.

ـ آقا نروید حاجی حاجی مکه ها... به ما سر بزنید.

ـ نه، آقا با معرفت است ما را به این زودیها فراموش نمیکند.

قرار بود برای سال بعد معلم جدید بیاید. آقای مقدم منتقل شده بود به شهر و معلم جدید میآمد. معلمی که هنوز معلوم نبود چطور بود، عجول یا صبور، مهربان یا عصبانی.

ملوک خانم اشک میریخت و سفره را جمع و جور میکرد.

ـ حالا گریه نکن ملوک خانم، تو که دیگر نمره گرفتن را یاد گرفتی زنگ میزنی به آقا حال و احوال میکنی.

ـ ها یاد که گرفتم ولی بدون آقا انگار دیگه هیچی مزه نداره. حتی حرف زدن پشت عروس، نمره گرفتن و...

آقا نزدیک شد و دستمال سفره را از دست ملوک خانم گرفت.

ـ اجازه بدید خودم پاک میکنم ملوک خانم. شما بفرمایید کمر درد دارید.

ملوک خانم فینفینکنان خودش را کنار کشید و اشکهایش را با چهارقدش پاک کرد. آقا موسی پکی به سیگارش زد و با خنده گفت:

ـ هر وقت دیدی جوانی دارد سفره را پاک میکند بدانید که اینها زن میخواهند روشون نمیشه که بگن.

همه زدند زیر خنده. بلقیس خاله گفت: «ما که خواستیم برای آقا زن بگیریم خودش نخواست... خواستیم پیش خودمان نگهش داریم.»

براتمحمد با خندهای کشدار دنبال حرف بلقیسخاله را گرفت: «آقا اگر روزی از این روستا رد شدی حمومت را بیا اینجا قول میدم یواش مشت و مالت بدم.» همه میگفتند و میخندیدند. مطمئن بودند دلشان برای آقا و حرفهایش تنگ خواهد شد. برای شوخیها، خندهها و حرص خوردنهایش. برای گِلگیها و قهرها و آشتیهایش.

ـ آقا هیچ غصه نخور، احترامخاله که رانندگی یاد گرفت و ماشین خرید، همگی سوار میشیم میآییم پیشت.

احترامخاله بادی به غبغب انداخت و روسریاش را روی سرش مرتب کرد: «راست میگه آقا معلم تا حالا هم کلی چیز یاد گرفتم. نزدیکه ا‌‌‌‌نشاءالله.»

صفرعلی با شوخی و خنده پرسید: «خب میگم احترام خانم حالا که اینقدر زرنگ شدی این سؤال من را جواب بده ببینم درسات را خوب یاد گرفتی یا نه. دیروز پریروزها برادرم را توی صحرا مار زده مقصر کدامه؟ ماره یا برادرم؟»

ـ از پشت زده؟

ـ بله، از عقب...

و بلند شد و جایی را در کمر خودش نشان داد.

ـ خب معلومه دیگه چون از عقب زده، ماره مقصره.

دوباره صدای خنده بلند شد.

ـ بیا این هم از راننده شدن خانمها.

بچهها آنطرفتر بازی میکردند و سر به سر همدیگر میگذاشتند. چند نفری از پنجمیها مانده بودند. امتحاناتشان نهایی بود و باید به شهر میرفتند.

ـ آقا فردا کی حرکت میکنیم؟

ـ صبح زود آماده باشین، خواب نمونید.

ـ آقا میشه با این تقیزاده صحبت کنید ول کن دکتر شدن بشود.

ابراهیمخان از آن طرف جمع گفت: «چرا ول کن شود؟! بد است ده یک دکتر داشته باشد؟ میدانی تا شهر رفتن و سوزن زدن چقدر هر بارش برایمان خرج برمیدارد؟»

ـ آفرین تقیزاده. اتفاقا تقیزاده درسش خیلی خوبه حتما موفق میشه.

ـ نه آقا آخر تقیزاده چاق است اگر لباس سفید دکترها را هم بپوشد میشود شبیه آبگرمکن سفیده براتمحمد....

آقا ریز خندید. از همین حالا دلش برای بچهها و این حرفهایشان حسابی تنگ شد.

ـ بیشتر تلاش کنید تا بزرگترهاتون رو خیلی خوشحال کنید.

صفدری با اخم و تخم و روی ترش چرخید سمت پدربزرگش.

ـ نه آقا بابابزرگ ما را فقط یک چیز خوشحال میکند، اینکه بزنی شبکه خبر.

رمضانعلی اخمهایش را کشید توی هم. لنگ کفشش را برداشت و پرت کرد سمت نوهاش.

ـ نمک به حرام میخواهم بدانم کی حقوق میدهند بد میکنم؟ زندگی خرج دارد.

یکی دیگر از پسرهای شر کلاس گفت: «آقا توی خارج فقط اوسکولا میروند مدرسه.»

صورت آقا معلم رفت توی هم، چینی انداخت گوشه دماغش.

ـ خب راست میگویم دیگر آقا به خاطر همین آنجا به مدرسه میگند school.

یکی از پسرها زد توی سرش و ادایش را درآورد.

ـ آخر تو که چیزی نمیدانی چرا حرف میزنی؟ میترسی بگویند لالی؟

ـ ها میترسم.

چیزی نمانده بود دعوا بالا بگیرد. یکی دو نفر از زنها آمدند جلویشان را گرفتند.

-خب دیگر بس کنید. روز آخری هم ول کن نیستید. خاطره خوش برای آقا
درست کنید!

پسرها با خجالت پشت سرشان را خواراندند و همدیگر را بغل کردند.

ـ آقا یک عکس بگیریم برای یادگاری؟

ـ بله حتما چه فکر خوبی کردی معصومه جان.

معصومه خجالت کشید و رنگ به رنگ شد. عیسیخان همان طور که تخمه میشکست گفت: «ببینید چقدر قشنگ! چند سال بعد میگید این ابراهیم خانِ که دکتر شده، اینم موسیخانِ که معلم شده، اینم که رمضانعلیِ شکر خدا هیچی نشده.»

رمضانعلی با حرص و غیظ داد زد.

اینم که صفرعلیِ روحش شاد مرده.

چیزی نمانده بود که این بار بین بزرگترها دعوا بالا بگیرد. آقا زود همه را جمعوجور کرد. نمیخواست یک قائله تازه شروع بشود.

ـ خب خب آماده، همه به دوربین لبخند بزنید.

و چیلیک عکس یادگاری برداشته شد. حبیب آقا اشک میریخت و دوروبر را تر و تمیز میکرد.

ـ آقا بدون شما اینجا صفا ندارد. هربار که به این اتاق نگاه کنیم، یاد شما میافتیم.

هایهای اشک میریخت و با دستمال چشمهایش را پاک میکرد. مهری خانم دست برد توی کیفش و یک بقچه بزرگ پر از تخممرغ درآورد و گذاشت جلوی آقا.

ـ بفرما آقا، قابلدار نیست. گوشت بشود بچسبد به تنتان. درشتهایش را برایتان سوا کردیم. ما را از یاد نبرید.

بلقیسخانم با خودش نان آورده بود. نان تازه تنوری که عطر و بوی خوبی داشتند. نان ها را چیده بود روی هم و توی روسری گلداری بسته بود. موسیخان ماست خیک و کره تازه، براتمحمد چندتا دانه لنگ تر و تمیز و آهار خورده و ابراهیم خان یک سطل سیب و زردآلو آورده بود. هر کس به اندازه توان خودش چیزی برای یادگاری آورده بود. یادگاری فضه خانم چند کیلو نبات بود.

ـ آقا دوای همه دردهاست بخورید به یاد ما. الهی که همیشه سرزنده و سلامت باشید مادر.

آقا اشک توی چشمهایش جمع شده بود و نمیتوانست حرف بزند. همه را یکی یکی بغل کرد و آرام و یواشکی اشک ریخت.

ـ خب دیگر حالا گریه آقا را درآوردید خیالتان راحت شد؟! بپر پسرم وسط چند چرخ جانانه بزن دل همه باز شود.

تقیزاده رفت وسط و شروع کرد به دست زدن. از آقا خجالت میکشید اما باز هم دست در دست پدربزرگش میچرخید و پیچوتاب میخورد. صدای دست و سوت بود که هوا رفته بود.

پنجمیها سه نفر بودند. استرس گرفته بودند و دلشان شور میزد. آقا آخرین سفارشها را میکرد.

ـ سر امتحان خونسرد باشید. شما خیلی خواندهاید نگران نباشید. سؤالها را چند بار بخوانید و بعد جواب بدهید. ما زیاد با هم کار کردهایم. مطمئنم مرا روسفید میکنید.

ـ ها راست میگه آقا معلم. آبرویش را نبرید. زحمت ما را زیاد کشیده.

سوار مینیبوس فرامرز تاکسی شدند. بچهها میرفتند به حوزه امتحانی توی شهر و آقا میرفت به اداره برای گرفتن لوح تشکر و سپاس بهخاطر باسواد کردن پیرمردها و پیرزنان و باز کردن دنیایی جدید و آرزوهای خوب به رویشان. صدای بچهها توی سر آقا میچرخید.

ـ آقا اجازه؟ مله میدانید یعنی چه؟

ـ نه، ابزار بناییه؟

ـ نه آقا یکم بیشتر فکر کنید میفهمید.

ـ اسم یک ستاره هم که نمیتونه باشه.

بچهها همه با هم خندیدند.

ـ آقا تلفن جواب دادن احترامخاله است. بعد از عمل دماغش آقا بهجای بله میگوید مله...

آقا یادش آمد و لبخند زد. در تمام این سالهای تحصیلش هیچکجا بهاندازه این روستا برایش خاطره رقم نزده بود. خاطره روزهای اول راضی کردن پیرمردها و پیرزنها برای تحصیل، آمدن بازرس و...

تابستان مدرسه خلوت و سوتوکور بود. باد میپیچید به شاخ و برگ درختها و زوزه میکشید. نیمکتهای خالی و کلاسهای بیهیاهو و تقولق مدرسه از هرچه صدا و زندگی است خالی شده بود. همه شاگرد پنجمیها قبول شدند. یکیشان توی بخش شاگرد دوم شد. حبیبآقا فراش مدرسه هر روز میآمد، از روی دیوار توی مدرسه را نگاهی میانداخت، آهی پرسوزوگداز میکشید و میرفت.

آقای مقدم تعطیلات را رفته بود شهر پیش مادرش. مادرش هرروز زیر داربست انگور گلیم و تشکچه پهن میکرد. آقا مینشست روی تشکچه. مادر دم به دم چای میریخت و آقا جرعه به جرعه مینوشید و برای مادر از خاطرات مدرسه تعریف میکرد. از بچهها، از بلقیسخاله بزن بهادر، از عیسیخان مغازهدار و... با مادر غشغش میخندیدند و
کیف می
کردند.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: