ماه بانو
سیدمرتضی نگاهی به آخرین پیامک بانک که همین امروز صبح آمده بود؛ انداخت و آه از نهادش بلند شد. چیزی به سر برج و پرداخت کرایه صاحبخانه نمانده بود و کفگیر بدجور به تهِ دیگ خورده بود. نمیتوانست اینطور ادامه دهد. آن هم با وجود مادرش و بچهای که داشت به خانواده کوچکشان اضافه میشد! این یکی که میآمد تعدادشان به چهار میرسید و با وجود سختگیریهای صاحبخانه باید مقدار دیگری به کرایهاش اضافه میکرد. نگاهی به آسمان انداخت و از خدا کمک خواست. از آن طلبههایی نبود که صبح تا شبشان به درس خواندن بگذرد و کاری به کسب روزی نداشته باشد. نمیخواست جلوی پدر مرحوم لیلا شرمنده شود. کنار وعظ در مسجد محل و برگزاری نماز جماعت، تدریس و ترجمه هم میکرد. گاهی مجبور میشد روزه و نماز استیجاری بپذیرد و خرج و مخارج خانوادهاش را تأمین کند. اما با وجود همه اینها باز در این شهر دنگال با گرانی سرسامآورش هشت روزگارش گرو نه بود.
نگاهی به اتیکت قیمت روی شیشه قصابی انداخت و سرش را شرمساری پایین آورد! دکتر چند بار تأکید کرده بود لیلا باید بهتر غذا بخورد وگرنه کمخونی میتوانست صدمه بدی به خودش و فرزندی که در راه داشت؛ بزند. اما انقدر پول نداشت که هم از پس خرید گوشت بربیاید، هم کرایه خانه را بپردازد. در افکارش غرق بود و به این فکر میکرد که شاید لازم باشد برای خریدن گوشت ساعتش را بفروشد. گرچه هدیه شب دامادیش بود و خیلی دوستش داشت. اما بهخاطر همسرش و فرزندی که در راه داشت؛ میتوانست از آن بگذرد. چشمهایش خطوط روی سنگفرش پیادهرو را دنبال میکرد و پیش میرفت که صدایی آشنا به گوشش رسید. کامران بود. یک آشنای قدیمی از روزهای کودکیش که معلوم نبود از کدام صفحه دفتر خاطرات زندگیش بیرون افتاده بود و حالا او را پیدا کرده بود! برعکس او که با آن عبا و امامه سیاه یک دنیا با کودکیش فرق داشت؛ کامران تنها یک سبیل و مقادیری قد اضافه کرده بود و هنوز میشد آن پسر شر و شیطان روزگار کودکی را در چهرهاش دید.
هنوز هم مثل آن روزها لوطی مسلک بود و چالهمیدانی حرف میزد. درسش را در همان سوم راهنمایی رها کرده و چسبیده بود به کار روی نیسان آبی آقاجانش که همان روزها از دنیا رفته و او را با تأمین معاش هفت سر عائله تنها گذاشته بود.
دوتایی نشستند یک گوشه و سفره دلشان را برای هم بازکردند. برخلاف سیدمرتضی، وضع و اوضاع کامران خیلی خوب بود. هنوز هم روی ماشین کار میکرد اما ماشینهایش را رسانده بود به چند نیسان و سواری که همگی این سو و آن سوی شهر بار خلایق را برمیداشتند و زندگی چندین خانواده را تأمین میکردند. حالا کامران با نیسان آبی پدرش خداحافظی کرده و پشت میز نشین شده بود.
وقتی از هم جدا شدند و سید به راهی خانه شد؛ فکری عین خوره افتاد به جانش! خیالی که دائم در سرش میچرخید و امانش را بریده بود. با خودش میگفت شاید خدا کامران را سر راهش گذاشته تا چنین پیشنهادی را با او مطرح کند. چیزی که میتوانست راهی باشد برای تمام شدن همه دلواپسیهایش! اما اگر کسی او را میدید ممکن بود هزار حرف برایش درآورد و ریشخندش کند! آن هم آدمهایی که حتی حساب تعداد عباهایش را داشتند و به رنگ نعلینش سه پیچه گیر میدادند. دوست نداشت انگشت نشان این و آن شود و همه به یکدیگر نشانش دهند اما اگر به همین منوال ادامه میداد، ممکن بود بیشتر ضرر کند. باید این فکر تازه جان گرفته را با کسی در میان میگذاشت و وجدان خودش را بابت درست و غلطش راحت میکرد.
فردای آن روز یکراست رفت سراغ استادش و ماجرا را با او در میان گذاشت. تنها یک جمله از استادش شنید که جواب همه سؤالاتش بود. جملهای که خودش هم خوب میدانست اما انگار جایی میان افکار مشوشش گم شده بود. استاد پیر و خمیدهاش با لبخند نگاهش کرده و گفته بود اگر مرد برای تأمین معاش خانواده و کسب روزی حلال تلاش کند؛ عین این است که در راه خدا جهاد کرده باشد. حالش با شنیدن این حرف خوب شده بود اما باز کمیدو به شک بود و تردید داشت.
با این حال، یکراست از آنجا رفت سراغ کامران و نشست پای قرارداد! تنها شرطش این بود که شبها روی ماشین کار کند و روزها به سایر گرفتاریهایش برسد. در اصل نگران بود کسی او را حین مسافرکشی نبیند و بساط حرف و نقل مردم باز نشود. حتی اگر اتفاقی یکی از نمازگزاران مسجد محلشان یا حتی یک از شاگردانش او را حین مسافرکشی میدید؛ کافی بود تا مدتها صدر جدول غیبت این و آن باشد و سید این را نمیخواست.
ماجرا را با لیلا و مادرش هم در میان گذاشت و بعد از کسب رضایت از آنها همان شب کارش را شروع کرد. عبا و امامهاش را میگذاشت در صندوق عقب و صبح وقتی ماشین را تحویل کامران میداد؛ همان جا گوشه دفتر او لباسش را عوض میکرد و میرفت سر کلاس! شبها هم بین فواصل پر و خالی شده ماشین درس میخواند و برای امتحاناتش که چندان هم دور نبود؛ آماده میشد.
صبحها گاهی سر کلاس چرت میزد. داشت بیش از حد از خودش کار میکشید اما چارهای نداشت. تا اینکه بالأخره این خستگی کار دستش داد و بدجور گرفتارش کرد.
تازه مسافر دربستیاش را به مقصد رسانده و برعکس هر شب که دائم ماشینش پر و خالی میشد؛ داشت بدون مسافر به خط برمیگشت. یکی در میان پلکهایش بسته میشد. عجیب خوابآلوده شده بود. در خلوتی کوچه پایش را روی ترمز گذاشت و دستش را برد سمت بطری آب که کمیبه صورتش بپاشد. یکدفعه صدای فریادی در سرش پیچید! یکباره انگار خواب از سرش پریده باشد؛ وحشتزده و حیران خودش را پرت کرد بیرون! پاهایش میلرزید و بهسختی میتوانست برای رسیدن به جلوی ماشین حرکت کند. همان بلایی که از آن میترسید به سرش آمده بود. مرد میانسالی افتاده بود جلوی ماشین! تازه فهمیده بود چه بلایی سرش آمده! مرد بیچاره را از روی زمین بلند کرد و گذاشت روی صندلی عقب! تا به بیمارستان برسد هزار خیال از ذهنش رد شد. نمیدانست از اینکه خونی از سر و صورت مرد نیامده خوشحال باشد یا از اینکه بیهوش شده بترسد!؟ در اینکه مقصر بود شک نداشت اما هرچقدر فکر میکرد او را در کوچه ندیده بود. حالا آبرویش میرفت و همه از ماجرای رانندگی گرفته تا تصادفش را میفهمیدند. بیشتر از همه از کامران بیچاره خجالت میکشید که پای رفاقت به این دردسر افتاده بود. حالا لابد باید دو تایی پلههای دادسرا را بهخاطر این ماجرا بالا و پایین میرفتند تا رضایت مرد را جلب کنند. چند بار از سرش گذشت که او را به بیمارستان برساند و خودش فرار کند. اینطوری نه لیلا از ماجرا خبردار میشد نه کامران به دردسر میافتاد؛ نه آبرویش جلوی این و آن میرفت. اما اگر این کار را میکرد صبح فردا با چه رویی میتوانست روبروی خدا بایستد؟ اگر این کار را میکرد خود به خود شرط عدالتش برای امامت نماز جماعت هم از بین میرفت.
تمام تنش عرق کرده و در آن سرمای زمستان عین بید میلرزید. با کمک نیروهای اورژانس بیمارستان، مصدوم را جابجا کرد و خودش هم دنبالش رفت. چیزی نگذشت که پلیس هم آمد و سؤالاتش را از او که راننده سواری بود، شروع کرد.
آنطور که فهمیده بود مرد بیچاره بر اثر تصادف دچار شکستگی چند استخوان شده اما به اندام حیاتیش هیچ ضربهای وارد نشده بود. باز هم خدا دوستش داشت وگرنه ممکن بود بهخاطر خوابآلودگی طوق لعنتی مثل قتل هم به گردنش بیفتد.
کامران از همهچیز باخبر شده و روز بعد که منتقلش کردند دادسرا برایش سند گذاشته بود. حالا میتوانست پیش از اینکه لیلا نگران شود به خانه برگردد. از طرفی قول داده بود با پول هم که شده مرد مصدوم را راضی کند که دست از شکایتش بردارد. بالأخره بعید بود بخواهد یک روحانی سید را به دادگاه بکشاند. اما سیدمرتضی میدانست خودش مقصر است و هیچ دوست نداشت از لباس روحانیت و امامه سیادتش برای رهایی از مجازات فرار کند. با خودش میگفت اگر دست از پنهانکاری برداشته بود و با سربلندی همین کار شبانه را روزها انجام میداد؛ هیچوقت برایش دردسر درست نمیشد.
با همه اینها کامران تمام تلاشش را برای جلب رضایت مرد کرد و رفیق و همسایه دوران کودکیش را بدون استفاده از کسوت و سیادت سیدمرتضی از رفتوآمد در دادسرا و آبروریزی بین آشنایانش نجات داد.
این میان با همه گرفتاریهای پیش آمده، سیدمرتضی درس خوبی گرفته بود. دیگر نه از حرف مردم میترسید و نه از زحمت کشیدن برای رفع نیازهای سر و همسر خجالت میکشید. چند ماه بعد که زینبسادات به دنیا آمد و خرجشان بیشتر شد؛ مدتی بود که با سربلندی و بدون کمترین احساس شرمی روی یکی از همان نیسانهای آبی معروف کار میکرد.