فائقه بزاز
میان موج طنزهای جوانانه به مطلب جالبی برخوردم. درباره شوخیهایی که با مامانها میشود. جایی نوشته بود؛ وقتی به مامانم میگم رژیم دارم و لطفا بهجای چهارتا کلوچه سه تا برام درست کنین که هدر نرود، میبینم مامان خانم سه تا درست کردن اما خیلی ماهرانه سه تا را کمیضخیمتر از قبل گرفته تا جبران آن یکی که حذف شده بشود. این همان مدل دوست داشتن مامانهاست. اینکه بنا به میل خودشان رژیم طلایی ما را نابود کنند چون همیشه معتقدند ما خیلی ضعیف شدهایم حتی اگر با 150 سانتیمتر قد وزنمان به 80 کیلو رسیده باشد.
برعکسش هم مصداق دارد. یادمه با اولین حقوقی که گرفتم یواشکی یکی از انگشترهای مادرم رو که براشون کوچک شده بود برداشتم چون فکر میکردم دیگه ازش استفاده نمیکنن. همه حقوقم را هم گذاشتم و یک انگشتر شکیل و نگیندار برای روز مادر خریدم. اما وقتی مادرم هدیه رو باز کرد خیلی ناراحت شد. انگشتر کوچک شده یادگار مادرشان بود و میخواستند آن را همین طوری یادگاری نگه دارند.
این تعارض ناشی از عدم شناخته. از دوریه. از زیاد همدل و همراه و همصحبت نبودنه. اینکه هنوز مامان نمیداند نباید برنامههای رژیم من را بهخاطر عشق مادرانه متلاشی کند و من هم خبر از اسرار قلبی مادر ندارم و نمیدانم گاهی شگفتانههایم آب سردی بر سر مادر است.
همه اینها بهخاطر حرف نزدن است. بیایید با هم حرف بزنیم. در تقابل با افسردگی که به روی همه جهان سایه افکنده...
وقتی با یک نفر صحبت میکنیم، خالی میشویم بهخصوص که اگر همدلانههایمان با نزدیکترین وجود زندگیمان باشد.
گفتگو یک فرایند لذتبخش است؛ تخلیه هیجانات منفی است؛ وقتی که با یک نفر صحبت میکنیم که گوش شنوا دارد و با ما همدلی میکند، میتوانیم هیجانات منفی خود را تخلیه کنیم و میفهمیم که دوستان و نزدیکانمان هم مشکلاتی و دغدغههایی مثل ما داشتند و توانستند از پس مشکلات خود برآیند پس اگر آنها توانستهاند از مشکلات خود رهایی یابند، قطعا ما نیز میتوانیم. گفتگو اعتمادبهنفس ما را افزایش میدهد و نشان میدهد که مشکلات فقط برای ما نیستند
قدیمیها به معجزه کلمات اعتقاد داشتند. مثلا میگفتند اگر درباره بیماری و شکست زیاد حرف بزنیم، همان بلاها سرت میآید. میگفتند که این جهان یک گوش شنوا دارد و هرچه بگویی همان را به تو میبخشد. واژه ها صاحب انرژی هستند و این انرژی چه خوب است که مثبت باشد. بیایید این انرژیهای سراسر عشق را برای عزیزانمان خرج کنیم.