سحر طالعپور
به هر ترفندی متوسل میشوم تا مواد مغذی را به بدنش برسانم. او که مقاومت میکند من هم مقاومت میکنم. در نهایت مثل یک فاتح جنگی لبخند میزنم و آخرین لقمه را به خوردش میدهم.
در مقابل اعتراض اطرافیان همیشه حق به جانبم؛ که این بچه در سن رشد است و نمیتوانم نسبت به تغذیهاش بیتفاوت باشم.
وقتی که شاهد رشد و تغییر تدریجیاش هستم چنان ذوقی میکنم که خدا میداند؛ لباسهایش زودتر از حد انتظارم کوتاه میشوند و کفشهایش کوچک.
یک روز که با تلاش زیاد مشغول تپاندن گوشت در دهانش بودم و میگفتم بخور تا بزرگ شوی و بروی کلاس اول، توی چشمهایم زل زد و با همان لهجه شیرین کودکانه گفت: «مامان بخوره بزرگ بشه!»
یکه خوردم! بچه راست میگفت؛ سهم مادرش از بزرگ شدن، تغییر و رشد چه بود؟ اصلا با چه چیزی بایستی بزرگ شوم؟ چطور میشد بزرگ شدن پدرها و مادرها را اندازه گرفت؟ با چه متر و مقیاسی؟
درست است که سن رشد ما آدم بزرگها سپری شده ولی آیا به درجا زدن و توقف محکومیم؟
فکر نمیکنم خدا برای اشرف مخلوقاتش برای خلیفه و جانشینش چنین برنامهای داشته!
کودکم راست میگفت. باید به فکر بزرگ شدن باشم. قدم بلند نمیشود، فکر و عقلم چه؟