کد خبر: ۵۷۸
تاریخ انتشار: ۱۸ اسفند ۱۳۹۵ - ۱۴:۳۰
پپ
صفحه نخست » پرونده 2


دلدار

پدر نگاهی به صفحه انداخت و به من گفت: تو چند سالت است؟ گفتم 16. هر لحظه امکان اصابت دست پدر با صورتم می‌رفت. همان جا هم با ترس می‌نوشتم. به خاطر سن و سالم بود. پدر پرسید مدرسه می‌روی؟ گفتم: نه از مدرسه فرار کردم. مدرسه را دوست ندارم برای همین آن‌قدر پیچاندمش و پیچید تا بالأخره افتادم بیرون از پیچ، هم مدرسه از دست من خلاص شد هم من از دست مدرسه و برایش لبخند زدم، پدر سریع اخم کرد گفت: ااااا، در جوابش سریع لبخند زدم و گفتم: نمی‌دانی چه کیفی دارد!گفت: برای چی این کار را کردی؟ گفتم: برای دل خودم درس خواندن که اهمیتی ندارد! شما خودتان درس نخوانده‌اید و مدام به بچه‌ها فشار می‌آورید که درس بخوانند. شاید ما هم دلمان نخواهد درس بخوانیم. پدر پرسید: از کجا می‌دانی که درس نخوانده‌ام؟ سوتی داده بودم. هنوز نگفته بود شغل آزاد دارد و فروشنده لباس‌های مردانه است. سریع جمعش کردم وگفتم: خب معلوم است دکتر، مهندس‌ها اصراری به درس خواندن ما بچه‌ها ندارند. فقط کسانی که خودشان درس نخوانده‌اند اصرا می‌کنند بچه‌ها‌یشان درس بخوانند. پدر کمی‌ فکر کرد، سرش را خاراند، یک قلپ از چایی را که مادر برایش آورده بود سر کشید و گفت: جامعه معلم نمی‌خواهد؟ دکتر و مهندس نمی‌خواهد؟ جامعه نیاز به خلبان و استاد دانشگاه ندارد؟ ناراحت شد. سکوت کرد، قند مانده در دهانش را جوید و قورت داد. نگاهی از گوشه در به من انداخت، خیالش راحت شد که من کتاب فیزیک سال سوم را ورق می‌زنم و تند و تند می‌خوانم. لبخندی به صورت مهربانش زدم و ادامه دادم واقعا نمی‌شد این چیزها را در دنیای واقعی به پدر گفت. آدم را مثل مواد دلمه مادر می‌ریخت لای برگ و می‌پیچید. جرأت نداشتم با او حرف بزنم درباره مدرسه، آینده و خودم. صبح زود از خانه می‌رفت کارگاه و آنجا با کارگرهایی که داشت کار می‌کرد و بعدازظهرها هم سری به مغازه می‌زد که همان عرضه مستقیم تولیدی خودشان بود و فروش زیادی نداشت. از کودکی سختی کشیده بود و حالا در نیمه پر میان‌سالی کارگاه و مغازه‌ای بدست آورده بود که درجا میزد. دوست داشت من مهندس یا دکتر بشوم حتی نگذاشته بود من یک‌بار قیچی دست بگیرم می‌گفت عاقبت ندارد از اول تا آخرش دردسر است. هر روز جنس‌ها و کیفت‌ها و نرخ‌ها بالا و پایین می‌شوند، نان توی این‌کارنیست. حتی اجازه جواب دادنش را نداشتم. می‌زد محکم و به قول خودش پدرانه و بی‌توضیح. جوابش را مدتی ندادم، گذاشتم بماند در آب نمک. کلی بالا و پایین پرید که پسر جان تو باید هر طوری شده به مدرسه برگردی، فرار چیست؟! من تو را به مدرسه برمی‌‌گردانم. می‌نشانمت پای میز و از تو یک مهندس درجه یک تحویل می‌دهم، با این حرف پدر کلی خندیدم. مهندس درجه یک؟ من! وا؟ نه بابا؟ آخ! انسان پرور! انسان دوست! مگر کارخانه تولید مهندس دارید؟ پدر گفت: مسخره می‌کنی؟ فکر می‌کنی نمی‌توانم؟ نه کارگاه تولید پیراهن مردانه دارم که بین خودمان بماند...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: