کد خبر: ۵۷۵۲
تاریخ انتشار: ۰۴ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۱۸:۱۴
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار

م.سرایی‌فر

خلاصه داستان:

هفته پیش خواندیم وقتی ناریه چشم باز کرد خودش را در یک اتاق قدیمی در کنار یک زن عینکی دید. آن زن عینکی ضمن یک سخنرانی پرطمطراق در تعریف از شجاعت ناریه در جواب سؤال او که چرا با این وضع و اوضاع به این خانه آورده شده، گفت: حمزه توی دردسر افتاده و ساواک دنبال اوست و سازمان برای نجات جان او و حمزه دست به این کار زده...

و اینک ادامه داستان...

قسمت آخر

ساعت 3 بعدازظهر راه افتاد. لباس‌های اسفندیار را پوشیده بود، بلوز یقه اسکی و پالتوی کوتاه استفاده شده که روی جیب‌ها و نشیمنگاهش کیس افتاده بود. عینک شیشه‌ای بدون نمره پسر بلقیس را هم که برای نمایش مدرسه خریده بود به چشم زد. 5تومان به پسر بلقیس داد تا برای خودش یکی دیگر بخرد.

دل توی دلش نبود. شب به زحمت یک یا دو ساعت خوابید. چرا باید ناریه با او قرار ملاقات ‌می‌گذاشت. همه شهر دربدر دنبالش بودند. به این زودی نمی‌شد که وارد خانه‌های تیمی‌ شود. به هر تازه‌واردی این اجازه را نمی‌دادند. خیلی با خودش ‌می‌جنگید تا فکرهای منفی سراغش نیاید. یادداشت ناریه را صدبار خواند:

ـ کوچه دوم بالای آریاشهر بیا. 9 صبح فردا. نشون به اون نشون که پالتوی من قهوه‌ای است نه خاکستری.

روی موتور یاماها 100 اسفندیار نشست و راه افتاد. اسفندیار به‌خاطر حمزه موتور را نبرده بود کارگاه. با اتوبوس رفته بود صبح زود. شب گذشته ماجرای گم شدن ناریه را به اسفندیار گفت اما از ماجرای سازمان و تعقیب شدنش هیچی نگفت. اسفندیار به گمان اینکه موضوع ناموسی و حیثیتی است به اصرار گفت که حتما کمکش ‌می‌کند. حمزه نمی‌خواست پای او را وسط بکشد، وانگهی کوچک‌ترین آگاهی او به هر آنچه جنبه سیاسی داشت باعث دردسرش ‌می‌شد. حمزه گفت‌:

ـ فقط اگه موتورت رو بهم امانت بدی کافیه.

و چون نمی‌دانست چه اتفاقی خواهد افتاد و شاید هیچ وقت آنجا برنگردد، 1000 تومان به اسفندیار داد. اسفندیار قبول نکرد. بلقیس گفت‌:

ـ حمزه گنج پیدا کردی؟ 500 تومن هم به من دادی. چه خبره. با این پول میشه ماشین خرید.

ـ شما دعا کنید ناریه صحیح و سالم باشه. بقیه چیزها قابل برگشته.

حمزه تمام پولی که برای ازدواج و رهن خانه جمع کرده بود، خرج کرد. تصمیم داشت به محض پیدا کردن ناریه بروند پیش جمیل و هر موقع شد از ایران فرار کنند پس نباید مدیون کسی ‌می‌شد.

یادداشت را داخل خودنویس گذاشته بودند. خودنویس را اسفندیار موقع آمدن به خانه داخل حیاط کنار در پیدا کرده بود و متوجه شده بود که مهمان دارند. از دیدن حمزه هم متعجب و هم خوشحال شد. حمزه کجا، اینجا کجا؟ اسفندیار و حمزه سر جلسات تفسیر قرآن حسینیه ارشاد با هم بودند. اما چندماه بود که حمزه دیگر شرکت نمی‌کرد سر کلاس‌ها. ابوشریف هم همین طور. اسفندیار ‌می‌دانست آن‌ها به کارهای تکثیر سخنرای‌های آقای خمینی علاقه دارند. اما او علاقه‌ای به ورود به این مسائل نداشت. هفته‌ای یک روز به زحمت ‌می‌توانست وقت بگذارد برای کلاس‌های تفسیر. شغلش تراشکاری بود، نه وقتی برای فعالیت در این امور داشت نه حوصله‌اش را. خرج زن و سه بچه و پدر و مادرش را باید ‌می‌داد.

حمزه وقتی خودنویس را توی دست اسفندیار دید رنگ از رویش پرید. اسفندیار خودنویس را با دست‌هایی که معلوم بود شسته شده اما همچنان سیاه ‌می‌نمود سمت حمزه گرفت‌:

ـ این برای تو نیست؟ کنار در حیاط افتاده بود.

حمزه قلبش ریخت. خودنویس را گرفت. همان بود که داده بود به ناریه.

ـ یکی از دوستانم بهم هدیه داده بود. انگار همونه.

امکان نداشت ساواک ناریه را برده باشد. ساواک با ژستی شیک، بی سروصدا و بدون ترس دستگیر ‌می‌کرد. از این قایم‌موشک بازی‌ها نداشت. نه خودش را شکل نان خشکی درمی‌آورد، نه یواشکی نشانه داخل حیاط ‌می‌انداخت.

تا فلکه آریاشهر تا هر جا توانست از کوچه پس کوچه‌ها رفت. حس می‌کرد همه مردم دارند زاغش را چوب ‌می‌زنند و راپورتش را ‌می‌دهند حتی پلیس سر چهارراه. انگار از همه جهت تحت نظر بود. هنوز مشکوک بود به اینکه ناریه خودش یادداشت را نوشته باشد. کنار فلکه نزدیک دکه روزنامه‌فروشی موتور را پارک کرد و به کیوسک تلفن رفت. شماره جمیل را گرفت:

ـ کیک من آماده است. امروز میام ببرم.

ـ زودتر باید سفارش ‌می‌دادی. ولی من برات درست ‌می‌کنم. کی میای ببری؟

ـ شاید امشب.

ـ کیک دوستم چی شد.

ـ هنوز نیومده. خبر ندارم ازش.

حمزه کنار کیوسک ایستاد و روزنامه‌ها را ورانداز کرد. بحث داغ روز سفر رئیس‌جمهور مصر به ایران بود، انفجار در پاکستان، اعدام عاملان ترور در تهران. ساعت 8و نیم بود. هنوز وقت داشت. صاحب کیوسک گفت‌:

ـ داداش روزنامه امروز هنوز نرسیده. این‌ها تاریخ‌شون گذشته. قیمتش 2ریاله.

حمزه شال را روی صورتش کشید. هر چند ‌می‌دانست هیچ تغییر قیافه‌ای فایده ندارد و عن‌قریب ردش گرفته ‌می‌شود. نگران ناریه بود که به خاطر او توی دردسر نیفتد.

***

ناریه پالتویش را پوشید و آماده رفتن شد. آسیه گفت‌:

ـ پس یه بار دیگه مرور ‌می‌کنیم. اگه تنها بود میاریش تا ایستگاه تاکسی. اگه دیدی کسی باهاشه یا به کسی اون اطراف مشکوک بودی اصلا بهش نزدیک نمیشی. اسلحه رو کلا فراموش کن. انگار نداریش. اون برای مواقع اضطراریه برای دفاع از خودت و همسرت در برابر مأموران ساواک..

ـ اگه حمزه خواست ‌می‌تونم بهش بدم؟

ـ اگه کار به اونجا کشید بله. حمزه بلده چطور ازش استفاده کنه.

ـ چرا خودتون این کارو نمی‌کنید. اون که به شماها اعتماد داره.

ـ چون دوستش دستگیر شده و اون دیگه به هیچ‌کس اعتماد نداره. خودش نمی‌دونه اطلاعاتش لو رفته ولی ما ‌می‌دونیم.

ناریه با خودش گفت‌: «پس برای همین ‌می‌خواست یه مدت مخفی بشه»

ناریه ‌می‌لرزید. کلت را در کاور پارچه‌ای زیر پالتوش جا داد. انگار یک مسلسل بهش وصل بود.

ـ ناریه، حواست باشه دچار احساسات عشقی نشی. اول باید حمزه رو نجات بدیم. بعدش فرصت زیاده. می‌تونیم براتون یه واحد مجزا بدیم. حداقل از هم خونه شدن با من بهتره برای تو.

ـ بعدش چی؟ کجا میریم.

ـ بعدا مشخص میشه. چند جا مدنظرم هست. بهترین مورد رو به شما میدم. خیالت راحت. به من اعتماد کن.

ناریه و آسیه سوار پیکان سبز یشمی ‌شدند. مرد درشت هیکل موبلندی رانندگی ‌می‌کرد. بوی عرق کهنه توی ماشین پر شده بود. آسیه کنار ناریه در صندلی عقب نشست.

از کوچه‌های پیچ در پیچ گذشتند. آسیه راه را نشان ‌می‌داد. وقتی به محل سازمان آب نزدیک فلکه آریاشهر رسیدند آسیه به راننده گفت‌:

ـ از اینجا به بعد آرو‌متر برون. شاید همینجاها باشه.

ناریه قلبش داشت از جا درمی‌آمد. آسیه متوجه لرزشش شد:

ـ چه وضعشه. اینجوری که اون بنده خدا رم لو میدی. ‌می‌خوای نجاتش بدی یا تو دردسر بندازیش. ساواک از رگ گردن به آدم‌ها نزدیک‌تره. از قیافه‌ات از دور ‌می‌فهمه که یه نسبتی باهاش داری. خونسرد باش. ما برای وصل کردن آمدیم، نی برای فصل کردن آمدیم.

ـ حاضرم ازش جدا بشم ولی اتفاقی براش نیفته.

ـ ان‌شاءلله به امید خدا نجاتش ‌می‌دیم. حمزه به وجود تو افتخار خواهد کرد. تو همسر بسیار شجاع و فداکاری هستی. تو و حمزه به عضویت‌تون تو سازمان افتخار خواهید کرد. آینده مال شماست. ایران به شما نیاز داره. نباید بیگدار به آب زد.

دستش را روی دست ناریه گذاشت:

ـ خیلی آروم و ریلکس هر آنچه گفتم رو مو به مو انجام بده. به امید خدا موفق می‌شیم. امروز ناهار همه مهمون من. چطوره؟‌هان؟ لبخند بزن.

نگاه به اطراف کرد‌:

ـ دیگه اینجا باید پیاده بشی و بری دنبالش. ما از دور هواتو داریم. ببینم چکار می‌کنی دختر قهرمان.

ناریه پیاده شد و به طرف پایین خیابان رفت. از کوچه چهارم و سوم گذشت. داشت ‌می‌رسید سر کوچه دوم. نگاه ترسانی به اطراف کرد. تک و توک آدم‌ها در حال عبور بودند. از کنار مدرسه گذشت. صدای بازی بچه‌ها از توی حیاط ‌می‌آمد. پیچید داخل کوچه. هر بار به اطراف نگاه ‌می‌کرد پیکان سبز یشمی ‌همان نزدیکی‌ها کنار پیاده‌رو بود. کسی را شبیه حمزه از دور دید که پیچید سمت راست و ناپدید شد. ناریه قدم‌هایش را تند کرد. وقتی رسید هیچ‌کس نبود. کوچه بن‌بست کوتاهی بود با دو خانه دوطبقه که هر دو در بسته بودند. ناریه برگشت و کوچه را تا انتها رفت. کسی نبود. خواست برگردد که متوجه روزنامه‌فروش شد. از صدای حمزه شناختش که داد می‌زد: «روزنامه، روزنامه، خبرهای روز»

انتهای کوچه از طریق راه باریک آدم‌رو، به کوچه کناری راه داشت. روزنامه‌فروش از آن طرف رفت، ناریه هم دنبالش. روزنامه‌فروش روزنامه‌ها را زیر بغلش زد و قدم‌هایش را تند کرد. ناریه تندتر رفت. حالا پیکان یشمی ‌توی کوچه دوم جا ماند. ناریه نگاهی به پشت سرش به پیکان سبز انداخت و دنبال روزنامه‌فروش رفت. سرعتش را زیاد کرد و رسید تا جاییکه ‌می‌دانست اگر او را صدا زند حتما خواهد شنید. روزنامه‌فروش سرعت گرفت. ناریه با صدای بلند گفت‌:

ـ آقا، یه روزنامه ‌می‌خوام. آقا، آقا.

روزنامه‌فروش به طرف موتوریاماها 100 رفت. و روی موتور پرید. برگشت و به ناریه اشاره کرد‌:

ـ بپر بالا. زودباش.

ناریه نفس نفس ‌می‌زد.

ـ اونا ‌می‌خوان نجاتت بدن. دوستت گیر افتاده. اطلاعاتت لو رفته....

ـ ساکت باش بپر بالا میگم.

ناریه روی ترک موتور پرید. موتور روشن شد. ناریه دید که پیکان یشمی‌ همان جا کنار پیاده‌رو پارک شده. چطور با این سرعت از آن کوچه توانسته بودند بیایند اینجا. ناگهان ناریه لوله سیاه و دراز تفنگی را دید که از شیشه عقب پنجره به سمت آن‌ها نشانه رفت. چند صدای کوتاه و خفه آمد و بعدش حمزه یک تکان ناگهانی خورد و موتور روی زمین ولو شد. روزنامه‌ها همه جا پخش شدند. ناریه جیغ میزد. گلوله به سر حمزه خورده بود. برگشت تا فرار کند که متوجه یک پیکان یشمی‌ دیگر کمی‌آن‌طرف‌تر شد. چند گلوله خفه دیگر به سمت او شلیک شد و ناریه روی زمین افتاد.

پایان

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: