مریم جهانگیری زرگانی
خلاصه داستان:
محمود که بابت گیر افتادن حسین خودش را مقصر می دانست و فکر می کرد همه این قضایا از سر شعارنویسی او شروع شده خودش را به ژاندارمری رساند تا جان عمو حسینش را نجات دهد. آرشام هم از این فرصتی که پیش آمده بود نهایت سوءاستفاده را کرد و با شکنجه دادن محمود، حسین را تحت فشار قرار داد تا به همه چیز اعتراف کند اما سر رسیدن مردم ده و فریادهای اعتراضشان او را وحشت زده کرد و کارش را نیمه تمام گذاشت...
و اینک ادامه داستان...
قسمت هفتم
آرشام بالای برج توی تاریکی ایستاده بود و پایین را نگاه میکرد. توی جاده و جلوی ژاندارمری پر بود از سایههای سیاه اهالی روستا. همه فانوس دستشان بود و با رهبری مردی که روبرویشان ایستاده بود شعار میدادند. صدایشان به شکلی مهیب و دلهرهآور توی دشت میپیچید. مرد اخم کرده بود و چانه بلند و باریکش را میان انگشتان شست و اشارهاش فشار میداد. جلوی ساختمان، کنده خشکیده درختی را آتش زده بودند. سه سربازی که فرستاده بود زن و دختر حسینعلی را دستگیر کنند، با دستهای بسته و صورتهای کبود و خونی جلوی آتش نشانده شده بودند. نه لباس فرم به تن داشتند و نه از اسلحههایشان خبری بود. یاد استوار شریف افتاد که گفته بود تف میاندازد روی گور پدر اعلیحضرت اما دست به ناموس مردم نمیزند! حالا با دو گلوله در سینه و مغزش دراز به دراز آن پایین افتاده بود. با صدای خدارحمی از فکر درآمد.
ـ قربان اگه بیان داخل از پسشون برنمیاییم.
آرشام نفس عمیقی کشید. دیگر اثری از ترس لحظههای اول در چهرهاش نبود.
ـ اینجا یه ساختمون معمولی نیست خدارحمی، قلعهاس! چطور میخوان واردش بشن؟! نصف نیروها رو بفرست بالای برجها، نصف دیگه رو توی حیاط مستقر کن.
خدارحمی سر تکان داد.
ـ اطاعت میشه قربان!
با اشاره دستِ مردی که جمعیت را هدایت میکرد، شعار دادنها قطع شد. مرد چرخید طرف ژاندارمری و فانوسش را بالا گرفت. جوان بود و ریش کمپشت و کوتاهی داشت. صدایش را بلند کرد:
ـ آرشام، ما نیومدیم اییجا که جنگ کنیم. ما فقط میخوایم همولایتیهامون آزاد بشن. بیا ایی سه تا سربازته بگیر، عوضش حسینعلی و محمود رِه ولشون کن.
آرشام پوزخند زد. مرد ادامه داد:
ـ اگه ایی کاره نکنی من نمیتونم جلوی مردمه بگیرم. اینا به خاطر او دستوری که به ایی سربازا...
جوانک دیگری با قد و قامتی درشت حرفش را قطع کرد.
ـ ژاندارمری رِه رو سرت خراب میکنیم مردکه بیحیا! فکر کردی اییجا هم شهره که هر غلطی دلت خواست بکنی؟ ناموس ما رِه به سربازات وعده میدی؟!
آرشام به سربازهایی که داشتند داخل برجهای روبروی جاده مستقر میشدند نگاه کرد. خدارحمی دوید جلو.
ـ امر دیگه قربان؟
ـ برو زنگ بزن مرکز، درخواست نیرو کن.
ـ قربان، ما که توی ماموریت نیستیم. اگه پرسیدن اینجا چیکار میکنیم چی بگم؟
ـ بگو سرهنگ آرشام بالاخره تونست چاپخونه رو پیدا کنه.
ابروهای خدارحمی بالا رفت.
ـ ولی قربان، تیمسار پرویزی همینطوریش هم با شما سر این قضیه اختلاف داره. اگه بفهمه بهش دروغ گفتیم ممکنه اخراجمون کنه.
آرشام تند گفت:
ـ تیمسار غلط کرد با تو! به خاطر بیکفایتی همون پرویزی احمقه که چهارساله داریم دور خودمون میچرخیم و به هیچ جا نمیرسیم. بهت گفتم برو زنگ بزن مرکز. بگو مردم شورش کردن، دارن میریزن تو ژاندارمری. بگو چند تا سرباز رو گروگان گرفتن، اسلحه دارن، رئیس ژاندارمری روستا رو کشتن!
خدارحمی یکقدم عقب رفت.
ـ اطاعت میشه قربان!
ـ به یکی از سربازا هم بگو پسره رو برام بیاره بالا.
ـ برادرزن حسینعلی؟!
آرشام سر تکان داد.
ـ خودتم توی حیاط منتظر علامت من باش. هر وقت گفتم، حسینعلی رو آزادش کن بره!
ـ آزادش کنم قربان؟!
آرشام براق شد توی صورتش. مرد سرش را پایین انداخت و تند از پلههای برج رفت پایین.
***
کریم در ردیف دوم جمعیت ایستاده بود. اسلحهاش آماده شلیک بود و نگاهش روی برجها حرکت میکرد. سرش را جلو برد و زیر گوش عباس گفت:
ـ تا کی میخوایم اییجا وایسیم؟ اگه توی ایی تاریکی از بالای برج ببندنمون به تیر، همه ایی زن و بچهها کشته میشن.
عباس برگشت نگاهش کرد. نگرانی از چهره او هم میبارید. سری تکان داد و رفت طرف رضا که جلوتر از همه ایستاده بود.
ـ ها رضا؟ چی تو سرته؟
رضا برگشت عقب و جمعیت را نگاه کرد.
ـ به ولیالله و او چندنفری که اسلحه شکاری دارن بگو آماده باشن، از در عقبی میریم داخل ژاندارمری.
یکدفعه عباس به برج اشاره کرد. رضا سرش را برگرداند. چراغ یکی از برجها روشن شده بود. قامت آرشام با همان صورت سنگی و بیحالت توی نور پیدا بود. مرد دستهایش را فرو کرده بود توی جیبهای شلوارش و به جمعیت نگاه میکرد. خورشید فریاد زد:
ـ آرشام به ولای علی بلایی سر شوهر و برادرم آورده باشی نعشته از همو بالا پرت میکنم پایین.
زن این را گفت و تفنگش را از شانهاش پایین آورد. صدای آرشام توی دشت پیچید:
ـ با مرکز تماس گرفتم که برام نیرو بفرستن.
نگاهش رفت طرف جاده و دوردستها.
ـ یک ساعت بهتون وقت میدم برگردین خونههاتون. بعدش دیگه هر اتفاقی بیفته تقصیر خودتونه.
رضا فوری گفت:
ـ داری دروغ میگی نابکار! کسی تو رِه اییجا نفرستاده که حالا بخواد برات آدم بفرسته. فکر کردی خبرشه نداریم سرخود پاشدی اومدی «هزارقلعه»؟
نگاه آرشام روی صورت رضا دقیق شد.
ـ الان وضعیت فرق کرده! ارباب عزیزتون درازای آزادی خودش و برادرزنش جای چاپخونه و اسم همدستاش رو لو داده. چند صد نفر نیرو تو راه اینجان برای محاصره چاپخونه و دستگیری خرابکارا.
دستش را از جیب شلوارش بیرون آورد و توی هوا تکان داد.
ـ برای آخرین بار بهتون هشدار میدم. هرکس اینجا بمونه ازنظر ما همدست خرابکاراست و مطمئن باشه کارش به ساواک و زندان و حتی اعدام میکشه.
زمزمههایی میان جمعیت افتاد. عباس فوری داد زد:
ـ اگه راست میگی بگو چاپخونهاش کجاس؟ اسم همدستاشه بگو تا ما هم بشناسیمشون.
آرشام لبخند زد.
ـ چرا از خود حسینعلی نمیپرسین؟!
این را گفت و با دست به پایین اشاره کرد. همان موقع در ژاندارمری باز شد. دو سرباز حسین را نیمهجان پرت کردند بیرون و تند برگشتند داخل. خورشید لحظهای به جسم مچاله افتاده جلوی در نگاه کرد و بعد دوید طرفش. از همان دور صدا زد:
ـ حسین جان... حسین...
عباس و کریم دنبالش رفتند. زن جوان کنار شوهرش زانو زد.
ـ یا قمر بنیهاشم... چی به سرت آوردن عزیزم؟
لبهای حسین آرام تکان خورد و صداهای نامفهومی از دهانش خارج شد. ولیالله مردم را کنار زد و آمد بالای سر حسین. کمی نگاهش کرد و بعد گفت:
ـ بفرما... اینم از ارباب حسینعلی! جون دوستاشه داد، جون خودش و فامیلشه خرید. خو البته خون طاهریها رنگینتر از خون مائه!
کریم فوری گفت:
ـ ولیالله به خدا حسینعلی تو رِه خوب شناخته بود که نمیخواست پات به ایی کارا باز بشه.
ولیالله دسته بیلش را گذاشت روی شانهاش.
ـ احترامته دست خودت نگهدار کریم! من ایی طایفه رِه بهتر از تو میشناسم. آقام بدبخت زیر شلاق آقابزرگ همیی مردکه یه پاش شَل شد.
این را گفت و از میان جمعیت راهش را بهطرف ده باز کرد. بلند گفت:
ـ من جونمه پای اینا هدر نمیدم.
عدهای دنبالش راه افتادند و عدهای مردد نگاهش کردند. یکی گفت:
ـ ایی پسر مش رجب عقل درستوحسابی نداره. ولی اییجا رِه بد نمیگه.
دیگری پرسید:
ـ از کجا معلوم او مردکه ساواکی کلک سوار نکرده؟
ـ پَ یعنی میگی ارباب رِه همییطور ولش کردن بره؟ حتمی یه قراری باهاشون گذاشته نه.
زنی نچنچ کرد:
ـ بدبخت عامو کل باقر که جونشه سر ایی کارا داد...
نگاه مات و مبهوت رضا بین جمعیت میچرخید. مردمی که تا همین چند لحظه پیش از فرط عصبانیت میتوانستند دستخالی ژاندارمری را روی سر آرشام خراب کنند، حالا چهرههایشان پر از تردید بود. بلند گفت:
ـ کجا دارین میرین جماعت؟ لااقل از ناموستون دفاع کنین...
ـ آقا سید نشنیدی مردکه چی گفت؟ الان آدماشون میان همهمونه میبندن به تیر. ارباب که تقصیرکاره خودشه نجات داده. خو ما چرا گرفتار بشیم!؟
رضا آه کشید. فرصت طلایی حمله به ژاندارمری دیگر از دست رفته بود. حسین میان خوابوبیداری مدام محمود را صدا میزد. خورشید از جا بلند شد و خودش را رساند پای برج.
ـ آرشام، چه بلایی سر برادرم آوردی؟ او طفل معصوم هیچ دخلی به دعواهای ما نداره.
آرشام خورشید را برانداز کرد.
ـ کی گفته نداره دختر علیمراد؟ قبل از اینکه از سقف آویزونش کنم خوب برام شاخ و شونه میکشید.
برق از کله خورشید پرید:
ـ به خدا اگه یه مو از سرش کم شده باشه...
زن فوری گلنگدن برنو را کشید و به سمت آرشام نشانه رفت. رضا داد زد:
-تو که گفتی حسینعلی سر جون هر دوتاشون باهات معامله کرده. خو او بچه رِه هم آزادش کن.
آرشام با دست به پشت سرش اشاره کرد. ناگهان سروصورت خونی و رنگپریده محمود از لبه دیوار برج پیدا شد. پسرک را بهزور سرپا نگهداشته بودند. مینالید و گریه میکرد. دستهای خورشید سست شد. اشکهایش جوشید.
ـ محمود... کاکا... عزیزم...
آرشام زل زد به خورشید.
ـ یه چیزی رو میدونی؟ وقتی بابات پدرم رو کشت من اونجا بودم. دیدم چطور افتاد زمین و اونقدر خون ازش رفت تا بالاخره مرد.
مکث کرد.
ـ چیزی بدتر از اینکه آدم جون دادن عزیزانش رو با چشمای خودش ببینه، نیست.
نفس خورشید بند آمد. تفنگ را میان انگشتانش فشار داد.
ـ به خدا قسم آرشام اگه خطایی ازت سر بزنه تیرت میزنم.
کریم از پشت سرش آرام گفت:
ـ خاتون بزنش!
خورشید پلکهایش را به هم فشار داد. عمیق نفس کشید. دستهایش بدجوری میلرزید. آرشام محمود را چسبانده بود به خودش. میترسید توی تاریکی تیرش خطا برود. صدای خنده آرشام بلند شد. دستهایش را دو طرف شانههای محمود گذاشت.
ـ نترس! کاریش ندارم، الان میفرستمش پایین.
رو کرد به سربازی که کنارش ایستاده بود.
ـ ببر تحویلش بده به خواهرش.
این را گفت و قدمی عقب رفت. خورشید تفنگش را پایین آورد و دست گذاشت روی سینهاش. تازه میخواست نفس راحتی بکشد که ناگهان آرشام خم شد، پسرک را از پاهایش گرفت و از بالای برج پرتش کرد پایین.
***
انگارنهانگار تابستان بود و فصل درو. کوچهپسکوچههای «هزارقلعه» از روزهای سرد زمستان هم خلوتتر بود. کسی جرئت نمیکرد از ترس سربازان بیشماری که روستا را محاصره کرده بودند، از خانه بیرون برود. سر هر کوچهای و جلوی هر خانهای سربازان نگهبانی میدادند و کوچکترین حرکتی را زیر نظر داشتند. توی میدانگاه و دورتادور خانه حسین پر از مأمور بود. احدی حق ورود به خانه او را نداشت. حالا دیگر همه اهل روستا میدانستند که حسین هیچ معاملهای با ساواکیها نکرده بود و آزاد کردنش حقهای بود که آرشام برای خاموش کردن آتش خشم مردم تا رسیدن نیروهای کمکی، به کار بسته بود. همه میدانستند اگر در آن شب شوم فریب نمیخوردند، نه نیروهای انقلابی داخل روستا گیر میافتادند و نه بچه بینوا محمود به آن شکل دلخراش کشته میشد. تصویر سروصورت ازهمپاشیده و استخوانهای خردشده پسرک در ذهن همه حک شده بود. ناله و نفرین بود که نثار ولیالله میشد. توی خانه اربابی، خورشید کنار بستر شوهرش نشسته بود و ضمادی را که حکیم برایش درست کرده بود، روی زخم صورت او میمالید. مرد، طاقباز توی رختخواب افتاده بود و دستهای باندپیچیشده متورمش روی سینهاش بود. صدبار مرده بود و زنده شده بود تا حکیم شکستگیهایش را جا انداخته بود و با کمک چوب بیحرکت کرده بود. بااینحال دردِ به قول حکیم جوش خوردن استخوانها لحظهای رهایش نمیکرد. نگاه مرد چرخید طرف زنش:
ـ یکی رِه بفرست رضا رِه خبر کنه نصف شب بیاد منه ببره سر خاک محمود. دلم داره از غصه میترکه...
تمام خانههای دیوار به دیوار روستا با درهای مخفیای که توی زیرزمینهایشان تعبیه شده بود، به هم راه داشتند. در طول یک هفتهای که از محاصره روستا میگذشت دوستان حسین از همین راههای مخفی به دیدنش میآمدند. دستهای خورشید از حرکت ایستاد. رویش را از حسین برگرداند. از بعد آن شب دیگر با شوهرش حرف نزده بود. حسین آه کشید.
ـ جیگرم داره میسوزه دختر عامو... ایی بچه حقش نبود اییطور سرش بیاد...
سر تکان داد.
ـ همهچی رِه ازش قایم کردم، به خیالم اییطور دیگه تو خطر نمیافته. اشتباه کردم. اگه از کارای من خبر داشت، او شب پا نمیشد بیاد ژاندارمری...
صدایش لرزید.
ـ اومده بود منه نجات بده...
اشکهایش از گوشه چشمهایش بیرون ریخت. خورشید واکنشی نشان نداد. کاسه ضماد را برداشت و از جا بلند شد. حسین صدایش زد.
ـ خورشید... عزیزم... ایی قهر تو از داغ محمود برای من دردش بیشتره. میدونم تقصیرکارم اما کاشکی او روز به حرفم گوش کرده بودی. کاشکی منه ول کرده بودی رفته بودی.
خورشید توی درگاه اتاق ایستاد و زل زد به حسین. همه غمهای دنیا توی نگاهش بود.
ـ ها و الله پسر عامو... کاش رفته بودم. اگه تو میمردی شوهر برای من قحط نبود. ولی دیگه کو برادرم؟ محمود یادگار آقا و مادرم بود... پشتوپناهم بود... با ایی کارات برادرمه گرفتار کردی... به خاک سیاه نشوندیم...
زن صورتش را پشت چارقدش پنهان کرد و تند از اتاق بیرون رفت. صدای گریهاش سکوت خانه را شکست. همان موقع گله کوچک گوسفندانشان با سروصدا ریختند توی حیاط. غروب بود و طبق معمول هرروز، میر معصومِ چوپان گلههای روستا را از صحرا برگردانده بود. صدای پیرمرد توی حیاط پیچید.
ـ آهای ارباب... یا الله... یا الله... ارباب! مشتلق بده که گوسفندت دوقلو زاییده!
چینی به پیشانی حسین افتاد. آرنجهایش را ستون زمین کرد و به هر سختی بود نشست. سرک کشید توی حیاط. میر معصوم را دید که با درجهدار جوانی گرم گرفته بود:
ـ ها که میشه سرکار! خودم میام براتون سر میبُرم، خودم میزنم سر سیخ. بخورین نوش جونتون. فقط ایی سربازاتِ بگو یه آتیش وَلْم تو میدونگاه علم کنن.
پیرمرد، همان قبای روستایی سفید و شلوار گشاد سیاه همیشگیاش را به تن داشت. اما بهجای کلاه سفید نمدی کهنهاش دستاری خاکستری روی سرش انداخته بود. سرووضع و ظاهرش مثل میر معصومِ چوپان بود. اما میر معصوم نبود! حسین منتظر ماند. پیرمرد با مامورِ بیرون در خداحافظی کرد و آمد داخل حیاط. یا الله بلند و کشداری گفت. حسین با لحنی نامطمئن گفت:
ـ بفرمایید!
پیرمرد گیوههایش را درآورد و باز یا الله گفت و آمد تو.
ـ سلامعلیکم اهل خانه!
دو تا بره کوچکی را که توی خورجین روی شانهاش بود زمین گذاشت. نگاه حسین روی صورت پیرمرد خشک شد.
ـ یا فاطمه زهرا... شمایی حاجی حدائق؟!
توی اتاق کناری خورشید تا این را شنید از جا پرید و پرده بین دو اتاق را کنار زد. با دیدن مصطفی حدائق رنگش پرید. رهبر اصلی گروه در آن وضعیت خطرناک آمده بود روستا و جلوی چشم ماموران وارد خانهشان شده بود! حاج مصطفی روی زانو نشست و حسین را در آغوش گرفت.
ـ تسلیت میگم پسرم. ایشالا خودت و بانو سلامت باشین.
بغض حسین روی شانه پیرمرد شکست. صدای گریهاش دل خورشید را به درد آورد. همان موقع ضربههای آرامی به در مخفی توی زیرزمین خورد. زن، اشکهایش را پاک کرد و رفت در را برای دوستان حسین باز کند. انگار حادثه مهمی در پیش بود.
ادامه دارد...