کد خبر: ۵۷۴
تاریخ انتشار: ۱۸ اسفند ۱۳۹۵ - ۱۴:۲۸
پپ
صفحه نخست » داستانک


معصومه کرمی

لیلا زمان بیرون آمدن از خانه پایش به لبه در گیر کرد. دستش را به چهارچوب گرفت و با حرص در را بست. هر وقت عجله داشت به در و دیوار می‌خورد. از پیاده‌رو گذشت. قدم به خیابان گذاشت. به چپ و راست خود نگاه کرد، درختان جوانه زده بودند و هوای اسفندماه صورتش را نوازش می‌کرد. پیاده­رو شلوغ بود. دستفروش‌ها در دوسوی خیابان بساط کرده بودند. هفت­سین­های تزئینی زیبا که دل هر عابری را می‌برد در میان اجناس مختلف خودنمایی می‌کرد. در این بازار خودساخته همه‌چیز بود: سبزه، لباس، کیف، کفش. تنه لیلا به عابری خورد. تا خواست عذرخواهی کند، خانم مسن کیسه خریدش را در دست جا­به­جا کرد و لبخند به لب از کنارش گذشت. ظرف‌های کوچک و بزرگ سمنو روی هم قد کشیده بودند، فروشنده‌هایش که داد می­زدند «سمنو آی سمنو، مال پای هفت­سین سمنو». باد تندی شروع به وزیدن کرد، باد روسری­اش را به عقب کشید. دستش را به طرف سرش برد تا روسری را جلو بکشد. پایش به لبه جدول گیرد کرد، به جلو پرتاب شد، به زور خود را کنترل کرد. صورتش روبروی تنگ ماهی قرمز قرار گرفت، ماهی زل زده بود به او و دهانش را باز و بسته می­کرد. حیف، عجله داشت وگرنه ماهی می­خرید. از جلوی پاساژ رد شد. حاجی فیروز با دایره زنگی می­زد و می­خواند: «حاجی فیروزم، سالی یک روزم.» دست در جیب مانتواش کرد، اسکناس مچاله­ای از ته آن درآورد، به دست حاجی فیروز داد. از روی جوی بزرگ آب پرید. باوجود ترافیکی که خیابان داشت راحت از عرض خیابان رد شد. وارد کوچه شقایق شد به طرف در بزرگ آبی خانه پدری رفت. زنگ زد. صدای مادر از حیاط به گوش رسید. «کیه؟» از پشت در جواب داد «منم لیلا.» «صبرکن دارم میام.» در باصدای خشکی باز شد. مادر چادر گلدارش را روی سر جابه‌جا کرد از زیر عینک نگاهی به او کرد، گفت: «خیر باشه ایشالا.» خودش را از جلوی در کنار کشید. «بیا تو دخترم.» لیلا پرده جلوی در را کنار زد، وارد حیاط شد...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: