مریم جهانگیری زرگانی
اول صدای چرخیدن کلید توی قفل آمد و بعد در با همان ناله دلخراش همیشگی باز شد. نفس عمیقی میکشم و با خودم میگویم سال تمام شد اما لولاهای این در روغن کاری نشد! صدای حبیب را میشنوم که از همان دم در بلند و با لحن میخواند:
ـ هر کس به طریقی دل ما میشکند... بیگانه جدا دوست جدا میشکند...
و این یعنی باز حین خرید سرش کلاه رفته! سری تکان میدهم و سعی میکنم نخندم. همین که سایه حبیب را روی دیوار راهرو میبینم، بلند میگویم:
ـ آمدی حبیب؟ سلام!
یک دسته کاهو بر میدارم و روی تخته میگذارم و با احتیاط مشغول خرد کردن میشوم. وانمود میکنم حواسم نیست. حبیب جلویم ظاهر میشود. تازه آن موقع سرم را بالا میگیرم و نگاهش میکنم.
ـ خسته نباشی!
نگاهم پایین میآید و روی دستهایش میافتد. توی یک دست دبه یک کیلویی ماست و در دستی دیگر نایلونی پر از ماهی قرمز. ماهیها آن قدر زیادند که رنگ آب به قرمزی میزند. بیشترشان کف نایلونِ پر از آب ولو شدهاند. فقط دو سه تاشان دارند وول میخورند. ابرو بالا میاندازم.
ـ چقدر ماهی قرمز!
کاهوها را ول میکنم و میروم سراغش. دبه ماست را میگیرم، میخواهم بگویم از این بزرگتر نداشت!؟ پشیمان میشوم. اگر خندهام بگیرد دلخور میشود. بعد نایلون پر از ماهی را نگاه میکنم.
ـ آخی... این طفلیها چرا مردهاند؟
حبیب آه میکشد و سر تکان میدهد.
ـ گرگ بازار است خانم نه عید بازار!
پشت میکند به من، روی اولین مبل ولو میشود. خستگی از سر و رویش میبارد.
ـ به یارو میگویم من فقط دو تا ماهی قرمز میخواهم. میگوید نه، آخرِ فروشم است، ده تا پنج هزار تومان... میخواهی بخواه، نمیخواهی نخواه!
دستهایش را بلند میکند و طوری که انگار بخواهد چیزی را روی هوا بگیرد تکان میدهد.
ـ آن تور مسخرهاش را همین جوری زد زیر آب و مرده و زندهِ ماهیها را کشید بیرون و ریخت توی نایلون...
مکث میکند.
ـ ده تا بیشتر است، خیلی بیشتر... چه میدانم!
دیگر طاقت نمیآورم. میزنم زیر خنده.
ـ عجب...
باید هر چه زودتر نایلون را خالی کنم تا لااقل همان دو سه تایی که زنده هستند را نجات بدهم. با حداکثر سرعتی که میتوانم به پاهایم بدهم میروم طرف سینک ظرفشویی. دبه ماست را کناری میگذارم. صدای حبیب دوباره بلند میشود.
ـ این پسره سوپرمارکتی هم...
...