کد خبر: ۵۷۲۷
تاریخ انتشار: ۰۳ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۱۶:۱۳
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار


م.سرایی‌فر

خلاصه داستان:

حمزه با رعایت همه اصول احتیاطی خودش را رساند دم در دانشگاه تا به ناریه خبر دهد فردا عازم سفر می‌شوند اما هرچه منتظر ماند نتوانست ناریه را ببیند فقط احساس کرد کسی شبیه به او سوار تاکسی شد رفت... برای همین خودش را به نزدیک خانه ناریه رساند، یادداشتی که نوشته بود را به همراه یک هدیه الکی آماده کرد تا با واسطه‌ای به دست ناریه برساند، یک مرد نان خشکی به نظرش بهترین گزینه آمد چون شک برانگیز نبود و باعث لو رفتن‌شان نمی‌شد اما همین که خواست که هدیه را به دست او بسپارد، مرد را شناخت و فهمید از صبح در تعقیبش است، برای همین پا به فرار گذاشت و خودش را به خانه خواهر ناتنی‌اش بلقیس رساند...

اینک ادامه ماجرا...

قسمت پنجم

بلقیس شروع کرد به درست کردن غذا. بچه‌ها یکی‌یکی پیش مادرشان ‌می‌رفتند و پچ‌پچ حرف ‌می‌زدند. حمزه تا بوی پیاز سرخ کردن حس کرد به آشپزخانه رفت و گفت‌:

ـ من سیرم خواهرجان. اگه خواستی برای خودتون غذا درست کنی راحت باش.

ـ حالا بعد از یه عمر اومدی پیش ما نمی‌خوای نون و نمک ما رو بخوری. نترس نمک گیر نمی‌شی.

حمزه که از دلواپسی حس دلپیچه داشت گفت‌:

ـ از این به بعد میام پیش‌تون. بهتون سر ‌می‌زنم.

از توی جیبش یک اسکناس 500 تومانی درآورد و روی چهارپایه آشپزخانه گذاشت:

ـ ببخشید من نتونستم چیزی تو دستم بخرم بیارم. هر چی خودت خواستی بخر.

بلقیس از دیدن اسکناس به آن درشتی تعجب کرده بود.

ـ چه خبره؟ این کارها چیه؟ همین‌قدر که اومدی پیش ما خیلیه.

دختر کوچولوی خواهرش بدو بدو آمد پیش حمزه و دستش را گرفت‌:

ـ عمو، شب ‌می‌مونی پیش ما؟ بمون دیگه.

بلقیس به دخترکش گفت‌:

ـ عاطفه جان، عمو نه. دایی.

به حمزه نگاه کرد و لبخند زد. حمزه روبروی دخترک نشست و موهای دخترک را نوازش کرد‌:

ـ اگه تو بخوای ‌می‌مونم.

ـ بمون دایی. بمون. میشه بمونی؟

ـ باشه دایی. به شرطی که برام شعر بخونی.

دخترک شعر «یه توپ دارم قلقلیه» را با ذوق و با صدای بلند خواند.

دخترک که رفت، حمزه گفت‌:

ـ خواهرجان ‌می‌تونم یه تلفن بزنم؟

ـ بله حتما. ‌می‌تونی بری تو اتاق مهمون که راحت صحبت کنی. بخاری‌شو روشن کردم.

حمزه تلفن را برد توی اتاق مهمان. ساعت 7 شب بود. شماره خانه ناریه را گرفت. پدر ناریه گوشی را برداشت.

ـ سلام آقاجون

ـ علیک سلام آقا داماد فراری. آسه میای آسه میری.

حمزه از شنیدن این حرف جا خورد.

ـ منظورتون چیه آقاجون. من که دیشب اونجا بودم. ‌می‌دونید که چقدر براتون احترام...

ـ این مزخرفات رو بذار برا بعد. ناریه کجاست؟

حمزه از شنیدن این حرف یخ کرد:

ـ ناریه؟! مگه خونه نیست؟

ـ ببین پسر، از همون اولش هم بهت اعتماد نداشتم. دختر کله پوک من نمی‌دونم به چی تو دل بست. ناریه رو صحیح و سالم میاری می‌ذاری تو خونه من. فهمیدی پسره آس و پاس غربتی.

قبل از اینکه حمزه چیزی بگوید مادر ناریه گوشی را گرفته بود‌:

ـ آقا حمزه، ببین ناریه از 6 صبح رفته بیرون. گفته بود ظهر میاد. به دوستاش زنگ زدم گفتند اصلا نیومده دانشگاه. تا الان هیچ خبری ازش نداریم. اگه خبری ازش داری به من بگو. نترس مادر. هر جوری خواستی دست زنت رو بگیر برو سر خونه زندگیت. من کاری به برنامه‌های شما ندارم. ‌می‌خوای عروسی بگیری یا نگیری با خودته. فقط بگو ناریه کجاست. من آبرو دارم تو فامیل و همسایه.

حمزه وسط حرف مادر پرید:

ـ مامان، یه دقه صبر کن. من از صبح دنبال ناریه‌ام. فکر کردم رفته دانشگاه. ‌می‌تونی از دوستام بپرسی تا ساعت 2ونیم جلو دانشگاه منتظرش بودم. ندیدمش.

ـ پس کجاست؟ باباش و برادرش از ظهر تا الان تمام بیمارستان‌ها را گشتند. به پلیس خبر دادند. هیچ کس خبری نداره.

ـ نگران نباشید هر جور شده پیداش ‌می‌کنم.

پدر ناریه از دور داد زد‌:

ـ اگه یه تار مو از سر دخترم کم بشه به خدا قسم از همین سقف آویزونت ‌می‌کنم. اینجوری مراقب ناموستی؟ بی ناموس!

مادر ناریه یواشکی به شوهرش گفت‌:

ـ خوب حالا شلوغش نکن. نفوس بد نزن مرد.

حمزه خداحافظی کرد و تلفن را گذاشت. قلبش داشت از جا در میآمد. گُر گرفت. ناریه کجا بود. اگر با کسی قرار داشت حتما به او ‌می‌گفت. اعضای سازمان تا کسی را از هفت‌خوان رستم نمی‌گذراندند به او اعتماد نمی‌کردند و داخل تشکیلاتشان راه نمی‌دادند. ناریه همین دیروز با آن یارو صحبت کرده بود.

نکند ساواک او را گرفته بود. ولی ساواک یک جوری به خانواده خبر ‌می‌داد لااقل. پس کجا بود. نکند اتفاقی برایش افتاده.

***

ناریه وقتی چشمش را باز کرد داخل اتاق یک خانه قدیمی ‌بود. سرش درد ‌می‌کرد. دهانش تلخ و بدمزه بود. به شدت تشنه بود. خانمی‌عینکی توی اتاق کنار پنجره نشسته بود و چیزی ‌می‌نوشت. بوی بد عرق و سر نشُسته چرب ‌می‌آمد. بو از بالش بود. رختخواب مندرسی برایش انداخته بودند. ناریه بالش را از زیر سرش کنار انداخت. خانم متوجهش شد. کنارش آمد.

ـ به‌به، ناریه خانم. خوبی؟

ناریه هنوز نمی‌دانست جریان چیست. فقط حس بدی نسبت به آن خانم داشت.

ـ چیزی ‌می‌خوای عزیزم؟

ـ آب.

خانم برایش آب ریخت توی لیوان پلاستیکی که لبه‌اش با چیزی مثل زغال، سوخته بود. لیوان بوی تخم‌مرغ ‌می‌داد. ناریه گفت:

ـ لیوان بهتر نداشتید. این تمیز نیست.

ـ ببخشید عزیزم نمی‌تونم تنهات بذارم. نگاه به ظاهرش نکن. تمیزه. بخور

ناریه همین‌ طور که به دیوار تکیه داده بود آب را یک نفس سر کشید.

خانم از دور سن بالا به نظر ‌می‌رسید اما از نزدیک به 30 سال ‌می‌خورد. تک و توک تارسفید موها از کنار پیشانیش بیرون زده بود.

ـ اینجا بازداشتگاهه؟ مگه من چکار کردم.

خانم خندید. دندان‌هایش نامنظم و نیاز به جرمگیری داشت برای همین خنده‌اش حس خوبی به ناریه نمی‌داد.

ـ بازداشتگاه چیه. ‌می‌بینی که اینجا یه خونه است. خونه منه. خیلی خوش اومدی عزیزم.

ـ سرم خیلی درد ‌می‌کنه.

ـ الان یه مسکن بهت ‌می‌دم.

ناریه از خوردن قرص امتناع کرد. خانم قرص را به او نشان داد:

ـ نترس. مسکنه. ببین. روش نوشته.

ناریه چشم‌هاش انگار پر از شن و ماسه بود. همه جا را تار ‌می‌دید. روی ورق قرص را خواند بعد قرص را از دست خانم گرفت خورد.

ـ اسم من آسیه است. آسی صدام ‌می‌کنن. تو هر جور خواستی صدا کن.

ـ چرا باید صدات کنم؟ چرا من اینجام. منو دزدیدید؟

آسیه لبخندی زد که ناریه ازش بیشتر بدش آمد. حرف‌ها و خنده‌اش چندش‌آور بود.

ـ عزیزم، ببخشید که مراحل رو به شما نگفته بودند. در واقع شما در امان هستید. ‌می‌خواستیم آسیبی به شما نرسه. به تو و نامزدت.

ناریه از شنیدن کلمه «نامزد» جا خورد.

ـ کدوم نامزد؟

آسیه دوباره خندید:

ـ آفرین آفرین. ازت خوشم میاد. تو همونی که من می‌خوام عروسک خوشگل.

ـ من نامزد ندارم. مجردم.

ـ آی کلک، پس یعنی وجود حمزه برات اهمیتی نداره. ‌می‌تونی جونشو نجات بدی دختر خوشگل.

ـ ساعت چنده؟

ـ 12ظهر.

ـ چند ساعته اینجام. اصلا کجاست اینجا.

ـ عجله نکن. کم‌کم همه چی رو یاد ‌می‌گیری. تو ازون آتیش پاره‌های جسور و بی‌باکی. ازت خوشم میاد. مثل خودمی.

ـ میشه تمومش کنی. میگم برای چی منو آوردی اینجا.

ـ چون دوستت داریم. تو همون آدم خوش‌شانسی که همای سعادت رو شانه‌هات نشسته. تو تمام خصوصیات یه رهبر، یه قهرمان، یه الگوی زن آزاده ایرانی رو داری. همون اول که دیدمت فهمیدم رهبر قدرتمندی میشی. رهبر شجاع زنان ایرانی.

ـ فرج الله کثافت منو آورده اینجا.

ـ ما وظیفه‌مون حفظ اعضای خانوادمونه. تو عضوی از مایی. یه مادر چطور از بچه‌اش مراقبت ‌می‌کنه. تا این حد برای ما مهمی‌ خوشگل من.

ناریه چشم‌هایش را بست. نور اتاق برایش زیاد بود. یادش آمد وقتی نشست توی تاکسی، فرج الله گفت که باید توی همین تاکسی حرف بزنند. ناریه بهش گفت زیاد وقت ندارد باید برگردد دانشگاه. تازه شروع به صحبت کرده بودند که پیچیدند داخل کوچه پس کوچه‌های طرشت. یک طرف کوچه‌ها دیوار قدیمی ‌و کاهگلی باغ بود و طرف دیگر خانه‌های روستای طرشت. ناگهان دستی از پشت، دستمال خیسی با بویی شبیه بوی استن جلوی بینی ناریه گرفت. ناریه اول کمی‌دست و پا زد و روی دست یارو چنگ انداخت اما خیلی زود بی‌حال شد و دیگر چیزی یادش نمی‌آمد.

ناریه همین طور که دستش را روی چشمش گذاشته بود گفت‌:

ـ الان شما گروه مبارزین هستید یعنی؟

ـ ما همونایی هستیم که آرزو داشتی در کنارشون مبارزه کنی. بسم الله.

ـ کار زشتی کردید. الان خانواده‌ام نگرانند.

ـ بهشون خبر دادیم. نگران نباش.

ـ آقاجونم اگه به موقع نرم خونه منو ‌می‌کشه.

ـ تو دیگه بچه نیستی. نامزد داری.

ـ گفتم که. من مجردم. این اطلاعات غلط رو کی به شما داده.

آسیه سرش را نزدیک گوش ناریه آورد:

ـ ناریه، ما الان یه خانواده‌ایم. از همه چیز هم خبر داریم. اگه بخوای این‌جوری رفتار کنی ممکنه یکی از افراد سازمان تو رو به عقد خودش دربیاره. پس کتمان نکن. چرا اصلا کتمان ‌می‌کنی؟

آسیه پرده را روی پنجره کشید تا نور کم شود‌:

ـ ما که حمزه رو ‌می‌شناسیم. خیلی پسر خوبیه. اما تو دردسر افتاده و ساواک دنبالشه. باید به کمک تو نجاتش بدیم. ما از اعضا مثل چشمامون مراقبت ‌می‌کنیم. ما یه خانواده‌ایم. مثل خواهر برادریم.

ناریه ساکت بود. احساس ‌می‌کرد نباید وارد این بازی ‌می‌شد. مثل کسی بود که از وسط فیلم وارد شده و از اصل ماجرا بی‌خبر است. نیاز به زمان داشت تا ببیند جریان چیست.

ـ من سرم درد ‌می‌کنه. می‌خوام بخوابم. باید به خونه‌مون زنگ بزنم. الان نگرانم هستند.

آسیه درحال خوردن آب توی همان لیوان پلاستیکی سوخته بود که ناریه خورد. ناریه بدتر چندشش شد.

ـ زنگ نمی‌تونی بزنی به دلایل امنیتی. ولی یادداشت بنویس ‌می‌رسونیم بهشون.

ناریه عصبی شد:

ـ الان من زندانی شمام؟

ـ این حرف‌ها چیه خوشگلم. من و تو الان هم خانه‌ایم. من از بودن با تو خیلی خوشحالم. تو به زودی به سرعت پیشرفت ‌می‌کنی چون تحصیل کرده و باعرضه‌ای.

ـ من نمی‌خوام با کسی هم خونه باشم.

ـ ولی تو به میل و با اصرارخودت وارد تشکیلات شدی. کم‌کم با قوانین آشنا میشی. بودن با تیم برای هر کدام از ما بسیار مهم و حیاتیه. یه دست صدا نداره خوشگلم. ما باهم، هم‌سنگریم. هدفمون و دشمن‌مون یکیه. حالا الان نمی‌خوام زیاد صحبت کنم چون سرت درد ‌می‌کنه. بعدا مفصل صحبت ‌می‌کنیم و تو به بودن در تیم افتخار می‌کنی. تو از مهره‌های اصلی و شاهرگ تیم خواهی شد. اطلاعاتی که درباره‌ات دریافت کردم اینو میگه. تو مایه افتخار زنان ایران خواهی شد.

ناریه از سخنرانی پرطمطراق و مزخرف آسیه خوشش نیامد. هر جور حساب می‌کرد فقط یک زندانی حساب ‌می‌شد که حتی اجازه ارتباط با خانواده‌اش را ندارد.

ـ فتانه چی. ‌می‌تونم بهش زنگ بزنم؟

ـ فتانه الان تو دانشگاهه. دسترسی بهش نداریم.

ـ پس بذار به مادرم زنگ بزنم. پدرم خیلی حساسه. خودم بلدم چطوری حرف بزنم. ‌می‌تونی وایسی کنارم. فقط ‌می‌خوام منتظرم نباشند. همین.

ـ نمی‌تونی خوشگلم. الان تلفن خونه شما تحت کنترل ساواکه چون اطلاعات حمزه لو رفته.

ناریه رنگش مثل گچ سفید شد. الان حمزه کجا بود. دستگیر شده یعنی؟ چه اتفاقی داشت ‌می‌افتاد.

ادامه دارد...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: