فائقه بزاز
داشتم مطلبی در باره نشخوار ذهنی میخواندم؛ تعبیر و ترکیبی عجیب اما جالب توجه درباره «با خود حرف زدن.» برایم جالب بود تعبیر زشت و نازیبا بود اما جاذبهای را به وجود آورده بود تا حتما مطلب را بخوانم.
همه ما این گفتگوی درونی را داریم اما گاهی این گفتگوی درونی به نشخوار ذهنی منفی تبدیل میشود. برخی معتقدند حرف زدن با خود بخشی از طبیعت وجودی ماست و به معنی جنون و دیوانگی نیست. حتی همه ما موقع فکر کردن هم مشغول حرف زدن با خودمانیم. خب! طبیعی است که گاهی هم بلند بلند فکر میکنیم و با خودمان حرفهایی برای گفتن دارم. به یک موضوع بارها و بارها فکر میکنیم. گاهی در یک حلقه بیپایان و بینتیجه فکر کردن به موضوعی خاص گرفتار میشویم و مدام آن را میبلعیم و دوباره آن را در ذهنمان بالا میآوریم و آن را میجویم.
این روند تا جایی که «گاهی» باشد طبیعی و قابل تحمل است اما وقتی بلند فکر کردن و به زبان آوردنش روی اعصاب دیگران اسکی کند، تبدیل میشود به همان نشخوار ذهنی که روانشناسان راجع به ان هشدار میدهند و آن را اختلالی گره خورده با وسواس فکری میدانند. این وسطها هم کسانی با شجاعت میگویند زیاد اهل نشخوار ذهنی هستند و از آن لذت هم میبرد. حتی آن را نشانه عقل دانسته بود نه جنون و آن را نشانه عملکرد شناختی بالا دانسته بود نه یک ذهن بیمار.
آنچه که در آن مطلب خواندم مرا به چندین سال قبل پرتاب کرد. عاداتی قدیمی که نهتنها نخنما نمیشوند که باید آنها را قاب گرفت و با طلا نوشت؛ نجواهایی به رنگ خلوص نیت و عشق.
مادربزرگم را میگویم؛ همیشه زیر لب زمزمه میکرد. گاهی هم صدای ضعیفش بالاتر میرفت و مثل یک پیچک نورانی در فضا شناور میشد. «ح» را از ته حلق میگفت و «سینها» انعکاس خاصی داشتند.
آیهالکرسی میخواند و چهارقل و نفس گرمش را به اینطرف و آنطرف نثار میکرد. مادربزرگ نقرهفام من زیر لب میخندید، شاید هم یواشکی دلش برای حجم وسیع ناآگاهی نوههایش میسوخت.
اوج هنر مادربزرگ موقع سوار شدن به ماشین بود. میخواند و فوت میکرد. اما قشنگترین فصل زندگی مادربزرگ زمزمه سلامتی برای دیگران بود؛ آنهایی که نمیشناختشان. زیر لب پشت سر هم میخواند و به اطراف فوت میکرد. در حال حرکت هم ادامه میداد. معترض که میشدیم و میگفتیم کمتر انرژی بگذارید عزیز جان خسته میشوید، راحت و آرام میگفت: برای بقیه میخوانم. نگرانیاش راجع به موتورسوارها بیشتر بود و میگفت: میخوانم و فوت میکنم تا مردی که نان بیار خانواده است شب صحیح و سلامت به منزل برسد و بشیند پای سفره.
«اذا جاء» میخوند و چهار طرف فوت میکرد؛ توحید وناس و فلق را میخواند و از نفس گرمش به اطراف میدمید انگار که همه بچههای خودش بودند.
مادربزرگهای ما دنیایی اسرارآمیز و جذاب از زمزمههای شیرین بودند. همانها که پشت و پناهمان شدند و تاریخ مصرف ندارند.
بیخود نیست گفتهاند: آنجا که جهان نمیتواند درک کند، مادربزرگ در آنجاست تا دست خود را مثل یک عصای جادویی نگه دارد، داشتن یک مادربزرگ مانند ارتش است.