کد خبر: ۵۷۰۵
تاریخ انتشار: ۲۱ فروردين ۱۴۰۰ - ۱۹:۵۱
پپ
صفحه نخست » سبوی خیال


سعید تاج محمدی

سبز همچون سرو حتی در زمستان ایستادم

کوهم و محکم میان باد و طوفان ایستادم

بر تنم رخت سپیدی چون لباس رزم مانده

خاکریز اینجاست، جان بر کف به میدان ایستادم

خورده‌ام سوگند باید مرهم هر درد باشم

قول دادم، پای سوگندم به قرآن ایستادم

پای تخت هر مریضی پای سجاده‌ست گویا،

در نماز عشق با چشمان گریان ایستادم

اشک‌هایم را نبیند هیچ‌کس، باید بخندم

من که دور از خانه، دلتنگ عزیزان ایستادم

از پرستار بزرگ کربلا یاری گرفتم

با صبوری گرچه غمگین و پریشان ایستادم

جمع ما بوی شهادت می‌دهد این روز و شب‌ها

بین همکاران خود بین شهیدان ایستادم

سرفۀ خشک و گلوی خشک و تب لرزید پایم

زیر لب گفتم سلام ای شاه عطشان! ایستادم

ایستادم در دل موج بلا دنیا بداند

تا زنم بر دفتر غم، مُهر پایان ایستادم

ساکن یک خانه‌ایم و ما همه یک خانواده

من به پای خانۀ خود، پای ایران ایستادم‌

*******

جمال کعبه

اگر که شب‌رو عشقی چراغ ماهت بس

ستاره چشم و چراغ شب سیاهت بس

گرت به مردم چشم اهتزار قبله نماست

به ارزیابی صد کعبه یک نگاهت بس

جمال کعبه چمن زار می کند صحرا

برو که خار مغیلان گل و گیاهت بس

تو خود چو مرد رهی خضر هم نبود نبود

شعاع چشمه حیوان چراغ راهت بس

دلا اگر همه بیداد دیدی از مردم

غمین مباش که دادار دادخواهت بس

نصیب کوردلان است نعمت دنیا

تو چشم رشد و تمیزی همین گناهت بس

چه حاجت است به دعوی عشق بر در دوست

دل شکسته و اشگ روان گواهت بس

به تاج شاهی اگر سرگران توانی بود

گدای درگه میخانه پادشاهت بس

ترا که صبح پیاله است و آسمان ساقی

چو غم سپاه کشد پای خم پناهت بس

بهار من اگرت با خزان نبردی بود

قطار سرو و گل و نسترن سپاهت بس

چنین که شعله زدت شهریار آتش شوق

به جان خرمن غم یک شرار آهت بس‌

شهریار

********

ملک خدا

مضمون بکر غیر تو پیدا نمی‌کنم

تا مدح توست، لب به سخن وا نمی‌کنم

معنای پاک اسم تو در هیچ واژه نیست

من با پیاله دست به دریا نمی‌کنم

در وصفت آستین سخن را به هیچ روی

صد سینه حرف دارم و بـالا نمی‌کنم

آن‌قدر سر بلند بر ایوان نشسته‌ام

کز خانه هم بجز تو تمـاشا نمی‌کنم

من ذره ام که خانه خورشید خویش را

از هیچکس بجز تو تقاضا نمی‌کنم

ای گنبد همیشه مطهر به عطر اشک

جز در حریم کوی تو مأوا نمی‌کنم

در آستان بخشش تو چون حضور شمع

جز با سرشک و شعله مدارا نمی‌کنم

نامم اگر غلام رضا هست خویش را

با نردبان اسم تو بالا نمی‌کنم

غلامرضا شکوهی

********

پرهای کبوتر

افتاده در اين راه، سپرهاي زيادي

يعني ره عشق است و خطرهاي زيادي

بيهوده به پرواز مينديش كبوتر

بيرون قفس ريخته پرهاي زيادي

اين كوه كه هر گوشه آن پاره لعلي است

خورده است بدان خون جگرهاي زيادي

درد است كه پرپر شده باشند در اين باغ

بر شانۀ تو شانه به سرهاي زيادي

از يك سفر دور و دراز آمده انگار

اين قاصدك آورده خبرهاي زيادي

راهي است پر از شور، كه مي بينم از اين دور

ني هاي فراواني و سرهاي زيادي

هم در به دري دارد و هم خانه خرابي

عشق است و مزين به هنرهاي زيادي

بيچاره دل من كه در اين برزخ ترديد

خورده است به اما و اگرهاي زيادي

جز عشق بگو كيست كه افروخته باشند

در آتش او خيمه و درهاي زيادي

سعید بیابانکی

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: