مینا شائیلوزاده
ـ ساراااا! اَه سارا بدو دیگه الان همه میان!
مامان درحالیکه پاشنههای کفشش تقتق روی سرامیک خانه صدا میداد، جلوی دامن لباسش را گرفت و از اتاق بیرون آمد و با دقت به اطراف پذیرایی نگاه کرد تا خیالش راحت شود همهچیز مرتب است. سپس با هول و ولا رو به فرشید که مشغول وررفتن با سیمهای پشت تلویزیون بود، گفت: «پس چی شد این تماس تصویری؟ الان مهمونا میان و باز ما آخر همه وصل میشیم!»
بابا که ریلکس یک پایش را روی پای دیگرش انداخته بود و به پشتی مبل لمداده بود، سرش را از داخل موبایلش بیرون کشید و درحالیکه نیشخند میزد رو به مامان گفت: «چیه خانوم میترسی از شنیدن خبرا عقب بمونی؟!»
مامان پشت چشمی نازک کرد و شانه بالا انداخت: «نه! من چیکار به زندگی مردم دارم!» سپس انگار که بهانه جدیدی برای گیر دادن به بابا پیدا کرده باشد تن صدایش دوباره جیغ شد و باحالت تصنعی آرام به صورتش زد: «وای خدا مرگم بده پرویز! تو که هنوز اینجایی! پاشو برو پای اون یکی مانیتور، مجلس مردونه همه جمع شدن لابد!»
همان موقع فرشید از جایش بلند شد و درحالیکه کراواتش را صافوصوف میکرد گفت: «الان ارتباط وصل میشه... ولی یه پرس چلو کوبیده باید مهمونم کنیدا!»
مامان دهانش را باز کرد تا دوباره سارا را صدا بزند که سارا این بار خودش در چهارچوب در اتاقش ظاهر شد و درحالیکه یک جفت سنجاقسرهایش را باعجله به دو طرف موهایش میزد، غرغرکنان گفت: «اومدم مامان... انقدر صدا نزن!»
مامان که هاج و واج به تیپ و قیافه سارا نگاه میکرد گفت: «وا این چه سر و وضعیه! این شکلی می خوای بیای عروسی؟!»
سارا گردنش را خم کرد و به سرتاپایش نگاه کرد: «مگه تیپم چشه؟!»
مامان درحالیکه لبش را از حرص میجوید بااحتیاط نگاهی به صفحه تلویزیون انداخت تا خیالش راحت شود هنوز تصویر برقرار نشده: «با شلوار تو خونگی میخای بیای وسط مجلس؟!» سارا چشمهایش را داخل حدقه چرخاند و گفت: «مامان بیخیال! همه بالاتنه منو میبینن تو تصویر کی میخواد بفهمه من پیژامه پامه خب!»
مامان چشمغره غلیظی رفت و با حرص گفت: «تو خاله سوسنُ نمیشناسی؟! از نوک انگشت پا تا فرق سر من و تو رو آنالیز نکنه ول کن نیست! بعدشم...» زیرچشمی نگاهی به بابا که داشت همراه فرشید داخل اتاق میرفت انداخت و صدایش را پایین آورد: «دختر این کرونا حالاحالاها که نمیره! مگه اینکه سالی چندبار یه عروسی، ختمی، مراسمی... پیش میاد که من بتونم از داخل همین یه تیکه مانیتور تو رو به فک و فامیل نشون بدم شاید یکی چشمش تو رو بگیره!»
سارا پوفی کشید و همان لحظه شانس آورد که تصویر وصل شد و همه مهمانها روی صفحه تلویزیون ظاهر شدند.
مامان با دیدن چهره آنهمه آدم روی تلویزیون، در کمتر از یک ثانیه لبخندی گلوگشادی روی صورتش جا خوش کرد و با صدای بلند شروع کرد به خوشوبش کردن با فامیل.
ـ وای توران جون چقدر لباست شیکه... چقدر برازنده تونِ ماشالا!
ـ قربونت طناز جون. عزیزید، مامان چطورن؟
ـ وای ماشالا چه آبی رفته زیر پوستت نسترن! همچین تپل مپلیام شدیا!
ـ فاطمه خانوم راسته میگن عروس 6 سال بزرگتره؟ ما که نمیشناسیم رفتن از غریبه دختر گرفتن انگار دختر دوروبر خودمون قحط بوده!
ـ آره دیگه خلاصه اینجوری... حق این منیژه رو یه جوری گذاشتم کف دستش تا دیگه جرئت نکنه رو اعصاب من بره!
ـ این عینک من کجاست... فرشتههه فرشته مادر این عینکمُ داخل اتاق جا گذاشتم برام بیار هیشکیُ نمیبینم ننه!
سارا هاج و واج مانده بود به تمام آن حرفهای درهم و صداهایی که داخل هم میپیچیدند و فضای خانهشان را مثل حمام زنانه کرده بود.
بعد از دو سال هنوز به این مدل مهمانی رفتن عادت نکرده بود. هرکسی هم برایش خودش حرف میزد و معلوم نبود از بین آن صدتا تصویر سه در چهار، منیژه خانوم چطور نسترن را پیدا میکند و مخاطب قرار میدهد، یا نرگس چطور تشخیص میدهد که پوست نسترن خوب شده! در حال و هوای خودش بود و باوجود دور نشستن از تلویزیون و خزیدن به یکگوشه مبل برای کم کردن احتمال رؤیت شدنش، باز هم از چشمان تیزبین خاله سوسن پنهان نماند و او اینبار مخاطب قرار گرفت:
ـ سارا جون، بیا جلوتر ببینیمت دختر!
ـ عه وا سارا تو هم هستی؟!
ـ راستی دانشگاهت کی تموم میشه؟
ـ سارا جان راستشُ بگو این ترم چندتا تجدید میاری؟!
سارا که به خیال خودش دورترین نقطه ممکن از تصویر را انتخاب کرده بود، اما از چشمان تیزبین خاله سوسناش غافل شده بود، خودش را به آن راه زد و با لبخندی نصفه و نیمه جواب آن همه آدم را به نوبت داد. هرچند که هنوز بهاندازه مادرش مهارت پیدا نکرده بود و نمیتوانست تیکه و کنایههای تازه از تنور درآمده را کنار هم جفتوجور کند!
از طرفی سارا به دور ازهیاهوی خانمهای فامیل، گوش تیز کرده بود برای مجلس مردها در اتاق بغلی که هرازگاهی فریادی از آنجا بلند میشد و کلمات مثبت چهل و پنجی هم آن وسطها به گوش میرسید.
در همین حین، با سقلمه مادر به خودش آمد و با تعجب به اطرافش نگاه کرد. فکر کرد شاید اشرف خانم باز تیکهای انداخته و از آن جامانده، یا مونس باز هم یادش رفته مارک لباسش را بکند و مامان سوژه جدید برای خنده پیدا کرده؛ اما مورد خاصی به چشمش نیامد و باز با تعجب خیره شد به مامان.
مامان گوشه لبش را کج کرده بود و جوری زیرزیرکی حرف میزد که ممکن بود کسی با یک نگاه فکر کند بنده خدا دو سکته ناقص را رد کرده و به آن حال و روز افتاده!
کمی سرش را جلوتر برد و تازه فهمید که مامان در حال حرف زدن با اوست.
ـ گوشت با منه؟! یوقت از جات تکون نخوریا... مونس داره دنبال دختر واسه حمید میگرده. تکون بخوری باختی!
و در عرض چند صدم ثانیه، دوباره دهانش به حالت عادی برگشت و همان لبخند تصنعی روی لبش نشست.
تمرکز برای سارا سخت شده بود. خب آدم یک گوشش به مجلس مردانه باشد و گوش دیگرش مراقب حرفهای مونس خانم و تعریف و تمجیدهای شاهپسرش، سخت میشد!
با اینکه حوصله حرفهای مونس را هم نداشت، اما میدانست با هرلحظه غفلت، مامان مثل معلمهای مدرسه یکهو چیزی به سمتش پرت میکند و با «دیدی مونس خانوم چی گفت» ی حتما غافلگیرش خواهد کرد.
پس برای دقت بیشتر، کمی چشمهایش را باریک کرد و خیره شد به صورت تکتک کسانی که داخل تصویر بودند.
به چشمهای مونس خانم دقت کرد که باوجود شور و شوق زیاد موقع حرف زدن، بازهم غم چشمهایش پیدا بود.
یا اکرم در تصویر کناری که لبخند گلوگشادی زده بود و به خیال خودش یک عالم چینوچروک را زیر چندلایه کرم پودر پنهان کرده بود. چروکهایی که همیشه روی صورتش بودند یا تازه به چشمهای سارا آمده بود؟ آنقدر که به نظرش رسید چه غصهای از مهمانی قبل تا امروز باعث آنهمه چروک های ریزودرشت شده!
چشمش افتاد به مهتاب در گوشه تصویر. همبازی کودکیاش، کنار خاله سوسن ساکت نشسته بود و با نگاهی آرام به دوربین نگاه میکرد. دیگر اثری از آن شر و شیطنت همیشگی، در چهرهاش نمانده بود.
سارا دلش میخواست یکلحظه همگی ساکت شوند و جای احوالپرسیهای خشک و مصنوعی یا حرف زدن از خال گوشتیِ پایین گردن عروس و علت بچهدار نشدن سمیه و کامبیز، کمی درباره حال دل همدیگر حرف بزنند. کاش مامان جای اینکه به اکرم میگفت چقدر پیر شدهای! از او میپرسید کاری هست که من بتوانم برایت انجام دهم؟!
تمام آن یک ساعتی که گذشت، سارا فقط نگاه کرد. به تکتک صورتها و قصهای که پشت هرکدام از چهرهها بود. هیچوقت تا آن موقع آنطور نگاه نکرده بود. چه در مهمانیها و دورهمیهایشان قبل از آمدن کرونا، چه بعد از آن. خیلی چیزها تغییر کرده بود، اما همه همان آدمهای قبل بودند، اما این بار با غصههای جدیدتر. آرام سقلمهای به مادرش زد و در گوشش گفت: «مامان، شما هم حس کردی مونس خانم حالش گرفتهاس؟ کاش بعدا زنگ میزدی درستوحسابی حالواحوالشُ میپرسیدی.»
مامان درحالیکه پشت چشمی نازک میکرد گفت: «هیچی دیگه همینم مونده با خودش بگه تا حرف حمید شد اومده واسه دخترش منو خام کنه! تو نگران مونس نباش، از ما بهتره! باوجود اون همه زمین و باغ و ملک و املاک چرا باید حالش بد باشه؟!»
و طوری دوباره مشغول صحبت با خاله سوسن شد، انگارنهانگار که اتفاقی افتاده. سارا پوفی کشید و نفسش را با کلافگی بیرون داد. عروس و داماد که هنوز پیدایشان نشده بود و از طرفی هم دیگر حوصله حرفهای خالهزنکی را نداشت. صدای دادوفریاد از مجلس مردانه هم قطع نمیشد و در آن میان صدای فرشید را میشنید که عربده میزد: «داااااییییی به جان خودم پنالتی بود!» بیخیال شانهای بالا انداخت. اصلا اگر تا آخر مجلس نمینشست و تکلیف خال گوشتی عروس و بچه سمیه و کامبیز و لباس نامناسب پونه و چکهای عقبافتاده اصغر را نمیفهمید، چه اتفاقی میافتاد؟! هیچ... فقط تا یک هفته باید ترکشهای گاه وبیگاه مامان را تحمل میکرد و کمی هم خجالت میکشید، به خاطر متناقض بودن شلوار خانگی گلگلیاش با شومیز مجلسی و نگینداری که پوشیده بود. پس در کمال خونسردی از جایش بلند شد و بیتوجه به سکوت ناگهانی که پشت سرش ایجاد شده بود و میدانست ماهها حرف خالهزنکی پشتش خوابیده، بهطرف اتاقخواب رفت. روی تخت ولو شد، موبایلش را برداشت و چت دخترخالهاش مهتاب را باز کرد و نوشت: «سلام دخترخاله...حال دلت چطوره؟!»