کد خبر: ۵۷۰۱
تاریخ انتشار: ۲۱ فروردين ۱۴۰۰ - ۱۹:۴۹
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار


م.سرایی‌فر

خلاصه داستان

ناریه در خیال خودش هدف‌های بزرگی داشت... دلش نمی‌خواست با ازدواج آزادی و اختیارش را از دست بدهد... تصمیم داشت اولین دختر مبارز دانشگاه باشد برای همین هم وارد گروه شده بود... هفته پیش خواندیم که دوباره با فرج‌الله قرار گذاشت تا برایش کتاب بیاورد اما او به جای آمدن سر قرار در نقش یک راننده تاکسی به دنبال ناریه آمد و از او خواست سوار ماشین شود. ناریه هم برای اینکه کسی فکر نکند او ترسیده همراهش شد...

قسمت چهارم

تا برسد به دانشگاه، 7 بار تاکسی عوض کرد تا مبادا کسی تعقیبش کند. دو بارتوی تاکسی کت و کلاهش را عوض کرد. مقابل دانشگاه وارد ساندویچی شد. دانشجوها آنجا زیاد رفت‌وآمد ‌می‌کردند. در آن ساعت صبح ساندویچی خلوت بود. مرد قد کوتاهی با سبیل پرپشت و یک اورکت زیتونی ارتشی یک گوشه نشسته بود و دو لپی ساندویچ دو نانه ‌می‌خورد. این روزها نسبت به چهره و مشخصات افراد حساس شده بود. انگار هر لحظه در حال رصد شدن است. دانشجوها دوتادوتا و سه تا سه تا ‌می‌آمدند داخل ساندویچی. یکی از پسرها از دور حمزه را به اسم صدا کرد:

ـ حمزه چطوری؟ کجایی؟

ـ حمزه خیلی سرد جواب سلامش را داد. نمی‌خواست مردم را متوجه خودش کند. یکی از دخترها که پشتش به حمزه بود. چندباری برگشت و نگاهش کرد. روسری کوچک پشمی ‌زیر چانه‌اش گره زده بود. حمزه بهش توجه نکرد. برای خودش ساندویچ سوسیس بندری سفارش داد. موقع حساب کردن پاش به میز مرد کوتاه قد خورد و شیشه نوشابه روی میز افتاد و روی لباس و صورت مرد پاشید. حمزه عذرخواهی کرد و چون نمی‌خواست کسی روی صورتش دقیق شود بلافاصله میز را با دستمال کاغذی تمیز کرد و گفت برایش نوشابه دیگری ‌می‌خرد. مرد با مهربانی دستمال را از دست حمزه گرفت و گفت‌:

ـ داداش بی‌خیال. خودتو اذیت نکن. اتفاقه دیگه.

و با دستمال صورتش را تمیز کرد. گوشه ابروی مرد در اثر یک سوختگی قدیمی‌کچلی داشت. نوشابه‌ای که حمزه برایش خرید را قبول نکرد. گفت دیرش شده باید برود.

حمزه کلاهش را پایین کشید و رو به دیوار خودش را مشغول خواندن کتاب کرد. سه ساعتی که آنجا بود دو بار ساندویچ سفارش داد، بدون اینکه میل داشته باشد. یکی کنار دیوار نشسته بود و بدون اینکه چیزی سفارش دهد به بقیه نگاه می‌کرد. کفش‌های تقریبا کهنه‌ای پر از گِل و لا به پا داشت و دمپای شلوارش شتک‌های گِل دیده ‌می‌شد.

بالأخره همکلاسی‌های ناریه را دید که از دانشگاه ‌می‌آمدند بیرون. خودش را به ایستگاه اتوبوس رساند تا سوار یک اتوبوس شوند. برایش یادداشت نوشته بود تا اگر موقعیت یا فرصت صحبت نداشت نامه را یک جوری بهش برساند. یادداشت را بصورت برعکس از چپ به راست نوشته بود تا به‌راحتی خوانده نشود.

«آماده باش. فردا مسافریم. لباس گرم و کمترین لوازم ضروری را بردار.»

توی ایستگاه منتظر ایستاد. ناریه ‌می‌دانست جلوی دیگران نباید به او توجه کند برای همین فاصله را حفظ ‌می‌کرد. دو نفر از همکلاسی‌های خودش را دید:

ـ کجایی پسر؟ ریاستی رفت‌وآمد ‌می‌کنی. این چه ریختیه؟ چند تا کت پوشیدی؟

بچه‌ها سر به سرش گذاشتند. کلاهش را از سرش درآوردند. حمزه خودش را بی‌حال نشان داد:

ـ حالم خوب نیست. سرما خوردم انگار.

بچه‌ها ول کن نبودند‌:

ـ حالا شرکت کردن تو کلاس استاد گوبولی اینقدر برات سخته که این ریخت رو واسه خودت درست ‌می‌کنی.

ـ آقا حمزه نشستن توی این سرما که برات بدتر بود برادر من. برو خونه بخواب خوب.

ـ استاد گفت اگه کسی غیبت‌هاش بیشتر از دو جلسه بشه باید حذف کنه. حالا میومدی سر کلاس حاضری تو می‌زدی.

حمزه حواسش به دخترهایی بود که از دانشگاه ‌می‌آمدند بیرون. ناریه بینشان نبود. یک ساعت ‌می‌شد که توی ایستگاه اتوبوس منتظر ناریه بود. ‌می‌دانست ناریه بعدازظهر کلاس ندارد و هیچ‌وقت بی‌خودی توی دانشگاه وقتش را تلف نمی‌کند.

ـ بیا بریم بابا. این نشسته اینجا دختربازی. مزاحم نشیم.

ـ حمزه، یعنی تو روحت پسر. تو که همیشه سر اذان تو مسجدی. تو دیگه چرا؟!

و بلند خندیدند. حمزه از دور دید دو تا از دخترها درست جلوی در دانشگاه سوار تاکسی شدند و رفتند. یکی‌شان شبیه ناریه بود، پالتوی قهوه‌ای با کلاه پوست. یادش نبود رنگ پالتو و کلاه ناریه دقیقا چه رنگی است. فقط ‌می‌دانست تیره است. این مشکل نزدیکی رنگ‌ها همیشه برایش مشکل‌ساز بود. ناریه همیشه سر این مسئله سر به سرش ‌می‌گذاشت زیرا حمزه حتی سبز و آبی را یکی ‌می‌دید چه برسد به خاکستری و قهوه‌ای و توسی. حمزه چشمش به تاکسی بود که ازآنجا دور شد. یعنی ناریه بود او؟

دوستانش چیزهایی به همه گفتند و باز هم خندیدند و رفتند. حمزه نگاه به ساعت کرد. یک و بیست دقیقه بود. مطمئن شد که ناریه رفته است. حالا باید یک جوری بهش پیغام ‌می‌فرستاد از طریق کسی. پس به طرف خیابان آن‌ها راه افتاد. تاجایی پیاده رفت و اطرافش را پایید تا کسی تعقیبش نکند. بعد سوار تاکسی شد. حواسش بود مسافر تکراری توی تاکسی نباشد. نسبت به همه کس مشکوک بود. دو بار دیگر تاکسی عوض کرد و نزدیک کوچه ناریه پیاده شد. هر طور شده باید پیغام را به ناریه ‌می‌رساند اما چطوری. در این روز روشن نمی‌توانست اطراف خانه ناریه آفتابی شود به‌خصوص که شب گذشته هم آنجا بود. باید کسی را پیدا ‌می‌کرد تا دفترچه یادداشت را دست ناریه برساند. از نزدیک‌ترین بقالی خیابان کاغذ کادو، چند آدامس، یک ورق سنجاق سر، یک دستمال جیبی، یک صابون کوچک و چند تا خرت و پرت به درد نخور دیگر که ‌می‌دانست ناریه علاقه‌ای بهشان ندارد خرید و دفترچه یادداشت را کنار آن‌ها داخل کاغذ کادو پیچید و چسب زد. بسته داخل جیبش جا شد.

کنار خیابان به حالت کسی که منتظر تاکسی است کمی‌ایستاد و اطراف را پایید. دنبال یک بچه 10ـ 12 ساله بود که بتواند آدرس را به درستی تشخیص دهد و آنچه به او ‌می‌گوید را به درستی منتقل کند. بیست دقیقه منتظر ماند ساعت 2 و نیم بعد از ظهر هیچ بچه ای توی خیابان نبود. ناگهان نان خشکی را از دور دید که با ارابه‌اش دارد وارد کوچه ‌می‌شود. بد نبود از طریق او بسته را بفرستد، بسته‌ای از طرف عاشق به دلدارش(!) باید این‌طور وانمود ‌می‌کرد. مردم همیشه به عشاق کمک ‌می‌کنند. نگاهی دوباره به اطراف انداخت و به طرف نان خشکی رفت. صدای موتوری از دور شنیده ‌می‌شد که توی پیاده‌رو به او نزدیک ‌می‌شد. حمزه ایستاد و مشغول تماشای ویترین مغازه ساعت‌فروشی شد. موتوری بار پارچه روی ترکش پر کرده بود. آمد و گذشت. حمزه خودش را به نان خشکی رساند. صداش زد:

ـ آقا.

مرد ایستاد. صورت و دست‌های کثیفی داشت. حمزه یک لحظه فکر کرد «کاغذ کادو کثیف ‌می‌شه» بعد خنده‌اش گرفت «کادوی واقعی که نیست» گفت‌:

ـ اگه یه بسته بدم ‌می‌تونی بدی دست یه نفر؟

نان خشکی به بسته نگاه کرد.

ـ چیه این؟

ـ یه هدیه برای کسی که دوستش دارم. ولی باباش نمی‌ذاره ببینم. ‌می‌دونی که. البته پول بهت میدم.

ریش عجیبی داشت مرد. موقع راه رفتن پایش ‌می‌لنگید. حمزه نزدیک‌تر رفت. آمد بسته را دست مرد بدهد که متوجه ابروی مرد شد که با رنگ سیاه به قصد پوشاندن رنگ شده بو د. همان جای سوختگی که صبح دید روی صورت مرد کوتاه قد توی ساندویچی. ریشش چسبانده شده بود. واقعی نبود. مرد دستش را دراز کرده بود تا بسته را بگیرد. وقتی حمزه دستش را عقب کشید مرد توی صورت حمزه نگاه کرد. خودش بود. حمزه او را شناخت. مرد مثل هفت‌تیرکش‌ها دستش را به سرعت کرد تو جیبش. حمزه پا گذاشت به فرار.

تا انتهای خیابان دوید. وقتی به ایستگاه اتوبوس رسید در آخرین لحظه‌ای که در اتوبوس ‌می‌خواست بسته شود خودش را داخل اتوبوس فرو کرد. بین آن همه جمعیت کسی نمی‌توانست به او آسیب برساند. این کارها برای چی بود. یعنی مرد برای چی و با چه نقشه دقیقی دنبالش بود. یعنی مأمور ساواک بود یا عضو سازمان. از کجا ‌می‌دانست حمزه قرار است برود خانه ناریه. فکرش به شدت درگیر بود اما سعی کرد خودش را آرام نشان دهد. به تک تک افراد توی اتوبوس نگاه کرد. کدام یک از این‌ها ‌می‌توانست تعقیب کننده او باشد. اصلا مگر چه خطایی کرده بود. او حتی نسبت به اسرار اعضای سازمان هم وفادار بود. کاری به کار کسی نداشت. هر چند با بی‌میلی ولی در این مدت کوتاه حتی افکارش را به هیچ کدام از اعضا نگفته بود. تنها کسی که از ماجرای التقاطی بودن اعضا ناراحت و ناراضی بود، دوستش ابوشریف بود. امکان نداشت ابوشریف حمزه را به اعضای سازمان بفروشد.

نمی‌دانست مقصد اتوبوس کجاست. آخر خط توی توپخانه پیاده شد و توی صف کیوسک تلفن ایستاد. مرتب به اطراف نگاه می‌کرد. ساعت 4و نیم عصر بود. به خانه مادر ابوشریف زنگ زد. گفتند سه روز است که از او خبر ندارند. به جمیل زنگ زد. جمیل گفت:

ـ والله پریروز قرار بود کیک براش درست کنیم. درست کردیم نیومد ببره. زنگ هم نزد.

حمزه نگران شد. نمی‌دانست کجا برود و چکار کند. در هر صورت پیش زینال بر ‌می‌گشت. همان‌ جا از میدان توپخانه یکراست رفت طرف لباس‌فروشی مردانه. یک کاپشن بزرگ خرید و لباس‌هایش را داخل شکمش فرو کرد. یک کلاه خز با گوش‌گیر هم خرید. ریش مصنوعی‌اش را توی دستشویی زیرزمین لباس‌فروشی روی صورتش چسباند و به طرف میدان توپخانه برگشت. بسته کادویی را توی توالت ریخت. هوا تاریک شده بود. یک تاکسی دربست گرفت. تاکسی عوض کردن فایده نداشت. ردش را به‌راحتی ‌می‌گرفتند.

راننده تاکسی مردی با ریش سفید و چهره‌ای نورانی بود. از لحظه‌ای که حمزه داخل تاکسی نشست راننده ماجرای اسارت خانواده امام حسین‌علیه‌السلام را با سوز و گداز شروع کرد به تعریف. بعضی قسمت‌های ماجرا را با آهنگ تعزیه بلند ‌می‌خواند. صدای خوبی داشت. ‌می‌گفت هر سال برای مراسم تعزیه به اردبیل ‌می‌رود برای شبیه‌خوانی. حمزه خیالش از بابت راننده راحت شد. تاکسی را چند بار دور شهر چرخاند و از تنگ‌ترین کوچه‌های یک طرفه برد تا رسید به خانه خواهر ناتنی‌اش «بلقیس» در انتهای کوچه دراز و بن بستی در شهرری. رابطه چندانی با آن‌ها نداشت برای همین شاید بهترین جا برای گذراندن شب بود. قبل از پیاده شدن از تاکسی ریشش را از صورتش کند. پسر خواهرش در را باز کرد و با صدای بلند رو به داخل خانه گفت‌:

ـ مامان، برادرته.

بلقیس در حالی‌که داشت چادر روی سرش ‌می‌انداخت آمد دم در. حمزه سلام کرد.

ـ سلام. چی شده؟

ـ چی باید بشه. مهمون نمی‌خواین.

بلقیس سرش را از در بیرون برد و اطراف را نگاه کرد. حمزه خندید و گفت‌:

ـ چرا مشکوکی؟

ـ تنهایی؟ مادرت، خواهر و برادرت...

ـ بابا فکر کن اصلا راه گم کردم.

بلقیس راه را برایش باز کرد تا بیاید تو. سر تا پای حمزه را نگاه کرد. از این طرف‌ها. طوری شده. مادرت حالش خوبه؟

ـ مادرم آره خوبه.

ـ خوب پس چی.

ـ ناسلامتی خواهر برادریم. فامیلی‌هامون یکیه. نباید از حال هم باخبر باشیم؟

ـ آخه الان. یهویی.

ـ ‌می‌خوای برگردم.

ـ نه دیگه. بیا تو. اسفندیار هنوز نیومده. خوش اومدی.

از لحظه‌ای که وارد خانه شد حمزه چشمش به تلفن بود. دل توی دلش نبود. باید به ناریه زنگ می‌زد. بی‌خبری از ابوشریف دلش را شور انداخته بود.

ادامه دارد...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: