کد خبر: ۵۷۰۰
تاریخ انتشار: ۲۱ فروردين ۱۴۰۰ - ۱۹:۴۸
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار


مریم جهانگیری‌زرگانی

خلاصه داستان:

هفته پیش خواندیم که مأموران ژاندارمری به دستور آرشام به خانه حسین‌علی ارباب ده ریختند و پس از جستجو و بهم ریختن تمام خانه، او را برای بازجویی همراه خود بردند... توی بازجویی آرشام بعد از کلی داد و بیداد کردن و شکنجه دست آخر عکسی سیاه‌وسفید از کل باقر با روی خونین و دست‌ و پاهای بسته نشون حسین داد و گفت که او به همه چیز اعتراف کرده و از حسین هم خواست همه چیز را لو بدهد وگرنه زنده از ژاندارمری بیرون نمی‌رود...

قسمت پنجم

میدانگاه روستا غلغله بود. مرد و زن ایستاده بودند و بهت‌زده به جنازه پاره‌پاره کل باقر نگاه می‌کردند. جنازه را روی تختی وسط میدان گذاشته بودند. صدای ضجه و زاری زن‌ و دختر کل باقر بلند بود. دم غروب بود که کریم با جنازه پیرمرد بر دوشش به روستا برگشت. وانتش را توی بیابان پیدا کرده بود و از سروصدای سگ‌های وحشی به خودش رسیده بود. گرچه چنگ و دندان‌های سگ‌ها جای سالم در بدن پیرمرد بیچاره باقی نگذاشته بود. اما بازهم از روی انگشتان شکسته و فک خردشده و صورت کبودش می‌شد فهمید شکنجه شده است. دختر کل باقر سر کریم فریاد کشید: «ها پسرعمه می‌خوای بذاری خون دایی‌ته پامال کنن؟ نباید او بی‌مروتی که ایی بلا رِه سر آقام آورده تاوانشه پس بده؟»

مردی گفت: «دختر کل باقر، زمونه قدیم خو نیست که خودمون بخوایم خون‌خواهی آقاته کنیم. یکی‌تون پاشین بریم ژاندارمری عارض بشیم.»

پسر مش‌رجب جلو آمد.

ـ عامو فرخ سن و سالی ازت گذشته، می‌خوای از قاتل پیش خودش عارض بشی؟! قاتلش همیی مردکه عاینک سیاهه که الان تو ژاندارمری نشسته.

کریم نفسش را تند بیرون داد.

ـ آقا ولی‌الله، ایی حرفته منم قبول دارم. اما دلشه داری بریم جلوی در ژاندارمری او مردکه رِه بکشیم بیرون وسط همیی میدونگاه دارش بزنیم؟

پسر مش‌رجب سینه جلو داد.

ـ ها که دارم! الان میرم از خونه بیل‌مه میارم. با تیزی بیل سرشه قاچ می‌کنم.

فرخ دوباره داد زد: «خونِ با خون نمی‌شورن کریم! می‌خوای بقیه رِه هم بدی دم تیغ ایی ساواکیا؟»

مش‌قنبر هوار کشید: «حیا کن مرد! کل باقر خو رفت، خدا بیامرزدش، به خدا راحت شد از ایی ظلم و بیداد... یه چاره‌ای برای ارباب بکنین. جوون دسته‌گل الان تو چنگ اینا اسیره.»

عباس دم در خانه حسین ایستاده بود. نگاهش به جمعیت توی میدانگاه بود و گوشش به سروصداهای داخل خانه. دل توی دل مرد جوان نبود. دو بار رفته بود داخل و با عجز و التماس از خورشید خواسته بود آماده شود تا او و بچه‌هایش را به‌جای امنی ببرد. زن اما زیر بار نمی‌رفت. نگاه مرد به تاریکی کوچه منتهی به جاده بود و دستش از روی پیراهن، کلت کمری‌اش را لمس می‌کرد. یک‌دفعه چشمش از دور به رضا افتاد که داشت دوان‌دوان می‌آمد. برایش دست تکان داد. رضا نفس‌زنان از راه رسید. عباس فوری پرسید:

ـ ها رضا چی شد؟

ـ حاجی حدائق امر کرده چاپخونه رِه تخلیه کنیم. گفت ایی‌جا دیگه امن نیست، اسم‌‌مون رفته سر زبونا، دیر یا زود گیر می‌افتیم. قرار شد از طرف دهِ پشتی ماشین و آدم بیاد کمک‌مون، چاپخونه رِه خالی کنیم. اما ولی باید تا نصف شب صبر کنیم که کسی شک نبره.

ـ پَ حسین‌علی چی میشه؟ زمینای کشاورزی‌مون؟ زندگی‌مون؟

ـ دیگه برادر روزی که پا تو ایی راه گذاشتی می‌دونستی یه روزم شاید مجبور شی همه‌چیه ول کنی بری. حسین‌علی رِه فعلا کاریش نمیشه کرد، بسپارش به خدا. چاپخونه مهم‌تر از حسین‌علی‌یه. مگه خودش نگفت کاری برای آزادی من نکنین.

عباس دست گذاشت روی سرش. نچی کرد و نفسش را تند بیرون داد.

ـ اینا رِه بیا برو به خاتون بگو! چه فکری تو سرشه خدا می‌دونه. اما ایی زنی که من امروز دیدم تا یه کاری دست ایی آرشام خدانشناس نده راحت نمی‌شینه.

یک‌دفعه سروصداهایی از داخل خانه بلند شد. طیبه، عروس مش‌قنبر جیغ کشید:

ـ خاتون... خاتون دردت به جونم خو کجا می‌خوای بری ایی وقت شب؟ خاتون... عزیزم، رحمِ خودت نمی‌کنی رحمِ بچه‌های صغیرت بکن. نمی‌بینی چی‌طور ترسیدن؟

عباس و رضا داخل حیاط سرک کشیدند. خورشید رخت سیاه پوشیده بود و سربند عزا به پیشانی‌اش بسته بود. نگاه مردها روی تفنگ برنویی که از شانه‌ زن آویزان بود ماند. خورشید ایستاد. دست‌هایش را روی شانه‌های طیبه گذاشت.

ـ طیبه جان، خواهر! ایی‌بارم برام خواهری کن هوای بچه‌هامه داشته باش. اگه برگشتم خو هیچ. اگه برنگشتم جون تو و جون ایی بچه‌هام. اگه نه من زنده موندم نه حسین، با شوهرت برین شهر بچه‌هامه بسپارین دست طایفه مادری حسیـ...

بغض راه گلوی زن را بست. طیبه زد زیر گریه.

ـ خاتون تو رِه ارواح خاک پدر و مادرت ایی کار رِه نکن...

رضا زیر لب گفت: «راستی حاجی حدائق یه خبر دیگه هم داد.»

ـ چی؟

مرد دست عباس را گرفت و دنبال خودش کشید.

ـ حالا الان بیا به ایی قضیه برسیم، بعدا بهت میگم.

یا الله گفت و بعد دوتایی وارد حیاط شدند. رضا گفت: «خاتون شما رِه به جان بچه‌هاتون قسم تا هوا تاریکه بیایین همراه عباس برین. حسین‌علی شماها رِه به ما سپرده. نذارین شرمنده‌اش بشیم.»

خورشید سر تکان داد.

ـ کجا برم برادر؟! شوهرمه ایی‌جا تو دست ایی مردکه ظالم ول کنم کجا برم؟ از کجا معلوم تا الان حسینه هم مث کل باقر بیچاره تیکه پاره نکرده باشه؟

عباس فوری گفت: «خاتون! آرشام از طایفه طاهری کینه داره. اگه دستش به بچه‌هاتون برسه...»

ـ یعنی میگی یه مرد تو ایی ده پیدا نمیشه دست ایی ظالمه قطع کنه؟ اونا دو نفرن ما صد نفریم. حریفشون نیستیم؟!

رضا گفت:«ایی مردم خو برای ایی کارا آموزش ندیدن خاتون. اگه تیرشون زدن چه؟»

خورشید تند گفت: «پَ ایی همه آدم که تو مملکت ریختن تو خیابونا، کسی یادشون داده؟!»

زن رو کرد به طیبه.

ـ خواهر دیگه سفارشت نکنم. تو رِه جون یه‌دونه پسرت حواست به ایی برادر منم باشه. انگار کن پسرته. نذاریش از خونه بره بیرون ها...

طیبه میان آه و گریه محکم سر تکان داد.

ـ رو چشمام خاتون، عین بچه خودم متوجهش میشم.

زن از کنار مردها رد شد و پا به کوچه گذاشت. جمعیت با دیدن او در آن هیبت ساکت شد. خورشید تا کنار تخت وسط میدانگاه رفت. بالای سر جنازه ایستاد. لحظه‌ای به صورت خونین کل باقر نگاه کرد و بعد صورتش را میان چارقد سیاهش پنهان کرد. زن و دختر کل باقر خودشان را انداختند توی آغوشش. از گوشه و کنار میدانگاه صدای گریه بلند شد. خورشید اشک‌هایش را پاک کرد و چشم گرداند توی جمعیت:

ـ کسی تو ایی ده نیست که عامو کل باقر حق به گردنش نداشته باشه. هرگاه بچه‌هامون مریض شدن با ماشین او رفتیم شهر و درمونگاه، هرگاه چیزی لازممون شد عامو کل باقر برامون از شهر خرید آورد. هرگاه خواستیم باروبنه از ایی‌جا به اوجا ببریم عامو کل باقر و وانتش حی و حاضر بودن.

کسی گفت: «ها و الله خاتون، کل باقر چشم‌وچراغ ایی ده بود.»

دختر کل باقر ناله کرد: «آقامه ناحق کشتن خاتون.»

خورشید سر تکان داد.

ـ ایی مردکه آرشام و تیر و طایفه‌اش کم داغ رو دل ما طاهری‌ها هم نذاشتن. او از علی‌محمد خان و پسر بزرگش که به جرم نکرده با حکم بابای همیی آدم رفتن جلوی تیر. او هم پسر کوچیکش علیمراد خان که جونشه سر گرفتن انتقام از قاتل آقاش و برادرش داد رفت. حالا هم بند کرده به حسین‌علی...

ولی‌الله پرید میان حرفش.

ـ دختر علیمراد خان! دعوای شما و ایی حکومت، دعوا سر قدرته. با ایی مردکه افتادین به جون هم که کی بیشتر ببره و کی بیشتر بخوره. قیافه انقلابی گری و طرفداری از آقای خمینی رِه به خودتون نگیرین!

خون دوید توی صورت خورشید.

ـ آقا ولی‌الله، شیش ساله ما برگشتیم ده از تو برادر جز طعنه و کُلفت چیزی نشنیدیم. جوری از حسین‌علی کینه داری انگاری خون آقاته ریخته. اما خو امشب بذار جلوی همه یه رازی رِه برات فاش کنم.

نگاهش را توی جمع چرخاند.

ـ حتمی همه‌تون او کاغذایی که شبانه می‌افته تو خونه‌هاتونه دیدین و خوندین...

کریم تند به عباس و رضا نگاه کرد. رضا فوری گفت:

ـ خاتون الان وقت ایی حرفا نیست.

خورشید شانه بالا انداخت.

ـ چرا نیست پسر سید مجتبی؟! تا کِی دامن حسین‌علی آلوده باشه به تهمت؟ تا کی همه فکر کنن طایفه ما چشمش به زمینای مردمه و دنبال سود خودشه؟ تا کی از رو ترس بهمون احترام بذارن، ارباب‌زاده و خان و خاتون ببندن به اسم‌مون؟

نگاهش روی پسر مش رجب ایستاد.

ـ همو اعلامیه‌هایی که جرئت نمی‌کنی از خونه‌ات درش بیاری مبادا استوار شریف دستت ببینه، همو اعلامیه‌هایی که شب میدی دست بچه‌ات برات بخونه و صبح از ترس جونت می‌ندازیش تو تنور نون‌پزی‌، با پول و زحمت حسین‌علی و رفیقاش درست میشه.

ولوله‌ای میان جمعیت افتاد.

ـ همو کاغذای آقای خمینی؟!

ـ یا امام‌زاده هاشم! پَ ایی‌طور باشه حتمی ارباب رِه اعدام می‌کنن!

صدای خورشید جمعیت را خاموش کرد.

ـ ایی اولین بار نیست که حسین‌علی به خاطر مبارزه با شاه گرفتار میشه. هفت سال پیش که تو ایی ده اصلا کسی آقای خمینی رِه نمی‌شناخت، حسین‌علی به خاطر پر کردن نوار سخنرانی آقا زیردست همیی مردکه شکنجه شد و یه‌سال رفت زندان. پسر مش‌رجب! امروز اگه تو می‌دونی دنیا دست کیه، شاه داره چه ظلمی می‌کنه و حرفای آقای خمینی از یه مملکت دیگه شب‌به‌شب میرسه به دستت، صدقه‌سر همیی حسینه که می‌خوای سر به تنش نباشه.

ولی‌الله ماتش برده بود. چند نفری برگشتند نگاهش کردند. مرد سرش را پایین انداخت. خورشید دنباله حرفش را گرفت.

ـ اگه پای حسین برسه به شهر و دادگاه حتمی اعدامش می‌کنن. من امشب می‌خوام کار ایی مردکه آرشامه یه‌بار برای همیشه تموم کنم...

زن مکث کرد. تفنگ برنو را از شانه‌اش پایین کشید.

ـ ایی همو تفنگیه که آقام باهاش بابای آرشامه سَقَط کرد. منم دختر آقامم! علیمرادخان اوقدری از خدا عمر گرفت که تیر انداختن و جنگ کردن به دخترش یاد بده.

زن دستش را بالا آورد و تفنگ سنگین را رو به آسمان گرفت.

ـ با همیی تفنگ پسر خطاکارشه راهی جهنم می‌کنم و انتقام خون عامو کل باقره می‌گیرم.

یک‌دفعه سایه ژاندارمی از توی تاریکی کوچه پیدا شد. مرد میان‌سالی بود با هیکلی نحیف و قدی بلند. خسته ‌و هلاک بود و نفس‌نفس می‌زد. لحظه‌ای مات و مبهوت جمعیت و جنازه روی تخت را نگاه کرد. یک‌دفعه چشمش افتاد به خورشید. از همان دور دست‌هایش را بالا آورد و داد زد:

ـ خاتون... خاتون... ایی‌جا نمونین، زودی فرار کنین...

کریم خودش را انداخت جلوی مرد.

ـ چی‌طور شده عامو منصور؟

منصور ایستاد.

ـ آرشام...

خم شد و دست‌هایش را روی زانوهایش گذاشت. نفسی تازه کرد:

ـ مردکه سربازای شهری ژاندارمری رِه نمی‌دونم با چه وعده وعیدی خام کرده فرستاده خاتون و دخترشه ببرن براش. بهشون حکم داده هرکی جلوشون دراومد تیرش بزنن. گفت همه رِه ببندین به تیر.

پسر مش‌رجب خودش را جلو انداخت:

ـ خوش به غیرت شماها که وایسادین به تماشا! حقا که ژاندارم مرغی هستین!

منصور بهش توپید:

ـ برای چی تهمت می‌زنی ولی‌الله؟! استوار شریف جلوشون دراومد. او مردکه بی‌شرف خدارحمی، تیرش زد. بدبخت جنازه‌اش همیی‌طور افتاده کف اتاق.

برق از کله رضا پرید.

ـ استوار شریفه کشتن؟!

ـ ها بله آقا! دارم بهتون میگم، اینا رحمِ کسی نمی‌کنن. من زودی از در عقبی فرار کردم، از تو بیابون زدم راه که خبرشه به شماها بدم. آقا سید رضا، زودی اهل‌وعیال ارباب‌ رِه از ایی‌جا ببر. آرشام یه میز تو سیاه‌چال چیده از ایی‌جا تا او‌جا، روش پر سیخ و انبر و چاقو و همه‌چی. می‌خواد زن و بچه حسین‌علی رِه جلوی چشاش شکنجه بده.

مکث کرد.

ـ به ایی چندتا سرباز پدرسوخته هم یه وعده‌هایی داده...

سرش را برد دم گوش رضا و چیزی گفت. صورت رضا از حرف منصور برافروخته شد. مرد جوان رو به جمعیت بلند گفت:

ـ چندتا جوون بیایین سر جنازه عامو کل باقره بگیرین ببرین تو حسینیه. بقیه برین خونه‌هاتون. درها رِه کلون کنین. هیچ زن و دختری حتی تو حیاط هم نیاد.

جمعیت با جیغ و داد از هم پاشید. رضا برگشت سمت خورشید.

ـ خاتون! برین تو خونه. زودی جمع‌وجور کنین. با عباس از در عقبی برین تو صحرا. ایی سربازا راه‌های مخفی رِه بلد نیستن. تا به خودشون بیان، شماها رسیدین چاپخونه. اوجا ماشین منتظره. از ده می‌بردتون.

خورشید تند گفت:

ـ پَ حسین‌ چی میشه؟ من بدون او جایی نمیرم.

رضا سرش را پایین انداخت.

ـ نجات حسین به چه قیمتی؟ به قیمت بی‌عفت شدن زن و دخترش؟!

خورشید جا خورد. رنگش پرید. همان موقع طیبه با جیغ و هوار از خانه دوید بیرون.

ـ خاتون خاتون خاک ‌به ‌سرم شد.

ـ چی شده خواهر؟

ـ پسرا نیستن. نه او صادق ذلیل‌مرده هست، نه محمود خان...

ـ مگه بهت نگفتم چشم ازشون برندار؟

طیبه دودستی زد توی سر خودش.

ـ خاک تو سرم خاتون. داشتم احمدخان رِه خواب می‌کردم. دیدم محمودخان خیلی پکره، با صادق فرستادمشون مطبخ نون قندی بخورن. گمون دارم از در پستو رفتن تو کوچه.

خورشید زد توی صورتش.

ـ یا امام غریب!

رو کرد به رضا و عباس.

ـ ایی بچه از صبح تا حالا عین مرغ سر کنده پِل‌پِل می‌کرد که منه باید به جای عامو حسین بگیرن. نکنه زبونم لال...

محکم زد پشت دست خودش.

ـ یا امام زمان، خونه خراب شدم...

عباس نچی کرد و سر تکان داد.

ـ خواهر شما برو داخل آماده رفتن شو. ما می‌گردیم دنبال بچه‌ها.

***

محمود زده بود توی بی‌راهه و از لای گندم‌زارهای مردم می‌رفت سمت ژاندارمری. اسپری رنگش هم همراهش بود. استوانه فلزی را مدام دست به دست می‌کرد و تکانش می‌داد. صادق شانه‌به‌شانه‌اش راه می‌آمد. بازوی محمود را محکم گرفته بود و نگاهش را توی دشت تاریک می‌چرخاند. پاهای پسرک از شدت ترس می‌لرزید. صحرا غرق سکوت و سیاهی بود. صادق آرام زمزمه کرد:

ـ برای چی‌چی از توی ایی بیراهه اومدیم؟ اگه ازمابهترون نظر کردن بهمون خشک شدیم چه؟! دایی طاهرم بدبخت خو همیی‌طور مُرد.

محمود توی حال و هوای خودش بود. در اسپری را برداشت و کمی رنگ توی هوا پاشید.

ـ دلم برای عامو حسینم می‌سوزه. بی‌گناه جای من گرفتار شد.

صادق ابرو بالا انداخت.

ـ من و تو بچه‌ایم. ولی خو ارباب زورش زیاده، نمی‌تونن عذابش بدن.

چیزی، شاید یک قورباغه پرید توی علف‌های گوشه جاده. صادق خودش را محکم‌تر به محمود چسباند.

ـ مگه ارباب نگفت از خونه بیرون نریم؟ تو خو قولش دادی.

ـ غیرتم قبول نمی‌کنه! من برای خودم راحت بشینم تو خونه، عامومه جای من کتک بزنن، زندانش کنن؟ به قول آباجی عامو حسین جای پدرمه.

سایه سیاه ساختمان ژاندارمری پیدا شد. از پشت پنجره‌های باز ساختمان نور ضعیفی بیرون می‌پاشید. ژاندارمری، تنها ساختمان روستا بود که برق داشت. محمود گفت:

ـ باهام بیا بهشون بگو ایی شعارا رِه من رو دیوارا نوشتم نه عامو حسین.

صادق محکم سر تکان داد.

ـ من دلشه ندارم. خو همیی ایسپیری رِه نشونشون بدی خودشون می‌فهمن!

محمود پوفی کرد و اخم‌هایش را کشید توی هم.

ـ پَ تو ترسو چرا اومدی؟!

ـ اومدم چون اگه ننه‌ام می‌فهمید تو رِه ول کردم کتکم می‌زد.

یک‌دفعه سایه دو نفر را دیدند که از در ژاندارمری بیرون زدند. پسرها فوری لای ساقه‌های گندم پنهان شدند.

ادامه دارد...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: