کد خبر: ۵۶۹۹
تاریخ انتشار: ۲۱ فروردين ۱۴۰۰ - ۱۹:۴۸
پپ
اردو2
صفحه نخست » داستان



معصومه تاوان

ماجرای گرفتن رضایت‌نامه برای اردو تبدیل شده بود به یک بلوای بزرگ. روزی نبود که در کوچه‌ها و خانه‌های آبادی صدای جار و جنجال و دعوا و مرافعه نپیچد.

***

ـ آقا جان این زیر را امضا کن.

ـ برای چه؟

ـ که بروم اردو دیگر. یعنی من بچه خوب و سر به راهی هستم و تو اجازه دادی بروم اردو.

پدر سر تا پای پسر را نگاه کرد.

ـ کدام رضایت؟ ما که هیچ سر به راهی در تو ندیدیم.

ـ یعنی امضا نمی‌کنی دیگر؟

ـ مادر جاننننننننن. این بابا النگوووو....

ـ ساکت باش تخم جن بیار امضا کنم... دهانت را باز کردی نکردی هاااااا.

ـ دستت درد نکند آقا جان نوش جانت پول آن النگوها خوب کردی فروختی و به مادر جان گفتی دزد برده.

***

ـ رضایت‌نامه نمی‌دهی نه؟

ـ نه. گفتم که نه آقاجان. تو هم آن وقت‌ها امضا نمی‌کردی، تو هم آن وقت‌ها اذیت می‌کردی. یادت نیست؟

ـ خب به درک... من را بگو که با این سند و سالم افتاده‌ام دنبال تو که پای این برگه را امضا کنی! اصلا امضا نکن.

صفرعلی این را گفت و نشست لبه سنگ کنار دیوار. فکر اینکه رمضان‌علی برود اردو و او نرود داشت دیوانه‌اش می‌کرد. یکبار دیگر با ناامیدی رو به پسرش که داشت یونجه‌ها را می‌برید پرسید:

ـ امضا نمی‌کنی دیگر نه؟

ـ نه... نه... این در به آن در.

صفرعلی عصبانی از جایش بلند شد و گفت:

ـ باشه من هم عاقت می‌کنم، از ارث محرومت می‌کنم، حالا نشانت می‌دهم چکارها که نمی‌توانم بکنم.

و با خشم از حیاط زد بیرون. توی کوچه راه می‌رفت و با خودش حرف می‌زد. حبیب‌آقا و موسی‌خان ایستاده بودند جلوی دکان عیسی‌خان و حرف می‌زدند. صفر‌علی از دور که چشمش به عیسی‌خان افتاد، فکری در ذهنش جرقه زد. خنده موذیانه‌ای کرد و رفت سمت دکان:

ـ عیسی‌خان چه حال، چه احوال؟

ـ چه احوالی می‌خواهی باشد صفرعلی؟ این از بساط رضایت‌نامه که آقا برایمان جور کرده، این هم از بساط حساب کتاب‌ها! نسیه پشت نسیه. به خاک سیاه نشسته‌ام از دست این ملت.

ـ پسرم بدهی‌اش را آورد؟

ـ پسرت؟ نخیر. او هم یکی از تو بدتر، بدحساب. بدهی پشت بدهی. یک شب می‌آید قند، فردا شب روغن، بعدش دمپایی می‌برد برای زنش، بعد این بعد آن. تا خانه خرابم نکنند دست برنمی‌دارند که.

ـ عه فکر کردم حسابش را صاف کرده. تازه تمام کشمش‌های انباری‌اش را فروخته. برو طلبت را بگیر تا خرج خانواده زنش نکرده، زود برو.

ـ پول دستش آمده و بدهی من را نمی‌دهد؟

اخم‌های عیسی‌خان رفت توی هم. دوید و دفتر حساب و کتابش را از پشت دخل برداشت و رفت سراغ پسر صفر‌علی.

صفرعلی نفس راحتی کشید. آب دور لب‌هایش را با دست پاک کرد و نشست کنار موسی‌خان و ابراهیم‌خان.

ـ حالا دمار از روزگارش درمی‌آورد.

ـ مزن بر سر ناتوان دست زور

که روزی در افتی به پایش چو مور

ـ حقش است. تازه کشمش‌هایش را هم نفروخته بود بیچاره، توی انبارش کپک زدند.

و با خیال راحت سیگاری برای خودش دود کرد و پا روی پایش انداخت. اولین پک را به سیگارش زده نزده از چند خانه آن طرف‌تر صدای داد و قال رمضان‌علی با زنش بلند شد.

ـ یادت است آن سال زمستان ساعت چهار صبح با بشکه تو صف نفت بودیم، به تو گفتم از کنار بشکه تکان نخور تا من بروم خوراکی بیاورم رفتم تا چن ساعت برنگشتم، وقتی برگشتم هیچی هم نیاورده بودم؟

ـ خب؟

ـ آمدم خانه خوابیدم، تو هم مریض شدی. خوب کاری کردم. آخیشششش، آخیششش. دست خودم درد نکند. می‌دانستم یک روز این کارها را با من می‌خواهی بکنی.

ـ هه دلت خنک شد؟ پس خوب می‌کنم امضا نمی‌کنم. یک چیزی می‌دانم که امضا نمی‌کنم. از کدام کارت راضی هستم؟ از اخلاقت؟ از دست و دل بازیت؟ از کدام؟ از حاج رحمان یاد بگیر از بس زنش را دوست داشت بعد از فوت زنش مدرسه ساخت به نام زنش، آن‌وقت تو...

ـ خب من هم زمینش را خریدم آماده است تو دیر کرده‌ای! زن از اول هم فس‌فس کار بودی.

ـ با منی؟ صبر کن تا نشانت بدهم.

و بیل به دست دنبال رمضان‌علی توی حیاط ‌دوید.

مردها نیم نگاهی بهم انداختند و سری تکان دادند. صفرعلی گفت:

ـ خوب کاری کردی که موسی‌خان زن نگرفتی. عجب فکر بکری کردی تو از همه ما باهوش‌تر بودی.

موسی‌خان بادی به غبغب انداخت و رو به صفرعلی شروع به خواندن کرد.

ـ زن نگیر از من اگر می‌شنوی، عاقل باش

مثل من باش که خوشبخت‌ترین افرادم

مادرم خواست که زن بگیرم و آدم گردم

نگرفتم زن و هرگز نشدم من آدم

صفرعلی سرش را تکان داد و با اندوه گفت:

ـ آخخخخخ. چرا عاقل کند کاری که باز آرَد پشیمانی.

ـ بعله من تا پای مراسم عقد هم رفتم عاقد هم آمد ولی...

ـ خب؟

ـ تا اینکه عروس و داماد آمدند مجبور شدم بلند شدم دیگر.

ـ ای بابا موسی‌خان شما هم ما را گیر آوردید.

ـ ولی نه عروس خانم با شغل بنده مشکل داشت.

ـ آن‌وقت‌ها هم شغلت همین بود؟

ـ ها بابا. پرسید شغلت چیست؟ من هم رویم نشد بگم چوپانم یعنی خواستم برایش قیافه بگیرم گفتم دامنه کوه نمایشگاه گوسفند دارم. بعدش دیدم توی محضر قشقرق به پا شد مادر عروس آی خودش را می‌زد آی خودش را می‌زد. این روزها را به چشم می‌دیدم دیگر.

ـ پس همه‌اش تقصیر مادر عروس بوده؟

**

بالأخره روز موعود رسید. همه توی حیاط جمع بودند. آقا نبود، رفته بود پیاده‌روی. عادتش بود صبح‌ها آفتاب زده، نزده کفش‌هایش را پا می‌کرد و می‌زد به بر و بیابان. با ورزش تن و بدنش را آماده می‌کرد، کش و قوس می‌داد و حسابی سر حال می‌آمد.

ـ ای بابا پس چرا این آقا نیامد؟ کجا رفته است؟

حبیب آقا همان طور که حیاط را جارو می‌زد، گفت:

ـ رفته ورزش. کوه‌نوردی.

برات‌محمد غرغر‌کنان دستی به سر باند پیچی شده‌اش گرفت و نشست زیر سایه دیوار.

ـ ما که نفهمیدیم فایده این ورزش کردن چیست؟! هی خودت را این ور بچرخانی هی آنور بچرخانی که چه بشود آخر.

عیسی‌خان گفت:

ـ که سالم بمیری. حالا رضایت‌نامه‌هایتان را آوردید.

ـ هی یک چیزهایی آوردیم.

ـ تو چی برات‌محمد؟ پیرمرد پرحاشیه. می‌بینم که حسابی خودت را بزک کرده‌ای.

ـ هی نگو زنم رضایت‌نامه را امضا کرده بود، انگشت هم زده بود گذاشته بود روی طاقچه ولی خب... آخر بگو آقاجان این هم شرط و شروط بود گذاشتی تو؟ که ما را...

ابراهیم‌خان خوشحال و سر خوش برای خودشیرینی دوید وسط حرف برات‌محمد:

ـ دیشب زنت زنگ زد خانه ما سراغ تو را گرفت من هم گفتم اینجایی. کجا رفته بودی مرد گردشی؟

رمضان‌علی هم گفت:

ـ خانه ما هم زنگ زد. فقط نمی‌دانم چرا هی جیغ می‌کشید گفتم اینجایی خوابیدی؟ یک چیز ناجوری هم نثارمان کرد.

برات‌محمد از غیض لب‌هایش را روی هم فشار داد و سرش را با تأسف تکان داد و روی زمین ولو شد. بلقیس‌خاله که رضایت‌نامه‌اش را جوری گرفته بود تا همه خوب ببینند، با غرور و افتخار گفت:

ـ آخرش برات‌محمد تو این زن را دق مرگ می‌کنی با این اخلاقت.

ـ کدام اخلاق خاله بلقیس؟ دو ساعت شب دیر آمدیم ها با این همه ریش و قد و هیکل یعنی اجازه نداریم دو ساعت بیرون بمانیم؟

ـ حالا کجا رفته بودی بلا بگیریییییییی؟

عیسی‌خان این را گفت و چشم و ابرویش را برای برات‌محمد بالا انداخت.

ـ هیچ کجا، خانه بودم ور دل عیال.

احترام‌خاله لب‌هایش را غنچه کرد و با تعجب پرسید:

ـ پس چرا زنگ می‌زد این طرف و آن طرف سراغ تو را می‌گرفت؟ آدم باید خودش عاقل باشد به خدا.

ـ برای اینکه می‌خواست بداند خانه کدام دوستم بودم. فقط می‌خواهم بدانم کی بود گفت اینجاست دارد نماز می‌خواند؟

حبیب آقا با نیش باز جارو به دست از ته حیاط آرام آرام جلو آمد.

ـ من، خواستم خیلی تو را خوب نشان بدهم.

برات‌محمد از خشم رنگ صورتش قرمز شده بود پشت سر هم پوست لب‌هایش را می‌جوید و بیرون تف می‌کرد.

آقا سلام‌سلام‌کنان از راه آمد. گل و گیاه دارویی هم جمع کرده بود تا بفرستد شهر برای مادرش.

ـ سلام آقا خسته نباشید.

ـ چه خبر شده؟ چرا اینقدر زود اومدید مدرسه؟ کلاس نیم ساعت دیگه شروع میشه.

ـ آقا آمدیم....

ملوک خانم این را گفت و زود رضایت نامه‌اش را از توی کیفش درآورد.

ـ بفرمایید آقا رضایت‌نامه ما.

همه پیرمردها و پیرزن ها با هم هو کشیدند.

ـ آفرین ملوک‌خانم، چطوری توانستی از عروست رضایت‌نامه بگیری؟

ـ خیلی آسان بود. یکم از دست پختش تعریف کردم، یکم هم از خانه‌داری مادرش تعریف کردم، بعدش هم گفتم پوست صورتش حسابی خوب شده، شبیه فیلم‌های کره‌ای. همه این‌ها را دخترم یادم داده، ها گفته باشم خیلی زرنگ است دیپلم دارد، قربانش شوم.

ـ ای باریکلا ملوک‌خانم. این‌ها همه تأثیر آموزش‌های شماست ها آقا معلم.

آقا خنده کوتاهی کرد و گفت:

ـ خب دیگه رضایت‌نامه‌هاتون رو بدید ببینم.

یکی دو نفر از پیرمردها زود دست‌هایشان را کردند توی جیبشان که آقا انگشت‌های آبی‌شان را نبیند. غرور مردانه و بزرگ سالشان اجازه نداده بود به بچه‌هایشان زیاد اصرار کنند، یا منت زن‌هایشان را بکشند. بعضی ها هم امضای بچه‌هایشان را جعل کرده بودند با هزار ترفند و بازی.

ادامه دارد

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: