حانیه جوادزاده
گاهی به اجبار اصوات گوشخراشی را از حنجرهام خارج میکنم و به واسطه آن دو فرزند ناآرامم، یکه میخورند و میخکوب میشوند. هرچه لباس نو و کهنه داشتهاند روی قالی دستباف اتاق، کاناپه مخملی و حتی سرامیک ریختهام. چندین بار با تشر پسرک را یکجا بند کردهام تا لباس تنش کنم، یک ست لباس!؟ خیر! چندین ست را پوشاندهام تا به نتیجهای برسم که کدامشان بیشتر به تنش برازنده است. تولد پسرک موطلاییام امروز است. جوراب و کلاه ست کردهام. ژیله و کلاه؟! نمیدانم! تمام شلوارها، پیراهنها، جوراب، کلاه و حتی ساس بند. بماند دامنهای چین واچین و گلسرهای حلما جان که حسابشان از دستم در رفته است. روغن داغ این روزهای ما ست کردن لباسهای خواهر و برادری است. از تم یلدا، تم نوروز و تم پاییز برایتان نگویم که بازارشان حسابی سکه است. گونههای نادری از پدر و مادرانی هم دیده شده که کودک را برهنه بر روی چمن یا لب دریا رها میکنند که به زعم خودشان عکس فضای باز همان فضای سبز از دلبندشان به یادگار داشته باشند. هر لباس را گوشهای پرتاب کردهام. بههمریختگی اتاق، آشفتهام میکند. جای خالی تولدهای خانگی را حس میکنم. خندههای واقعی، عکسهای یهویی و درهمبرهم، لباسهایی که هیچ هارمونی با هم نداشتند جز ترکیبِ خوشایندی از حال خوش. قهقههایی که از دندانهای خراب و سیاه شده پنج و ششم رو نمایی میکرد. موهای ژولیده پولیده، دمپایی پاره، دهنهای لواشک مالی شده و هر نوستالژی که در عکسهای کودکیِ نهچندان دورمان ما را غرق خنده و شعف میکند. در لحظه تصمیم میگیرم با خانم عکاسباشی تماس بگیرم و قرار آتلیه رفتن و ثبت عکس یادگاری تولد را لغو کنم و عطایش را به لقایش ببخشم تا نفس راحتی بکشم؛ جشن سادهای در خانه برپا کنم و تولد را به ترکاندن دوتا بادکنک قرمز و آبی و فوت کردن شمع ختم کنم. به همان لنزهای مبتدی و کوچک دوربین خانگی راضی باشم. بیخیال لنز فیکس ۵۰ شوم. از دنیای لامتناهی عکاسی پرتره کودکان، عکاسی در فضای باز، عکاسی در منزل و... دست بکشم. دنیای مدلینگ کودکان و سندرم پرنسس کوچک که این روزها بازارش داغ است. کودکانی که در مقابل فلش دوربینهای پیشرفته، فیگورهای آنچنانی میگیرند.
چه ادا و اطواری که بر سرشان پیاده نمیکنیم. همینهاست که در آیندهای نهچندان دور، جوانان خودشیفته، مهرطلب و بیمار را به جامعه تحویل میدهیم. همینهاست که فردا روز نمیتوانیم به فرزندانمان بگوییم، بالای چشمتان ابروست چون به قبایشان بر میخورد و به گمانشان تافتهای جدا بافتهاند. که حتی نمیتوان در مورد واقعیت وجودی ابرویشان هم نظر داد. هراس دارم از این حاشیههایی که ما را از رسالت اصلی انسان بودنمان، دور میکند.