کد خبر: ۵۶۷۳
تاریخ انتشار: ۱۶ فروردين ۱۴۰۰ - ۱۱:۴۰
پپ
صفحه نخست » سبک زندگی

ماه بانو

نور خورشید بی‌پروا از لابه‌لای چینهای پرده می‌خزید داخل اتاق و نمی‌گذاشت راحت بخوابد. سر درد را بهانه کرده بود برای بیشتر در رختخواب ماندن! مسعود این را خوب می‌دانست و برای همین آمده بود سروقت پرده‌ها که بازشان کند و خواب شیرینش را به هم بزند. می‌دانست مینا قصد بیدار شدن ندارد. باید هرطور شده از این حال‌وهوا درش می‌آورد. سه ماه از مرگ عزیز گذشته بود و او هنوز نمی‌خواست به زندگی برگردد.

آمد جلو و نشست لبه تخت! مینا لای پلک‌هایش را کمی باز کرد و با دیدن چهره مسعود و لبخند محوی که روی صورت داشت؛ چرخید و پشتش را کرد به برادر که مثلاً هنوز خوابم! مسعود حدس زده بود که خواهرش به این راحتی‌ها بلند بشو نیست که نیست! خودش باید دست به کار می‌شد و بساط نذری پزان عزیز را راه می‌انداخت‌.‌‌‌ شاید در آن صورت او هم از خر شیطان پیاده می‌شد و یک گوشه مراسم را می‌گرفت‌.‌‌‌

روکش پارچه‌ای گندم‌های خیس کرده را که برداشت و غلاف نقره‌ای جوانه‌ها که خودش را نمایاند؛ مطمئن شد بالأخره وقتش رسیده! عزیز این‌جور موقع‌ها دست‌به‌کار می‌شد برای گرفتن شیره گندم‌ها و روبه‌راه کردن بساط نذری! این اولین بار نبود که مسعود مقدمات نذری را فراهم می‌کرد‌.‌‌‌ تنها فرق امسال با گذشته در این بود که همیشه عزیز مرکز همه کارها بود و او و مینا کمک‌حالش! اما انگار امسال او باید دست‌تنها همه‌چیز را فراهم می‌کرد. نگاهی به در بسته اتاق مینا انداخت و آه کشید‌.‌‌‌ دردش را میفهمید؛ خودش هم وضع بهتری نداشت اما عزیز همیشه می‌گفت: آدمی آه است و دم ! بالأخره یک روز بانگ الرحیل می‌آید و باید بار و بندیلش را ببندد و الوداع! کاش مینا این حرف‌های عزیز را به یاد می‌آورد که کمی دلش سبک شود‌.‌‌‌

صدای چرخ‌گوشت که در خانه پخش شد، مینا دوزاریش افتاد و فهمید برادرش به این راحتی‌ها منصرف‌شدنی نیست‌.‌‌‌ لابد عین هر سال داشت جوانه‌های گندم را چرخ می‌کرد تا کارش برای گرفتن شیره گندم راحت‌تر شود‌.‌‌‌ نشست روی تخت و سرش را بین دست‌هایش نگه داشت‌.‌‌‌ باورش نمی‌شد روزی مجبور باشند بدون مادربزرگ که بعد از تصادف والدینشان، یک‌تنه برای آن‌ها پدر و مادری کرده و تنهایشان نگذاشته بود؛ سمنوپزان راه بیاندازند! زیرلب لعنت بر کرونایی گفت و اشک چشم‌هایش را پاک کرد‌.‌‌‌ پیرزن بدون داشتن هیچ بیماری زمینه‌ای و فقط به‌خاطر ضعف جسمانی و کهولت سن جلوی این ویروس مهلک کم آورده و جان به جان‌آفرین تسلیم کرده بود! اصلا چرا باید یک ویروس میکروسکوپی عزیزترین عزیزش را می‌فرستاد قبرستان؟! شاید هم به قول مادربزرگ همه این چیزها بهانه‌ای بود برای رفتن ! شاید عزیز راست می‌گفت که اگر پیمانه آدمی پر بشود دیگر مهلتش در این دنیا تمام شده!

عکسش را از میز کنار تختش برداشت و در حالی که اشک روی گونه‌هایش روان بود به چهره‌اش نگاه کرد‌.‌‌‌ دلش برای لبخند مادربزرگ و دست‌های گرم و مهربانش تنگ بود‌.‌‌‌ برای صدای محزونش وقتی دعا می‌خواند و برای روی سجاده نشستن و قرآن خواندش که هیچ روز و شبی ترک نمی‌شد‌.‌‌‌ یا برای چادر سپیدش که از روزهای حج نگه داشته بود و عینک مطالعه‌ای که چهره‌اش را نمکی‌تر می‌کرد‌.‌‌‌

دوست داشت بداند اصلا مسعود چطور می‌خواست از پس پختن یک دیگ سمنو بربیاید؟ آن هم بدون عزیز و تمام همسایه‌هایی که تا همین پارسال پای دیگ نذری دعای توسل می‌خواندند و تا خود صبح بدون اینکه چشم روی هم بگذارند؛ دیگ را هم می‌زدند؟

نشست روی زمین و چمدان خاطراتش را کشید بیرون! از لباس عروسی مادرش تا کت و شلوار دامادی پدر و چادر احرام عزیز ، همه را نگه داشته و هرچند وقت یک بار به سراغشان می‌رفت برای تجدید خاطرات! چمدان را که باز کرد بوی خوش عطر مادربزرگ در مشامش پیچید‌.‌‌‌ یک‌دفعه آخرین حرف‌های عزیز در ذهنش تکرار شد‌.‌‌‌ چقدر برای این سمنوپزان و برپایی مراسم دهه فاطمیه به آن‌ها سفارش کرده بود‌.‌‌‌ همین یک سال پیش وقت سمنوپزان زنهارشان داده بود که در هر شرایطی چه او باشد چه نباشد، نباید این نذرپزان را پشت گوش بیندازند‌.‌‌‌ می‌گفت که نذر سمنو برای خانم فاطمه زهراست و خودش به آن نظر می‌کند‌.‌‌‌

اشک بار دیگر روی صورتش جاری شد‌.‌‌‌ دلش برای تنهایی خودشان سوخت‌.‌‌‌ امسال نه روضه‌خوانی داشتند، نه گریه‌کنی! نه مادربزرگی بود که به سیر تا پیاز مراسم نظارت کند؛ نه میهمانی که مثل سال‌های قبل خواهر و برادر دوتایی خدمتشان را بکنند و دلشان به ثوابش خوش باشد!

وقتی از اتاق رفت بیرون، مسعود را ندید‌.‌‌‌ با خودش خیال کرد حتما رفته آرد بخرد‌.‌‌‌ سرش را که حسابی درد گرفته بود با روسری بست و راه افتاد سمت اتاق عزیز! با شنیدن صدای آرام گریه کردن برادرش، همان جا در آستانه در ایستاد و سرش را به چهارچوب در تکیه داد! مسعود جلوی کمد عزیز نشسته و بقچه پرچم‌ها را باز کرده بود‌.‌‌‌ با خودش روضه فاطمیه را زمزمه می‌کرد و یکی یکی پرچم‌ها را بیرون می‌آورد‌.‌‌‌

چشمش که به پرچم سیاه و نوشته سرخ یا فاطمه‌الزهرای روی آن افتاد؛ یک‌دفعه بغضش ترکید‌.‌‌‌ همان جا توی درگاهی نشست و زد زیر گریه! مسعود برگشته بود سمتش و با ناباوری نگاهش می‌کرد‌.‌‌‌ بعد انگار که منتظر این لحظه باشد صدایش را کمی بالاتر برد و شروع کرد به خواندن روضه فاطمیه! مثل پارسال که چند خطی بعد از مداح همیشگیشان خوانده بود و همه از صدایش تعریف کرده بودند‌.‌‌‌

مینا بالأخره بعد از سه ماه یک دل سیر اشک ریخته و سبک شده بود‌.‌‌‌ انگار یک بار چند منی را از روی سینه‌اش برداشته بودند‌.‌‌‌ نه اینکه دیگر غمگین نباشد یا مادربزرگ از ذهنش پاک شده باشد؛ نه! حالا یک وظیفه داشت! نباید وصیت عزیز زمین می‌ماند‌.‌‌‌ باید به‌عنوان نوه بزرگ‌تر بار زمین‌مانده را بلند می‌کرد‌.‌‌‌ به‌عنوان دختری که عزیز سالها پای تربیتش وقت گذاشته بود و یادش داده بود همه‌چیز از فاطمیه شروع و به آن ختم می‌شود‌.‌‌‌ حرف‌های عزیز دوباره در سرش تکرار شد‌.‌‌‌

همراه با برادرش خانه را سیاه‌پوش و پرچم عزای فاطمی را از بالای پشت‌بام آویزان کردند‌.‌‌‌ حالا همه اهل محل با دیدن سیاهی پرچم می‌فهمیدند که اگر عزیز رفته اما نذرپزانش عین هر سال برقرار است‌.‌‌‌ گرچه به‌خاطر بیماری همه‌گیری که آمده بود نمی‌توانستند کسی را به خانه و پای دیگ نذری راه دهند اما اگر تا صبح فردا صبر می‌کردند؛ سمنوی نذری و به قول عزیز برکت یک‌سالشان می‌رسید‌.‌‌‌

یا علی گفتند و دوتایی شروع کردند به کار! صدای زنگ در حیاط یکی پس از دیگری به صدا در می‌آمد و همسایه‌ها با بسته‌های آرد و بادام می‌آمدند دم در! یکی نذر کرده بود آرد بیاورد و دیگری بادام! انقدر آمدند که اگر چند دیگ دیگر هم می‌خواستند نذر بپزند؛ آرد و بادام داشتند! همسایه‌ها با یک سینه پر از آرزو و حاجت می‌آمدند؛ بسته‌ها را تحویل می‌دادند و با چشم اشکبار می‌رفتند‌.‌‌‌ شاید اگر کرونا نیامده بود پای دیگ نذری امسال از ساله‌ای قبل هم شلوغ‌تر می‌شد‌.‌‌‌ انگار عزیز سفارش تنهایی نوه‌هایش را به همه کرده بود که صدای زنگ در حیاط نمی‌گذاشت احساس تنهایی کنند!

مینا چشم دوخته بود به بسته‌های نذری و دلش نمی‌آمد این همه دست نیاز را برگرداند‌.‌‌‌ از هر بسته کمی برداشت و بساط نذری را علم کرد‌.‌‌‌ انگار دنیا را به مسعود داده باشند؛ دورش می‌چرخید و سیر تا پیاز آنچه را که می‌خواست در اختیارش می‌گذاشت‌.‌‌‌ بانوی پهلوشکسته نذرش را قبول کرده و خواهر بزرگ‌ترش را به زندگی برگردانده بود‌.‌‌‌ صدای ضبط را بیشتر کرد و نوای دعای توسل در خانه پیچید‌.‌‌‌ دو تایی دیگ را هم می‌زدند و دعا می‌خواندند‌.‌‌‌ اشک می‌ریختند و به رنگ سمنو که رفته‌رفته بیشتر به عقیق شبیه می‌شد نگاه می‌کردند‌.‌‌‌

شب که شد انقدر خسته بودند که به‌زور می‌توانستند کنار دیگ بمانند. یک دیگ بزرگ سمنو پخته بودند و حالا باید برای چند ساعتی تنهایش می‌گذاشتند‌.‌‌‌ عزیز همیشه می‌گفت این ساعتهای پایانی صاحب نذر خودش پای دیگ می‌آید و متبرکش می‌کند‌.‌‌‌ سینی مسی را گذاشتند روی دیگ و مسعود دورش را خمیر گرفت.

مینا سجاده مادر بزرگ را توی اتاق پهن کرد و شروع کرد به خواندن نماز شب! دستش را رو به آسمان بلند کرده و یکی‌یکی برای چهل مؤمنی که می‌شناخت دعا کرد. برای همه آن‌هایی که روی تخت بیمارستان افتاده و امید بهبودیشان لحظه‌لحظه کمتر می‌شد. دیگر برایش فرقی بین شناس و ناشناس نبود. برای همه آن‌ها که با هزار امید و آرزو نذری‌هایشان را دم خانه آورده بودند دعا کرد‌.‌‌‌ آخر سر هم برای مسعود و عاقبت برای شادی روح عزیز دعا کرد. خودش را به کلی از یاد برده بود. انگار فقط آرزو داشت حاجت دیگران روا شود. نماز که تمام شد یاد الجار ثم الدار افتاد و فهمید این خصلت فاطمیه است که دل آدم را بزرگ می‌کند.

صبح که شد تا قاشق آخر سمنو را بین ظرف‌های کوچک تقسیم کردند‌.‌‌‌ باید دو تایی همه را بین خانه‌های محل تقسیم می‌کردند‌.‌‌‌ یکی را هم برای خودشان گذاشتند. سمنوی فاطمیه باید می‌ماند تا عید که اولین سین سفره باشد. باید می‌نشست پای سفره بهاری تا برکت از در و دیوار خانه فرو بریزد. باید از سفره مادر برکت می‌گرفتند.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: