مریم ابراهیمی شهرآباد
سه ماه با تنهایی و تاریکی انس گرفته بودم، دلم کمی خلسه میخواست. بنشیم گوشهای و بروم به گذشتههای دور. صدایی از پشت میکروفن مجتمع پخش شد: «عزیزان ایام شهادته حضرت مادره اگه نذورات دارید میتونید بیارید دفتر مجتمع» ناخودآگاه روی تخت نشستم، گاهی یک کلمه اینقدر قدرت و انرژی دارد که میتواند تو را محسور و مفتون و مجنون خودش کند. روضهای خوانده نشد اما چشمانم به شدت قلبم سوخت و اشک روی گونههایم سرازیر شد.
حسی از اعماق قلبم مرا از اتاقی که سه ماه در آن خزیده بودم بیرون برد. کتری روی شعله کم بود. علی روی در یخچال برگهای چسبانده بود: «سلام عزیزم چای تازه دمه، لباستو عوض کن بیا محوطه، مراسمه حال و هوات عوض میشه» زیر کتری را خاموش کردم و به اتاق خواب برگشتم. لباس عوض کردم و به محوطه رفتم.
جمعیت گوشه و کنار، لبه جدول باغچه و روی آسفالت نشسته و صورتهای خود را پشت ماسکهای سفید و سیاه قایم کرده بودند. یاد روزی افتادم که برای آخرین بار دیدمش؛ آرام، در آن لباس خوابیده بود و پرستار لولههای چسبیده به بدنش را جدا کرد. علی زیر بغلم را گرفت. نفهمیدم چه شد. چشم باز کردم پرستار را دیدم گفت: «تسلیت میگم، مادر شما بود؟» بدون اینکه منتظر جوابی باشد گفت: «همکارام میگن با اون حالش روی تخت نیمخیز شده دست گذاشته روی سینهش انگار که میخواسته به کسی سلام بده و بعد تموم کرده.»
صدای روضه مداح قلبم را میفشرد. دلم میخواست چیزی به نیتش به هئیت هدیه کنم. یاد روزی افتادم که پدر زنگ زد به علی؛ همین که تلفن را قطع کرد، گفتم: «چی شده؟» به سمت اتاق خواب رفت حین لباس پوشیدن گفت: «نمیدونم چی شده فقط گفت یه وانت بگیر زود بیا» وحشت داشت قلبم را سوراخ میکرد. علی که نگاه ملتمس مرا دید گفت: «نگران نباش، منتظر بمون تا برگردم» هیچ وقت از انتظار خوشم نمیآمد، در انتظار کاسه صبر که هیچ، صبرِ کاسه هم لبریز میشود. علی که برگشت، تا دیدمش گفتم: «اینو چرا آوردی اینجا؟» با اوقات تلخی گفت: «بابات طاقت نیاورده این جلوی چشمش پهن باشه گفت بیارمش برای تو» یک لحظه تمام خاطرات دوران نوجوانیم مانند فیلمی جلوی چشمانم آمد؛ در اتاقی پهن بود که پدر فقط برای نماز به آنجا میرفت. بعد از گذشت این همه سال هنوز هم نو بود و نرم. نقش و نگارهای رویش با روح و روانت بازی میکرد. میگفتد «آرامم» این قالی رو با یک دنیا اعتقاد و ارادت به اهلبیت بافته، این قالی نذر مادرم حضرت زهراست. باورم نمیشد که پدر عزیزترین یادگار دوران جوانیش را ببخشد.
مادر بارها قصهاش را برایم گفته بود که سالهای پیش شب اول فاطمیه حسن قناد یقه آسیدمرتضی را میگیرد و به جرم دزدی از مغازه پرت میکند وسط بازار و شروع میکند به داد و بیداد و مشت و لگد زدن به سر و پهلوی پسر ۲۲ ساله، کسبه بازار آسیدمرتضی را از زیر دست و پای حسن قناد بیرون میکشند و به او میگویند: «خجالت بکش سید دستگیره، نه دست کج؛ با همین دستمزد ناقابلی که تو بهش میدی شب جمعهها نون گرم میخره با سرشیر، میبره حلبیآباد و به زاغهنشینا میده» و بعد رو به نقی حمال گفته بودند: «نقی مگه تو خودت بارها مرتضی رو ندیدی اونجا؟» نقی با حرکت سر تأیید کرده بود وکسبه دوباره ادامه دادند: «از وقتی شیخ وحید توی مسجد بازار روی منبر گفت خمس بدید این جوون رفته پیش حاجآقا تهرانی که خمس مالمو حساب کنید.» کسبهها چنان با تحکم گفته بودند بترس از جدش حسن قناد که همان لحظه انگار رنگ از چهره حسن قناد میپرد و دست و دلش میلرزد. برای همین بدون هیچ حرف دیگری به مغازه میرود و پشت میزش میخزد.
نقی حمال زیر بغل سید مرتضی را میگیرد و او را روی گاریش مینشاند، سر سید را به سینه میچسباند و میگوید: «سید به دل نگیر، «حسن» آدم بدی نیست عصبانی بود یه اشتباهی کرد حلالش کن» و آسیدمرتضی بدون اینکه حرفی بزند با لب گزش و درد از روی گاری بلند میشود، دستش را روی شکمش میگیرد و خمیده و دست به دیوار بهطرف خروجی بازار میرود.
یک هفته بعد، نماز ظهر آسیدمرتضی حسن قناد را در مسجد میبیند که به دنبال او میگردد. به محض دیدن سید، بغلش میکند و های های گریه میکند. وقتی آسیدمرتضی جریان را میپرسد، حسن قناد میگوید که همان روز دعوا دخترش زمین میخورد و تا الان در کماست. آسیدمرتضی از همان مسجد بازار به عیادت میرود و وقتی آرام را بیتحرک روی تخت میبیند بغض کرده و به حسن قناد که به دیوار تکیه داده بوده، میگوید:«بخدا از آه من نیست اهل نفرین نیستم، تازه...» مِنمِن میکند و حرفش را میخورد و چنان با اعتقاد میگوید به همین عزای مادرم از آه من نبوده ولی دعایش میکنم که باز دل حسن نقاد میلرزد. شب شهادت بیبی حسن قناد سراسیمه در خانه آسیدمرتضی میآید و خبر میدهد که دخترش به هوش اومده.
عشق را در چشمانش میدیدم وقتی از روزی میگفت که برای اولینبار آسیدمرتضی را دید. اذان ظهر بود، جمعیت را دیده که جلوی در قنادی پدرش جمع شدهاند و جوانی را از زیر مشت و لگد پدرش به زور بیرون میکشند، همان ابتدای بازار میایستد. میگفت: خیلی ترسیده بودم یاد خوابی افتادم که شب قبل دیده بودم، در لباس عروس بودم، اما در تابوت و جوانی با صورت خونی زیر تابوتم را گرفته بود. کمی ایستادم تا جمعیت پراکنده شد. جوانی که زیر مشت و لگد پدرم سر صورتش خونی شده بود نزدیک شد، از گوشه چشم نگاهم کرد و از بازار بیرون رفت. خودش بود زیر تابوتم را گرفته بود و بلند تکبیر میگفت.
وقتی به مغازه پدر رفتم، هیچ حرفی نزد، بقچه غذا را روی میزش گذاشتم و بدون حرفی بیرون آمدم. به خانه برگشتم، نشستم پشت دار. یک لحظه صورت خونی آسیدمرتضی و خوابی که دیده بودم از جلوی چشمانم کنار نرفت. مغرب بود که برای وضو گرفتن به حیاط رفتم. روی ایوان ایستادم. باران شدید میبارید، توی دمپایی پُر از آب بود، کجش کردم که خالی شود، پلهها را لیز خوردم و افتادم کف حیاط، آسید مرتضی را دیدم که پشت دار قالی نشسته، وقتی دید روی زمین افتاده به حیاط آمد، سرش خونی بود. پرسیدم:«چرا از پدرم کتک خوردید؟» جوابی نداد، وقتی چشم باز کردم خودم را روی تخت بیمارستان دیدم، مرخص که شدم میدیدم رفت وآمد آسیدمرتضی به خانهمان بیشتر شده. حس عجیبی به او داشتم. ریشههای قالی را که زدم پدرم گفت:«این قالی نذر آسید مرتضاست» وقتی آنرا برایش برد، سید سرش را پایین انداخته بود، سرخ و سفید شده بود، صدایش به لرزه افتاده بود، ناخنهایش را کنده بود، بغض کرده بود و زیر لب گفته بود:« اگه اجازه بدید بیام برای خواستگاری از آرام خانم.»
و الان سه ماه میشد که آرامِ سید مرتضی زیر خاک بود. وقتی کرونا مثل پیچکی بیرحمانه در ریههایش بالا رفت و رشد کرد و راه نفسش را بست. این قالی هم راه نفس پدر را بند آورده بود که راهی خانه من کرد. روزی که علی قالی را به خانه آورد گفتم:«مبلا رو بکش کنار بزار اون پشت تو دید نباشه» انگار تکهای از وجود پدر و مادرم را آنجا زندانی کردم، گاهی دلم میخواست بازش کنم و وسط نقش و نگارهایش تمام بغضهایم را گریه کنم.
فضای روضه باعث شده بود غرق خاطرات مادر بشوم؛ وقتی از بیمادر شدنش در سه سالگی برایم میگفت، اینکه سیدمرتضی هم برای او مادر بود و هم شوهر. بدون او هیچوقت غذا نمیخورد. از نامههای عاشقانه آسید مرتضی که برایش از جبهه مینوشت و ارسال میکرد. از غروبهای پنجشنبهای که با او به شهرری میرفتند، در حیاط حرم با هم نماز میخواندند و بعد آسید مرتضی کنارش مینشست و میگفت: «آرام! انگار اسمت تویِ وجودت و تکتک کارات هضم شده، تویِ همه کارات یه جور آرامش و اخلاصه، حرف زدن، خندیدن، نگاه کردن، محبت کردن، همه کارات شیرین و آرومند، بیشتر از همه نماز خوندنت.»
ذهنم بین خاطرات مادر و پدرم و روضهای که خوانده میشد، رفت و آمد میکرد. به علی زنگ زدم و گفتم:«بیا بریم بالا کارت دارم» چند دقیقه بعد از من علی وارد خانه شد، گفت:«تو هم اومده بودی پایین؟» نمیتوانستم حرفی بزنم. بغض گلویم را گرفته بود، علی متوجه قصدم شد، قالی را از پشت مبل بیرون آوردیم. خاطرات آرام و آسید مرتضی مثل موجی از گرما بر صورتم میخورد. وقتی آسید مرتضی برای اولین بار آرام را در قنادی میبیند و پلههای زیرزمین را بالا نیامده پایین میرود و همان جا و همان لحظه، حسی در درونش شکل میگیرد و خواب را از چشمانش میبرد، میرود مسجد پیش حاج آقا تهرانی موضوع را میگوید. حاج آقا تهرانی میگوید اگر میخواهی به مراد دلت برسی، سعی کن دستگیر مردم ضعیف باشی تا خدا دستتو بگیره. آسید مرتضی هم همان جا نیت میکند هرشب جمعه نان گرم و سرشیر بخرد به خانه نقی حمال در حلبیآباد ببرد.
چقدر دلم برای سیدمرتضی و آرامش تنگ شده بود. قالی رو هدیه به هیئت کردم. علی قالی را در حیاط پهن کرد. مرد و زن روی قالی نشستند. مداح فریاد زد مادر، من گفتم مادر، علی گفت مادر، کودک در محوطه بازی گفت مادر، پیرزن روی قالی پایش را دراز کرد و گفت مادر، مرد جوان ایستاده زیر درخت بر سر کوبید و گفت مادر. همه مسحور و مفتون و مجنون مادر شدند.