کد خبر: ۵۶۶۹
تاریخ انتشار: ۱۶ فروردين ۱۴۰۰ - ۱۱:۳۸
پپ
صفحه نخست » داستانک

تنها در دل شب

سیده زهرا طباطبایی

مرد دندان‌هایش را روی هم می‌فشرد. به یاد گذشته‌ها می‌افتد. خاطراتش چون توفان در دلش غوغا برپا می‌کند و خاکستر روی آتش سینه‌اش را پس می‌زند. شعله‌های آتش تمام وجود مرد را فرا می‌گیرد و از زبانش بیرون می‌ریزد.

ـ حالا که بیرون نمی‌آید، خانه را آتش می‌زنیم.

مرد به گذشته‌ها می‌اندیشد، دست‌هایش را برهم می‌زند. سنگ درون دستش جرقه می‌زند و هیزم‌های جلوی در خانه غرق در آتش می‌شوند. لبخند بر گوشه لب مرد می‌نشیند. آتش، هیزم‌ها را می‌بلعد، زبانه می‌کشد، قد می‌کشد و آرام آرام خودش را به در خانه می‌رساند.

فاطمه پشت در می‌ایستد. هرم آتش صورتش را می‌سوازند. نفسش تنگ می‌شود. دانه‌های عرق از روی پیشانی‌اش شره می‌کنند و بر روی صورتش می‌ریزند. صدای فریاد تنش را به لرزه در می‌آورد، اما فاطمه هم‌چنان پشت در می‌ایستد.

لگدی به در زده می‌شود. در با زبانه‌های آتشینش، با شدت به پهلوی فاطمه می‌خورد. فاطمه درد عجیبی را در تمام تنش احساس می‌کند. پاهایش سست می‌شوند. شکمش منقبض می‌شود. پسر خفته در دلش بی‌تاب می‌کند و به مادرش فشار می‌آورد. فاطمه نفسش تنگ‌تر از پیش می‌شود اما تمام توانش را جمع می‌کند تا از امامش دفاع کند.

درد بی‌تابش می‌کند. چادرش در شعله‌های آتش می‌سوزد. فاطمه می‌خواهد بازهم بایستد اما پاهایش می‌لرزند و توان ایستادن را از او می‌گیرند. درد چون پیچکی دورتادور استخوان‌هایش می‌پیچد. فاطمه می‌سوزد و نام پدرش را فریاد می‌زند.

فریاد «یاابتاه» فاطمه در تمام جهان می‌پیچد. زمین بغض می‌کند و بی‌صدا می‌گرید. با صدای ناله فاطمه، علی در خود می‌شکند. غصه فاطمه بر روی قلب علی می‌نشیند، قلبش تیر می‌کشد. جهانش پر از درد می‌شود. از جا برمی‌خیرد تا از فاطمه‌اش، از تمام هستی‌اش دفاع کند. نگذارد تیغ تیز شمشیر کینه، تن همسرش را زخمی کند. علی خشمگین از جا برمی‌خیزد. گریبان مردی که به نامردی وارد خانه‌اش شده است را می‌گیرد. مرد می‌ترسد. علی را در هیبت روز فتح خیبر می‌بیند. با دیدن چشمان علی، تمام امید مرد برای انتقام از بین می‌رود. ترس تمام بدنش را چون بید می‌لرزاند. فریاد کمک سر می‌دهد. علی قصد جان مرد را می‌کند. می‌خواهد او را بکشد ولی ناگاه به یاد سخن پیامبر می‌افتد. به یاد آن لحظه‌ای می‌افتد که پیامبر صبر را در گوشش نجوا کرده بود. علی چندی پیش تمام قصه تلخ امروز را از زبان پیامبرش شنیده بود. پیامبر، پدر فاطمه‌اش، از او عهد گرفته بود تا در مقابل هر آن‌چه رخ داد، صبر کند. علی با محمد‌صلی‌الله‌علیه‌و‌آله هم پیمان شده بود تا در مقابل آن‌چه مقدر شده صبر پیشه کند. علی گریبان مرد را رها می‌کند و می‌گوید: «سوگند به خدایی که محمد‌صلی‌الله‌علیه‌و‌آله را به پیامبری برگزیده است. اگر پیمانی که با رسول خدا بسته‌ام نبود، هرگز نمی‌توانستی وارد خانه‌ام شوی.»

مرد خوب می‌داند که علی حتی اگر هزار تکه شود، پیمانش را با محمد‌صلی‌الله‌علیه‌و‌آله نمی‌شکند. پس جرئت پیدا می‌کند. عبایش را روی شانه‌اش مرتب می‌کند، شمشیرش را از غلاف بیرون می‌کشد. سخن از هم‌پیمان شدن می‌آید و مرد به یاد حجت‌الوداع پیامبر می‌افتد. به یاد برکه غدیر، به یاد آن روزی که پیامبر، علی را بر او ترجیح داده بود. صدای «من کنت مولا فهذه علی مولا» در سر مرد تکرار می‌شود و آتش کینه در جانش شعله می‌گیرد. مرد شمشیرش را در هوا می‌چرخاند. بر سر همراهانش نعره می‌زند: «داخل خانه شوید و او را به مسجد برید.» همراهان مرد، به سمت علی حمله‌ور می‌شوند. او را می‌گیرند. با یاد کینه‌های گذشته بر سرش فریاد می‌زنند. طناب سیاهی را بر گردن علی می‌اندازند، همان علی‌که با او در غدیر هم‌پیمان شده بودند. او را دست بسته بر روی زمین می‌کشانند و به سمت مسجد می‌برند. علی نگاهش بر قطرات خونی‌ می‌افتد که روی زمین نقش بسته است. او از کنار گوشواره‌ای که در کنار در افتاده، می‌گذرد. آشفته‌حال می‌گردد ولی به سفارش پیامبرش صبر می‌کند و دم نمی‌زند. مرد ناله فاطمه را می‌شنود و پیروزمندانه می‌خندد. خوب می‌داند که درد فاطمه، درد علی‌ست.

***

اسما آب گرم حاضر می‌کند. فاطمه دست بر پهلوی شکسته‌اش می‌گذارد و به آرامی غسل می‌کند. لباس نویی را که اسما برایش آورده به تن می‌کند. اسما به بانویش کمک می‌کند و فاطمه به بستر می‌رود. رو به اسما می‌کند و مثل همیشه با صدایی پر از مهر به اسما می‌گوید: «هر آن‌چه از حنوط پدرم باقی‌مانده را برایم بیاور و زیر سرم بگذار. سپس تنهایم بگذار که می‌خواهم با خدایم مناجات کنم.» با شنیدن نام حنوط رنگ از صورت اسما می‌پرد. دستانش می‌لرزد و غمی به بزرگی تمام جهان بر دلش می‌نشیند. اسما بانویش را بیش از همه، حتی بیشتر از از خودش دوست می‌دارد. زندگی بدون فاطمه برایش معنا ندارد. دل کندن از بانو برایش کار آسانی نیست.

پشت در می‌ایستد و آهسته به مناجات فاطمه گوش می‌دهد. فاطمه غرق در اشک با خدایش حرف می‌زند. اسما همراه فاطمه اشک می‌ریزد و به روزهای بدون او می‌اندیشد. با پشت دست صورتش را پاک می‌کند و وارد اتاق می‌شود. فاطمه آن‌چنان غرق در دعاست که متوجه حضور اسما نمی‌شود. او دست‌هایش را رو به آسمان بلند می‌کند و با صدایی که با بغض آمیخته شده است، خدا را به پدرش و به حسینش قسم می‌دهد و می‌گوید: «خدایا از تو می‌خواهم بر گناهکاران امت پدرم، محمد‌صلی‌الله‌علیه‌و‌آله رحم کنی، آنان را ببخشایی و در بهشت‌شان کنی که تو خدای ارحم الراحمینی.»

اسما سال‌ها در خدمت با فاطمه است. با او زندگی کرده است. او را خوب می‌شناسد. می‌داند فاطمه با همه فرق می‌کند. یقین دارد فاطمه نوری‌ست در قالب یک زن. در تمام سال‌هایی که کنیزش بود، بارها و بارها بخشش فاطمه را دیده بود. فاطمه در نخستین روز لباس عروسش را هدیه کرده بود و امروز پیش از رفتن... اسما منقلب‌تر از پیش می‌شود. با غم فاطمه در خود فرو می‌ریزد و از اتاق بیرون می‌رود. فکرش را به کار می‌اندازد. دلش نمی‌خواهد دست روی دست بگذارد. اسما به یاد حرف بانویش می‌افتد. مدتی منتظر می‌ماند و دوباره وارد اتاق می‌شود. هر چه صدا می‌کند، پاسخی نمی‌شنود. قلبش تیر می‌کشد. چشمانش فقط سیاهی می‌بینند. او با صدایی لرزان می‌گوید: «ای دختر پیامبر... ای دختر بهترین کس... ای فاطمه...» اما پاسخی نمی‌شنود. با دستان لرزان ملحفه را از روی صورت بانویش پس می‌زند. با دیدن صورت رنگ پریده فاطمه چون ابر بهار می‌گرید. به آرامی دستی بر موی سفید فاطمه می‌گذارد و او را نوازش می‌کند. آهی می‌کشد و دل می‌سوازند و خوب می‌داند که چرا فاطمه پیش از جوانی، پیر شد. اسما خم می‌شود و روی چون ماه او را که مدتی‌ست به رنگ نیلی درآمده، می‌بوسد و در میان هق‌هق‌هایش می‌گوید: «ای فاطمه! هنگامی که پدرت، رسول خدا را دیدی، سلام مرا بر او برسان.»

اسما به یاد روزهای سختی می‌افتد که فاطمه بدون پدر زیسته بود. به یاد گریه‌های فاطمه در غم پدرش می‌افتد. به یاد روزی که علی را دست بسته جلوی چشمانش به مسجد برده بودند. به یاد ناله فاطمه پشت در می‌افتد. به یاد گوشواره و قطرات خونی که روی زمین ریخته بود. به یاد محسنی که با ضربه در سقط شده بود. اسما اشک می‌ریزد. نفسش تنگ می‌شود. چنگ برلباسش می‌اندازد و گریبانش را چاک می‌دهد.

***

علی نگاهی بر چهره غمگین پسرانش می‌اندازد، خبر را می‌شنود و بیهوش می‌شود. آخر فاطمه تنها دلدارش بود، بهترین همراهش. می‌داند بعد از فاطمه هیچ کسی نیست که به حرف‌هایش گوش کند و او را دلداری دهد. هیچ کسی نیست که برای فرزندانش چون او مادری کند. علی می‌داند که بعد از فاطمه تنهای تنها می‌ماند.

اسما به خط‌های روی پیشانی علی نگاه می‌کند. در سیاهی چشمان درشتش غم سوگ فاطمه را می‌بیند. او با دیدن تارهای سفید روی محاسن علی به گذشته‌ها می‌اندیشد. به یاد روزی می‌افتد که فاطمه عبایش را بر سر کرده و چون پدرش قدم برداشته بود. همراه او و چند زن از بنی‌هاشم به سمت مسجد روانه شده بود. پشت پرده ایستاده بود و بی‌هیچ هراسی به دفاع از امامش، علی پرداخته بود. فاطمه از حق خود و علی گفته بود. مرد با شنیدن حرف‌های فاطمه سخت خشمگین شده بود. دندان‌هایش را به هم فشرده و دست‌هایش را مشت کرده بود. کلافه و سردرگم، دنبال راهی گشته بود تا فاطمه را ساکت کند. سروصدا به راه انداخته و سکوت مسجد را شکسته بود. فاطمه با دلی شکسته به خانه علی بازگشته بود.

***

علی بی‌صدا اشک می‌ریزد. زیر لب با خدایش حرف می‌زند. در دل تاریکی شب، زیر نور مهتاب پنجمین ظرف آب را بروی بدن فاطمه‌اش می‌ریزد. نگاهش بر بازوی کبود فاطمه می‌افتد. تصویر مرد با غلاف شمشیر جلوی چشمانش می‌آید و ناگاه بی‌اختیار بلند بلند گریه می‌کند. باقی‌مانده حنوط پیامبر را برمی‌دارد تا بر بدن بی‌جان فاطمه بمالد. بوی عطر در فضا می‌پیچد و بر جان علی می‌نشیند. پیش از آن‌که ردا را بروی فاطمه بگذارد، خوب نگاهش می‌کند. فرزندانش را صدا می‌زند: «بشتابید و آخرین دیدار با مادر را انجام دهید، که پس از این جدایی به دیدار تبدیل نگردد مگر تا بهشت.»

بچه‌ها بی‌تاب خود را روی بدن بی‌جان مادر می‌اندازند. سیل اشک از چشمان معصومشان بیرون می‌ریزد و با سوز دل نام مادر را فریاد می‌زنند. صدای ناله بچه‌ها، به عرش می‌رسد. آسمان بغض می‌کند و فرشتگان همراه با طفلان فاطمه می‌گریند. علی فرزندانش را آرام می‌کند و به تنهایی در دل شب، تنها همدش را به خاک می‌سپارد.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: