کد خبر: ۵۶۶۷
تاریخ انتشار: ۱۶ فروردين ۱۴۰۰ - ۱۱:۳۷
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار

مریم جهانگیری‌زرگانی

خلاصه داستان:

داستان « هزارقلعه پشت این کوه است» در قسمت به اینجا رسید که آرشام مستقیم به ژاندارمری رفت و بعد از معرفی خودش به استوار شریف گفت که برای دستگیری خرابکارایی که دارن در اون منطقه آزادانه فعالیت‌های ضد امنیتی انجام میدن مأمور شده که به اینجا بیاد... خیلی زود هم به اصل ماجرا اشاره کرد و به استوار دستور داد با نیروهایش به خانه حسین‌علی طاهری برود و تمام زندگی‌اش را تفتیش کند...

واینک ادامه داستان...

قسمت چهارم

حسین آمد داخل. در را پشت سرش بست و کلونش را انداخت. خورشید تند رفت طرفش.

ـ راست گفتی ساواک اومده ده؟

حسین سر تکان داد.

ـ ها...

پرسید:

ـ محمود اومد؟ بچه‌ها کجان؟

خورشید به اتاق اشاره کرد.

ـ همشون تو خونه‌ان...

صدایش را پایین آورد.

ـ پَ یعنی به ایی زودی خبردار شدن رو دیوارا شعار نوشتن؟ تو نمی‌دونی کار کیه؟

مرد رفت سراغ تشت پر از لباس.

ـ اینا رِه می‌خوای آب بکشی؟

خورشید دنبالش رفت.

ـ ها...

حسین پیراهنی را از توی تشت برداشت و کاسه‌ای آب ریخت رویش. زن پیراهن را از دست شوهرش گرفت. حسین کاسه را زد توی حوض و آب ریخت روی دست زنش. آرام گفت:

ـ گمون دارم اومدن پی ما! ربطی به شعارا نداره.

خورشید تکان محکمی خورد.

ـ کارت لو رفته؟

ـ نمی‌دونم... کسیه نگرفتن که بخواد لومون بده. اما ولی... شاید یکی جاسوسی‌مونه کرده.

خورشید سرش را کج کرد.

ـ حسین ارواح خاک آقات راستشه به من بگو.

حسین نگاهش را دزدید.

ـ آرشام اومده!

نفس خورشید بند آمد.

ـ یا فاطمه زهرا! ایی مردکه تا زهرشه به ما نریزه ولمون نمی‌کنه.

ـ نترس دورت بگردم. گفتم که کسیه نگرفتن. آرشام هم هیچی علیه من نداره. کاری ازش برنمیاد.

رنگ از چهره خورشید پریده بود.

ـ خو تو الان برای چی اومدی خونه؟ چرا نمیری یه جای امنی قایم بشی؟

ـ من تو رِه با ایی مردکه بی‌حیا تنها نمی‌ذارم.

این را گفت و دست‌های زنش را گرفت.

ـ گوش کن چی میگم خورشید، اگه اومدن منه دستگیر کردن تو ایی‌جا نمون. رضا و بقیه هواته دارن. بچه‌ها رِه وردار همراشون برو.

اشک توی چشم‌های خورشید پیچید.

ـ کجا برم بدون تو پسر عامو؟

ـ برو بذار خیال من راحت باشه. تو که اینه می‌شناسی! زبونم لال تو یا بچه‌ها رِه بیاره جلوم نمی‌تونم ایی دهنمه بسته نگه دارم.

ـ خو بیا همیی‌حالا باهم فرار کنیم. من...

مکث کرد. زد زیر گریه.

ـ من دل‌نگرون بچه‌هام... اگه دستش به بچه‌ها برسه حتمی شکنجه‌شون می‌کنه.

ـ الان نه ماشین هست که بخواد ما رِه ببره، نه جایی رِه داریم که بخوایم قایم بشیم. منه که بگیرن، سرشون گرم میشه، تو بچه‌ها رِه وردار با رضا برو. حتمی حاجی حدائق تا شب یه جای امن براتون پیدا می‌کنه. فقط حواست به ایی برادرت باشه. نذارش از خودت دور بشه.

ابروهای زن بالا رفت.

ـ چرا؟

حسین سرش را تا کنار گوش زنش برد‌.

ـ شعارا رِه محمود رو دیوارا نوشته.

پاهای خورشید سست شد. زد توی صورت خودش. نشست لب حوض. زیر لب گفت:

ـ جونَمرگ بشی محمود به‌حق پنج‌تن! آخرش منه دق‌ میدی بچه...

***

محمود بچه به بغل از در عقبی بیرون زد و خودش را رساند به حیاط پشتی خانه. حیاط پشتی، باغ کوچکی بود پر از درختان مرکبات و نخل. پسر از لای درخت‌ها رد شد و تا کنار درخت سدر پیری که ته باغ برای خودش جا خوش کرده بود، رفت. خواهرزاده‌اش را نشاند روی زمین. پرتقال سبز نارسی از درختی کند و داد دستش. روی زانو نشست و شروع کرد به کندن چاله کنار تنه درخت سدر. خاک، خشک و نرم بود و راحت کنده می‌شد. دست نگه داشت و به گودال نگاه کرد. اسپری را از جیب شلوارش درآورد و گذاشت داخلش. سر اسپری از چاله بیرون بود. دوباره مشغول کندن شد. یک‌دفعه از سمت اتاق‌ها صدای همهمه‌ای شنید. صدایی غریبه گفت:

ـ چشماتونو باز کنین آشغالای به‌درد نخور! اون صندوق‌ها رو باز کن، قشنگ داخلشون رو بگرد. شما دوتا هم برین گنجه‌ها رو بگردین. اینجا چند تا اتاق داره ضعیفه؟

حسین داد زد:

ـ تا من ایی‌جا هستم از خودم سؤال بپرس مردکه بی‌حیا!

صدای گرومبی آمد و پشتش حسین ناله کرد. خورشید جیغ زد:

ـ یا قمر بنی‌هاشم... نزنش بی‌مروت!

غریبه داد زد:

ـ تا تو باشی واسه من بلبل‌زبونی نکنی! ببرینش تو ماشین.

محمود سر جایش خشکش زده بود. از دور پنجره‌های اتاق‌ها را می‌دید. مأموران ژاندارمری افتاده بودند به جان اتاق‌ها و گنجه‌ها و صندوق‌ها.. صدای گریه خواهرش با جیغ‌وداد بچه‌هایش قاطی شده بود. یک‌دفعه به خودش آمد. تند اسپری رنگ را از توی چاله برداشت. نمی‌دانست چکارش کند. درخت سدر را کمی برانداز کرد و بعد اسپری را پرت کرد توی شاخه‌های پرپشت و تودرتوی آن. همان موقع در پشتی با ضرب باز شد و چند تا ژاندارمِ بیل به دست همراه استوار شریف و مردی غریبه ریختند توی حیاط. خدارحمی توی باغ چشم گرداند.

ـ فقط همین یه باغ رو داره؟

استوار گفت:

ـ بله قربان!

خدارحمی پوزخند زد:

ـ این‌همه ارباب ارباب به ناف این مرتیکه می‌بندین، همه داروندارش همین باغ و خونه آشغالیه؟!

یک‌دفعه چشمش به محمود افتاد. داد زد:

ـ اونجا چیکار می‌کنی گوساله؟

محمود فوری خواهرزاده‌اش را بلند کرد.

ـ هیچی... دارم بچه خواهرمه می‌گردونم.

از گوشه چشم چاله‌ کنار تنه سدر را نگاه کرد. آه از نهادش بلند شد. خدارحمی پرسید:

ـ اینم بچه همون مرتیکه‌اس؟

ـ نه قربان، ایی برادرزنشه.

خدارحمی جلوی محمود ایستاد و براندازش کرد.

ـ اسمت چیه گوساله؟

ـ محمود طاهری!

ـ چرا فامیلی‌ات با حسین‌علی یکیه؟

محمود هول شده بود. ماند چه بگوید. استوار به‌جایش جواب داد:

ـ خو اینم پسر عاموی اربابـ... حسین‌علی میشه.

خدارحمی سر تکان داد. دور پسرک چرخید و به بچه توی بغلش که بی‌توجه به اطراف گرم بازی خودش بود، نگاه کرد. یک‌دفعه چشمش به چاله افتاد.

ـ این چاله واسه چیه؟

محمود طوری چاله را نگاه کرد که انگار اولین‌بارش بود آن را می‌دید.

ـ نـ....نمـ... نمی‌دونم...

خدارحمی جلوی پسرک ایستاد.

ـ دستات رو ببینم!

چشم‌های پسرک از ترس گشاد شده بود. دست لرزانش را جلو آورد.

ـ دستات چرا خاکیه گوساله؟

ـ خو داشتم بازی می‌کردم با ایی بچه...

خدارحمی عصبانی شد.

ـ دروغ نگو پدرسوخته! چی رو می‌خواستی قایم کنی؟

ـ هیـ... هیچی به خدا...

خدارحمی دستش را بلند کرد که بزند توی گوش پسرک. استوار شریف فوری خودش را حائل محمود کرد.

ـ قربان جسارت منه ببخشید... تو ده ما بد می‌دونن کسی رو بچه یتیم دست بلند کنه. مردم بفهمن قیامت میشه.

خدارحمی دستش را محکم عقب کشید.

ـ منو از قیام مردم می‌ترسونی مرتیکه بی‌عرضه؟

ـ جان‌نثارتون غلط بکنه قربان. مگه جناب آرشام فرمایش نکردن نذارم درگیری بشه؟!

خدارحمی محکم لبش را گاز گرفت. برگشت و سرِ ژاندارم‌های بیل به دست داد زد:

ـ زود بیایین همه این‌جاها رو بِکَنین. وجب‌به‌وجبش رو بگردین. وای به حالتون اگه جایی رو از قلم بندازین.

به استوار پرخاش کرد:

ـ پسره رو بگرد ببین چیزی همراهش هست؟

استوار فوری اطاعت کرد. برای راضی کردن خدا رحمی حتی پسرکِ توی بغل محمود را هم گشت. بعد سر محمود داد زد:

ـ زودی برو پیش خواهرت و بچه‌هاش! نبینم ول بگردیا...

محمود دوید طرف خانه. دل توی دلش نبود. خدا خدا می‌کرد مأمورها چشمشان به اسپری رنگ نیفتد

***

حسین را روی یک صندلی آهنی زنگ‌زده نشانده بودند. دست‌هایش با دو دستبند به پایه‌های صندلی بسته‌شده بود. پوست سمت چپ صورتش به خاطر ضربه قندان تفنگ خدارحمی دهان بازکرده بود و خون تا گردن و یقه پیراهنش پایین آمده بود. بااین‌حال قیافه‌اش آرام بود. داشت گوشه و کنار اتاق خالی را نگاه می‌کرد و حتی لبخند محوی توی چهره‌اش دیده می‌شد. آرشام پشت میز آهنی کج‌وکوله‌اش نشسته بود و دست‌هایش را زیر چانه‌اش درهم قلاب کرده بود. صدی بم و پر ابهتش توی اتاق پیچید.

ـ هیچ فکر می‌کردی حسین‌علی، آخرش تو این ده‌کوره گیرت بندازم؟!

حسین ابرو بالا انداخت.

ـ تو هم فکر می‌کردی یه‌روز وسط ملک علی‌محمد خان بایستی؟!

با سر به اتاق اشاره کرد.

ـ ایی‌ قلعه ملک آقابزرگمه. دولت بعد فوتش به‌زور از چنگ ما درش آورد.

تنها برای یک‌لحظه به پنجرهِ باز پشت سر آرشام و قلعه ویرانه‌ای که بالای تپه، زیر نور آفتاب عصرگاهی می‌درخشید، نگاه کرد. آرشام پوزخند زد.

ـ فوت یا اعدام؟! راستی بابات اینا اینجا دفن شدن یا تو شهر؟

حسین به پشت سرش اشاره کرد.

ـ همیی‌جا تو قبرستون پایین امام‌زاده. قبر عامو علیمرادم هم هست! می‌خوای ببرمت فاتحه بخونی براشون؟!

نرم خندید. صورت آرشام جدی شد. پوشه آبی‌رنگ روی میز را باز کرد.

ـ چهارساله دارم روی پرونده این اعلامیه‌ها کار می‌کنم.

اعلامیه را که به رنگ قهوه‌ای کم‌رنگ بود بلند کرد و نشان حسین داد.

ـ احدی نتونسته بفهمه این اعلامیه‌ها از کجا میاد. انگار که یه گروه نامرئی دارن یه‌جایی توی آسمون اینا رو چاپ می‌کنن و نصف شب از اون بالا می‌ریزنش پایین. نه ردی از تولیدکننده هست، نه ردی از توزیع‌کننده. روستایی‌ها که اصلا میگن اینا رو جن‌ها درست می‌کنن. حتی کاغذش رو هم خود جن‌ها می‌سازن!

حسین گوشه‌های لبش را پایین داد.

ـ جنّا کاغذم می‌سازن؟!

آرشام تند گفت:

ـ فکر نکن اومدی تو این ده‌کوره حواسم بهت نیست حسین‌علی! می‌دونم کلی از ارثیه پدری و مادری‌ات رو فروختی. چند تا اتومبیل، دوتا خونه، یه باغ، آخری هم ویلای پدری‌ات که درست نهصد هزار تومن فروش رفته. اما بهم خبر ندادن با پولت چیز خاصی خریده باشی. حتی یه آپارتمانم توی شهر به نام زن و بچه‌هات نکردی.

مرد برگه را انداخت روی میز. صندلی‌اش را عقب داد و از جا بلند شد.

ـ کجا رفتن این پولا؟

رفت پشت پنجره و زل زد به بیرون. دشت را تا چشم کار می‌کرد گندم‌زارهای طلایی پوشانده بود. آخرین گندم‌زار می‌رسید به تپه سنگی قهوه‌ای‌رنگی که چندان بلند نبود و از پشتش می‌شد کوه‌های سر به فلک کشیده اطراف آبادی را دید. بالای تپه‌ قلعه ویرانه‌ای قرار داشت که باوجود خرابی و ریختن برج‌هایش هنوز زیبا بود. حسین شانه بالا انداخت.

ـ خونه‌مه تعمیر کردم، تراکتور خریدم. پول قرض دادم به ایی مردم که بزنن به زخم کارشون، زمیناشونه آباد کنن. برو از خودشون بپرس هرسال چقدر پول تو ایی ده خرج می‌کنم. پَ فکر کردی ایی آبادانی رِه که ایی‌طور زل زدی بهش شاهنشاه برامون آورده؟!

آرشام برگشت نگاهش کرد.

ـ تولید و پخش این‌همه اعلامیه اونم با سرعت زیاد و کیفیت خوب کلی امکانات لازم داره. دستگاه‌های چاپ، جوهر، کاغذ، به‌علاوه یه شبکه منظم و منسجم از نیروهای انسانی قابل‌اعتماد...

انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت.

ـ و از همه مهم‌تر پول! نمی‌تونم باور کنم سامان‌دهی یه همچین دم‌ودستگاهی کار چهارتا دهاتی بی‌سواد باشه. مگه اینکه یه رهبر پولدارِ باسواد داشته باشن.

انگشتش را گرفت سمت او.

ـ مث تو!

توی اتاق راه افتاد.

ـ می‌دونی هر تشکیلات بی‌نقص و تمیزی رو چی خراب می‌کنه حسین‌علی؟

صدای پایش توی اتاق می‌پیچید.

ـ یه آدم بی‌کفایت! همیشه تو هر سیستم منظمی یه نخاله هست که از حد و حدودی که براش مشخص کردن می‌زنه بیرون و کار همه رو خراب می‌‌کنه.

جلوی حسین ایستاد.

ـ مثلا توی همین تشکیلات تو، تصور کن یه پیرمرد دهن‌گشاد که عادتشه هرروز بشینه تو قهوه‌خونه، چپق بکشه و وراجی کنه، یهو از دهنش در بیاد...

مکث کرد.

ـ کی گفته این اعلامیه‌ها رِه جنّا درست می‌کنن؟ یه جوونمردی پشت همین کوه‌ها هرروز کلی از اینا چاپ می‌کنه!

پوزخند زد.

ـ خوب اداشو درآوردم؟

زل زد به صورت حسین تا اثر حرفش را ببیند. مرد جوان تمام تلاشش را کرد تا نگرانی‌اش را نشان ندهد.

ـ ایی قصه‌ها چیه برای من تعریف می‌کنی؟!

گوشه‌های لب‌های آرشام کشیده شد. دستش را بالا برد و سیلی محکمی خواباند توی صورت حسین.

ـ برای من فیلم بازی نکن مردک!

زخم صورت حسین دوباره دهان باز کرد. خون روی گونه‌اش راه افتاد. مرد سرش را بالا آورد و زل زد به چشم‌های آرشام.

ـ راستی تو پدرته کجا خاک کردی!؟ ایی که میگن عامو علیمرادم صاف زده وسط دوتا چشاش راسته؟

ابرو بالا انداخت.

ـ خو حتمی راسته! عاموم شکارچی قابلی بود. مخصوصا شغالا رِه خیلی خوب می‌کشت.

چشم‌های آرشام از حدقه بیرون زد. عقب رفت و با مشت کوبید توی دهان حسین. ناله حسین به هوا رفت. صندلی‌اش از پشت افتاد زمین و سرش به زمین برخورد کرد. صدای داد آرشام را شنید:

ـ خدا رحمی، بیا این صندلی رو بلند کن!

در اتاق باز شد و خدا رحمی دوید داخل.

ـ اطاعت قربان!

شانه‌های حسین را گرفت و همراه صندلی بالا آوردش. مرد جوان پلک‌هایش را محکم به هم فشار داد. سرش گیج می‌رفت. دردی کشنده صورت و دهانش را می‌سوزاند. به جلو خم شد و خون و تکه‌های شکسته دندن‌هایش را تف کرد روی زمین. آرشام رفت طرف میز. از توی پوشه آبی‌رنگ چیزی برداشت.

ـ باقر سلامی یا همون کل باقر خودتون رو دیشب دستگیرش کردیم. اولش واقعا فکر می‌کردیم همین‌طوری واسه خودش درباره چاپ اعلامیه‌ها یه چیزی گفته. تا اینکه وانتش رو تفتیش کردیم. عقب وانتش پر از کاغذ و جوهر بود.

برگشت رو به حسین ابرو بالا انداخت.

ـ همون کاغذایی که جن‌ها درست می‌کنن!

حسین بی‌رمق پوزخند زد. آرشام ابرو بالا انداخت.

ـ باور نمی‌کنی، نه؟

آمد روبروی حسین و چیزی را جلوی صورتش گرفت. عکسی سیاه‌وسفید بود از کل باقر با لباس پاره و سر و روی خونین و دست‌ها و پاهای بسته. مرد بیچاره روی زمین در خودش مچاله شده بود. خون دوید توی صورت حسین.

ـ خدا لعنتت کنه آرشام. به ایی پیرمرد بدبخت چیکار داشتی؟

آرشام ابرو بالا انداخت.

ـ محض اطلاعت باقر سلامی به همه‌چی اعتراف کرده. اسم همدستات رو هم گفته. مثلا یکی‌اش کریم مُزدور، خواهرزاده‌اش!

حسین تند پرسید:

ـ چه بلایی سرش آوردین؟

آرشام شانه بالا انداخت.

ـ خودت که توی عکس می‌بینی!

لبخند پیروزمندانه‌ای روی لب‌هایش نشست.

ـ امیدوارم تو بیشتر دوام بیاری.

حسین خشکش زد.

ـ کُشتینش؟!

نیش خدا رحمی باز شد.

ـ نفر بعدی خودتی!

آه از نهاد حسین بلند شد. چشم‌هایش را بست. صورتش داغ شد.

ـ لاحول ولا قوه الا باالله...

صدای آرشام توی گوشش پیچید.

ـ حالا به نفع خودته که همه‌چی رو اعتراف کنی. باور کن اگه جای چاپخونه و اسم رهبران تشکیلات‌تون رو بهم بگی توی دادگاه برات تخفیف می‌گیرم. نمی‌ذارم اعدام بشی. مث دفعه قبل چند سال میری زنـ...

فریاد حسین کلامش را برید.

ـ داری مث سگ دروغ میگی! نه من تو ایی کارا دست دارم نه او کل باقر بدبخت تو وانتش کاغذ و جوهر داشته. اگه همه‌چی رِه اعتراف کرده خو برو همه‌شونه دستگیر کن، برو او چاپخونه‌ای که میگی رِه پیدا کن. چرا اومدی سراغ من؟

دست‌هایش را محکم به دسته‌های صندلی کوبید:

ـ به خدا قسم اگه فقط یه ورق از او کاغذایی که پیدا کردی رِه نشونم بدی به کار نکرده اعتراف می‌کنم.

صورت آرشام سرخ شد. لب‌هایش لرزید. رفت آن‌طرف اتاق. به خدا رحمی اشاره کرد. خدا رحمی گردن حسین را از پشت گرفت و انگشت کلفتش را توی زخم صورت او فرو کرد. فریاد حسین به هوا رفت. خدارحمی عین خیالش نبود. با خونسردی انگشتش را توی زخم صورتش می‌چرخاند. حسین تقلا می‌کرد و داد می‌زد:

ـ یا زهرا... یا زهرا...

عاقبت بی‌حال شد. آرشام نشست پشت میز.

ـ زنده از این ساختمون بیرون نمیری حسین‌علی!

ادامه دارد...
نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: