کد خبر: ۵۶۴۸
تاریخ انتشار: ۱۳ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۹:۱۲
پپ
صفحه نخست » سبوی خیال


تکتم حسینی

خیالات خودش را خسته و بی‌حال می‌بافد

به یاد کودکش امشب زنی که شال می‌بافد

زمستان فصل مرگ آرزو‌هایش رسید اما

نشسته با دلی از عشق مالامال می‌بافد

به یاد گونه‌های سرخ طفلش سخت می‌گرید

و در پایین شال او دو سیب کال می‌بافد

تجسم می‌کند لبخندهای دلربایش را

و بر لب‌های شالش دانه‌دانه خال می‌بافد

و می‌داند که هرگز مرگ پایان کبوتر نیست

کبوتر بچه‌ای را با هزاران بال می‌بافد

گل پونه، گل شب‌بو، بخواب ای ماه غمگینم

و رشته رشته لالایی میان شال می‌بافد

*****

شکوفه برفی

مرتضی امیری اسفندقه

مثل درخت تازه‌نشانده، جوان بمان

دور از هجوم و حمله باد خزان بمان

طبع بهاری تو، زمستان ندیده است

ای باغ پر شکوفه! همیشه جوان بمان

برگشته‌ای دوباره به پنجاه سالگی

هشتاد و چند سال دگر هم‌چنان بمان

پیری و از جوانی حافظ جوان‌تری

ای صائب زمانه! کلیم زمان! بمان

می‌خواهم از خدا که هزاران هزار سال

ای خضر شعر! زنده بمانی، بمان! بمان!

دریا که هیچ‌گاه به پیری نمی‌رسد

پرجوش و پرخروش، کران تا کران بمان

از شاعر بزرگ پُر است آن جهان، بس است

ای شاعر بزرگ! تو در این جهان بمان

روی زمین فرشته شدن کار مشکلی‌ست

ای بهتر از ملائک هفت آسمان! بمان

اسفند دود می‌کندت عشق، هر سحر

از چشم‌زخم مدعیان در امان بمان

*****

بهار است بعد زمستان

با تلخیص حمیدرضا برقعی

آن صدایی که مرا سوی تماشا می‌خواند

از فراموشیِ امروز به فردا می‌خواند

آشنا بود صدا، لهجه زیبایی داشت

گله از فاصله، از غربت و تنهایی داشت

هم‌نفس با من از آهنگ فراقم می‌خواند

داشت از گوشه ایران به عراقم می‌خواند

یادم انداخت که آن سوی تماشا او هست

می‌روم می‌روم از خویش به هرجا او هست

جمکران بدرقه در بدرقه، تسبیح به دست

سهله آغوش گشوده‌ست مفاتیح به دست

رایحه رایحه با بوی خودش می‌خوانَد

خانۀ دوست مرا سوی خودش می‌خوانَد

از زمستان پیاپی به بهارم برسان

بر لبم عرض سلام است به یارم برسان

آن‌چه را مانع دیدار شد از دیده بگیر

جز تو ما از همه گفتیم، تو نشنیده بگیر

تو فقط چاره هر دردی و برمی‌گردی

وعدۀ بی برو برگردی و برمی‌گردی

روزیِ باغچه آن روز نفس خواهد بود

جای دل، آن‌چه شکسته‌ست، قفس خواهد بود

از سر مأذنه کعبه اذان می‌خوانیم

قبلۀ کج شده را سوی تو می‌چرخانیم

هر کجا می‌نگرم ردّ عبورت پیداست

کوچه در کوچه نشانی ظهورت پیداست

تازه این اول قصه‌ست، حکایت باقی‌ست

ما همه زنده بر آنیم که رجعت باقی‌ست

می‌نویسم که شب تار سحر می‌گردد

یک نفر مانده از این قوم که برمی‌گردد‌

*******

آدم برفی

موسی عصمتی

مثل یک کودک بی‌حوصله، آدم‌برفی

دارد از این همه آدم گله آدم‌برفی

مدتی هست که او عاشق خورشید شده است

عاشق داغ‌ترین مسئله، آدم‌برفی

آب می‌گردد از این رابطه نورانی

شاعر برف و زمستان؛ بله، آدم‌برفی

کاش بال و پری از جنس پریدن می‌داشت

می‌گرفت از همه‌مان فاصله آدم‌برفی

می‌گذشت از ته یک دره بی‌نیلوفر

با دو تا پای پر از آبله، آدم‌برفی

دوست دارد که دلش آب شود، چشمه شود

سر راه عطش قافله، آدم‌برفی

دوست دارد بنشیند لب این چشمه سرد

عصرها دسته‌ای از چلچله، آدم‌برفی

عکس خورشید سراپا همه‌اش قاب شود

در دل کودک بی‌حوصله، آدم‌برفی‌‌

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: