کد خبر: ۵۶۴۴
تاریخ انتشار: ۱۳ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۸:۵۲
پپ
صفحه نخست » داستانک


مریم ابراهیمی شهرآباد

آفتاب از کف آسفالت خودش را به لبه‌ دیوار خانه‌ها رسانه بود؛ کوچه دراز و پهن را تا انتها رفت. تمام این دو هفته را بنگاه به بنگاه گشته و چیزی عایدش نشده بود. خودش را سرزنش کرد و گفت: «نمی‌دونم حکمتت چیه خدا.» وارد فرعی دوم شد سر در هر خانه‌ یک پرچم مشکی نصب بود که رویش با رنگ سبز یا زهرا نوشته بود. جلوی در طوسی رنگ کوچکی ایستاد. صورتش را به شیشه‌های مشبک در چسباند و دستش را روی دکمه اف‌اف گذاشت؛ نه صدایی شنید و نه شبح کسی را پشت شیشه دید. حسی مثل ناامیدی به قلبش نشست. حسی شبیه آن وقت‌هایی که از مدرسه به خانه می‌آمد و می‌دید مادر خانه نیست. دستش را به ته کیفش فرو برد و خرت و پرت‌های آن را زیر و رو کرد؛ اول موبایلش را درآورد. بعد این فکر به ذهنش خطور کرد: «حتما رفته همین‌دور و ور خونه همسایه‌ها روضه.» موبایل را در کیفش انداخت، دو کلید که به نخی نارنجی رنگ وصل بود را بیرون کشید. در را باز کرد و وارد خانه شد. نگاهش به ورودی زیرزمین خیره ماند؛ پله اول و دوم را پایین رفت، آفتاب از پنجره‌های رو به حیاط روی یخچال بستنی قدیمی افتاده بود و ذرات گرد و غبار در شعاع نور خورشید بالا و پایین می‌رفت. یاد بچه‌گیش افتاد که هیچ‌وقت تنها وارد این زیرزمین نمی‌شد. همیشه لحظه رفتن ترس وجودش را فرا می‌گرفت و احساس می‌کرد همه وسایل کهنه و قدیمی و دیوارهای کاهگلی اشباح ناشناخته‌ای هستند که قرار است دهن باز کنند و او را ببلعند. نفس عمیقی کشید و بوی نم دیوارهای کاهگلی را به ته ریه‌اش داد، دوباره نگاهش را دور زیرزمین چرخاند. یخچال و گاز و آبگرمکن قدیمی را یکی‌یکی از نظر گذراند و بعد به موزائیک‌هایی که روی هم چیده و به دیوار تکیه داده شده بودن خیره شد؛ به لوله‌های آب و تخته‌های چوب و دار قالی که بیش از ۳۰ سال بود کسی پای آن ننشسته بود. یک لایه غبار روی همه چیز را پوشانده بود. با خودش گفت: «دلش خوشه‌ ها میگه بیایید اینجا بشینید! آخه این زیرزمین به این‌درندشتی با این همه آت و آشغال که توش تلنبار شده به درد زندگی می‌خوره!» آهی کشید و از پله‌ها بالا رفت.

در هال را باز کرد. گرمای نیم‌جانی به صورتش خورد. بوی چای جوشیده به مشامش رسید. آستین مانتواش را کف دست کشید و قوری را از روی بخاری برداشت. قبل از اینکه به آشپزخانه برود نگاهش به قابلمه شلغم افتاد که روی کرسی بود و یک تکه نان سنگگ خشک شده کنارش. قلبش فشرده شد. یاد روز عروسیش افتاد که پدر در آغوشش گرفت، بی‌صدا گریه کرد و گفت: «دختر، همدم باباشه منم که یدونه بیشتر ندارم زودزود بیا به ما سر بزن.» برگشت و به نقطه‌ای از قالی خیر شده، همانجایی که دو سال پیش تابوت پدر را گذاشتند، فامیل و دوست و آشنا همه دورش حلقه زده بودند و او مثل مرده‌ای متحرک بی‌صدا بالای سر پدر نشسته بود. صدای گریه و ضجه در گوشش پیچید: «تحمل داغ نداشت، وقتی گفتن جنازه پسرش از سوریه برمی‌گرده خودش رفت پیش شهیدش.» دردی تا مغز استخوانش نفوذ کرد، دو دستش را روی گوش‌هایش گذاشت و همان جا کنار کرسی نشست. قطره اشکی از گوشه چشم روی گونه‌اش سُرید؛ دلش برای تنهایی مادرش سوخت که هر روز در این خانه درندشت تنها و چشم‌انتظارش بود، به حیاط رفت و روی ایوان ایستاد. باغچه‌های کنار دیوار را تک‌تک از نظر گذراند. درخت‌های انجیر و انار و توتی که دیگر سرسبزی قبل را نداشتند و پایشان برگ‌های خشکیده تلنبار شده بود؛ نگاهش به حوض وسط حیاط خیره ماند. آب رویش لجن بسته بود. یاد دوران بچگی‌اش افتاد، وقتی با برادرش کنار حوض فوتبال بازی می‌کردند و پدر در اتاق پنج‌دری می‌نشست پشت رحل قرآن، درها را باز می‌گذاشت و بازی آن‌ها را زیر نظر می‌گرفت. اگر گُلی می‌زد از همان‌جا صدایش را بلند می‌کرد و می‌گفت: «آفرین دخترم. چی فکر کردی علی آقا؟! ببین دخترم چقده قشنگ فوتبالیست شده» علی توپ را به طرف پله‌های زیرزمین شوت می‌کرد و می‌گفت: «اگه می‌خوای بازی رو ادامه بدیم باید بری تو زیرزمین توپو بیاری.» و می‌دانست او بی‌خیال بازی می‌شود چون هیچ‌وقت تنهایی جرئت رفتن به زیرزمین را ندارد. مادر این لحظه را غنیمت می‌شمرد و با سینی هندوانه وارد ایوان می‌شد و روی قالی جلوی در اتاق پدر می‌نشست و می‌گفت: «حالا که بازیتون تموم شد همون جا پای حوض دست و صورتتون رو بشورین، بیایید هندونه بخورین.» پدر پر طاووس را لای صفحات قرآن می‌گذاشت، آن را می‌بست و لبخندزنان به ایوان می‌آمد و منتظر بود تا دخترش از پله‌ها بالا بیایید و در آغوشش بنشیند.

انگار همه‌ این خاطرات برای ساعتی پیش بود نه ۲۳ سال قبل. چقدر دلش برای پدر و علی تنگ شده بود؛ اشک‌های گرم، قطره‌قطره چشمانش را می‌سوزاندند و روی گونه‌هایش جاری می‌شدند. پله‌ها را پایین رفت، جارو دستی را از باغچه کنار حوض پیدا کرد؛ صدای خش‌خش برگ‌ها فضا را پر کرده بود. غباری که از خاک بلند می‎‌شد با هر نفس کشیدن وارد بینی‌اش می‌شد. یاد حرف پدر افتاد که می‌گفت: «همین برگ‌های خشک بهترین کود برای درخته» بعد از جارو کردن حیاط، تمام برگ‌ها را پای درخت‌ها ریخت. شلنگ را به شیر حوض وصل کرد و شروع کرد به آبپاشی حیاط. کنار حوض رفت، میله آهنی چسبیده به دیوارش را برداشت و در آب فرو کرد و سعی کرد سرپوش چاه را بردارد آب سبز رنگ با شدت وارد باغچه شد. پاچه‌های شلوارش را بالا زد و مانتواش را که پُر از گرد و خاک شده بود درآورد و روی بند کنار دیوار انداخت. از زیر راه‌پله‌ حیاط فرچه را برداشت و وارد حوض شد بوی زهم ماهی به مشامش خورد؛ با بازویش بینی و دهانش را پوشاند و شروع به سابیدن کف حوض کرد. دستش را به سر شلنگ گرفت و گذاشت که فشار آب لجن‌های کف حوض را بشوید. صدای مادر در گوشش پیچید: «محدثه مادر حالا چرا اینقدر خودتو اذیت می‌کنی؟ خوشت میاد سر سال هی اسبابتو بار کامیون کنی و از این خونه به خونه بری؟ منم که تنهام حالا زیرزمین رو پول ندارید درست کنید، اتاق جلویی رو بدید دست من بقیه خونه باشه در اختیار خودتون.» محسن برعکس او موافق این پیشنهاد مادر بود و همیشه می‌گفت: «لیلا از خر شیطون بیا پایین، علت این مخالفتت چیه؟» همیشه حس می‌کرد استقبال محسن از این پیشنهاد شانه خالی کردن از زیر بار زندگیست اما مادر نظری خلاف نظر او داشت و می‌گفت:«محسن مرد جاافتاده و عاقلیه، اینم که میگه بریم خونه مامانت فقط برای اینه که من از تنهایی در بیام‌.» لبه‌ دیواره حوض نشست و شیلنگ را روی پاهایش گرفت که دیگر زیر سرمای آب کرخت و بی‌حس شده بودند؛ بلند شد شلنگ را به کف حوض انداخت از پله‌ها بالا رفت. به آشپزخانه سرک کشید، قطرات خون را دید که نقطه به نقطه روی موکت ریخته بود، قلبش مچاله شد؛ بغضش را فرو خورد و گفت: «الهی برات بمیرم مامان که باز فشارت بالا پایین شده و اینجوری خون دماغ شدی» موکت رابرداشت وسط حیاط انداخت، ظرف‌های نشسته توی سینگ را شست و سماور را آب کرد و با سیم به جان گاز افتاد، به هال رفت؛ تلفن قرمز رنگ روی طاقچه را برداشت و شماره محسن را گرفت؛ سیم را دور انگشتان دستش می‌پیچید و باز می‌کرد. به محض شنیدن صدا گفت: «محسن جان من اومدم خونه مامان. زحمت شام امشب هم با تو یه چیزی از بیرون بگیر. یه خبر خوب هم برات دارم اومدی میگم.» به اتاق رفت و جاروبرقی را آورد و مشغول جارو کشیدن شد. ظرفهای روی کرسی را جمع کرد و به آشپزخانه برد. یادش افتاد که شیر آب را نبسته سریع به حیاط رفت. شلنگ را از حوض برداشت و موکت آشپزخانه را خیس کرد؛ لکه‌های خون در خیسی موکت محو شدند. صدای مادر را شنید که در قاب در ایستاده بود: «لیلا مامان کی اومدی؟» شیر آب را بست و از پله‌ها بالا رفت. انگار سال‌هاست که مادرش را ندیده. او را بغل کرد، بوسید و گفت:«یکی، دو ساعتی هست اومدم.» مادر که متوجه تمیز شدن حیاط و خانه شده بود گفت: «تو این سرما فدات شم چرا خودتو اذیت کردی؟!» دستش را پشت کمر مادر گذاشت و گفت: «بریم تو یه خستگی در کن، تازه چای دم کردم بیارم بخوری می‌خوام یه خبر خوش بدم.» خنده‌ای عمیق روی لب مادر نقش بست جواب داد: «مادر خبر خوش برای من اینکه تو بیای اینجا پیش خودم زندگی کنی.» سرش را کنار گوش مادر برد و گفت: «الان فصل جابجایی نیست، خونه پیدا نمیشه اما یه پیرزن مهربون هست که گفته خونشو به ما اجاره میده منم خیلی دوستش دارم قراره بریم خونه اون.» چشمان مادر از تعجب باز شد و گفت: «کی هست؟ خونش کجاست؟» نگاه پر از مهرش را به صورت مادر دوخت و گفت: «یه فرشته تو دنیاست اونم مادره که هر وقت دلت خواست می‌تونی بری خونش، می‌خوام بیام پیش خودت یه مدت با خودت زندگی می‌کنیم. زیرزمینم می‌دیم بسازن بعد که تموم شد می‌ریم پایین. دیگه زیر سرتم برای همیشه.» پیرزن دستان لرزانش را بالا آورد. سردختر را به سینه‌اش چسباند و با لبخندی بغض‌آلود گفت: «مادر خونه خودته، خوش‌اومدی.»

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: