مریم جهانگیری زرگانی
خلاصه قسمت قبل:
هفته پیش خواندیم که حسین سعی کرد قضیه شعارنویسی بچهها روی دیوارهای روستا به خصوص دیوار ژاندارمری را رفع و رجوع کند و ماجرا را فیصله دهد تا صدمهای به فعالیتهایشان وارد نشود اما خبر آمدن آرشام به روستا نشان میداد این قصه سر دراز دارد و به این زودیها تمام نمیشود...
اینک ادامه داستان...
قسمت سوم
تویوتای طوسیرنگ جلوی ژاندارمری پارک کرد. دو مرد کتوشلوارپوش از ماشین پیاده شدند. یکیشان کنار ماشین ماند. دیگری که کتوشلوار مشکی مد روز تنش بود راه افتاد طرف ساختمان ژاندارمری. مرد، چهارشانه و بلندقامت بود با موهای پرپشت جوگندمی تافت خورده. شکوه و عظمت ساختمان ژاندارمری وادارش کرد بایستد. ژاندارمری دژی بود ساختهشده از سنگهای خاکستری طبیعی و برجهایی بلند در چهار طرفش. معلوم بود قدمتی چند صدساله دارد. نگاهش روی شعارنویسی دیوارها ماند. از پشت شیشههای تیره عینک آفتابیاش معلوم نبود چه حسی دارد. با صدای استوار شریف به خودش آمد.
ـ آقا کی باشن؟
چرخید طرف استوار. کمی براندازش کرد و بعد گفت:
ـ خودتو معرفی کن استوار!
ته دل استوار از صدای پر ابهت مرد خالی شد. اما خودش را نباخت. پرخاش کرد:
ـ تو اول خودته معرفی کن مردکه!
ابروهای مرد بالا رفت و گوشههای لبهایش کشیده شد. با دو قدم بلند خودش را به استوار رساند. لحظهای نگاهش کرد و بعد دستش را بالا برد و ناغافل سیلی محکمی به صورت گوشتالود او زد. ضربه چنان سریع و محکم بود که استوار را باوجود هیکل پت و پهنش پخش زمین کرد. مرد کتش را صاف کرد و عینک آفتابیاش را از روی چشمهایش برداشت. نگاهش یخزده و بیحالت بود. بلند گفت:
ـ سرهنگ کمال آرشام از اداره سوم ساواک هستم. برای دستگیری خرابکارایی که به لطف بیکفایتی ژاندارمری منطقه، دارن آزادانه فعالیتهای ضد امنیتی انجام میدن به اینجا مأمور شدهام.
با دست به استوار اشاره کرد که بلند شود.
ـ یاد بگیر استوار که هیچوقت مافوقت رو بازخواست نکنی!
صورت استوار شریف سرخ شده بود. چشمهایش میسوخت و گوشِ سمتی که سیلی خورده بود، زنگ میزد. تلوتلوخوران از جا بلند شد. سعی کرد راست بایستد. پا کوبید و احترام نظامی گذاشت.
ـ جاننثارم قربان! جسارت منه ببخشید.
سرهنگ آرشام با همان چهره سنگی و نگاه بیحالتش پرسید:
ـ اینجا چند نفر نیرو داری استوار؟
ـ پونزده نفر قربان، پونزده نفر!
این را گفت و فوری داد زد:
ـ جوخه بهصف!
همه ژاندارمهایی که تا آن لحظه هاج و واج مشغول تماشای صحنه بودند یکدفعه دویدند جلو. به خط شدند و احترام نظامی گذاشتند. استوار بلند گفت:
ـ استوار یکم مُحرم شریف با تموم نیروهام در خدمت شما هستم قربان، تموم نیروهام!
آرشام بدون آنکه سرش را برگرداند به مرد همراهش که هنوز کنار ماشین بود، اشاره کرد. از جلوی ژاندارمها رد شد و رفت توی ژاندارمری. استوار شریف مثل حیوانی مطیع دنبالش راه افتاد. آرشام وسط حیاط ایستاد. ساختمان دوطبقه ژاندارمری و دیوارهای بلند حیاط را ازنظر گذراند.
ـ اینجا بازداشتگاه هم داره؟
ـ بله قربان! یه سیاهچاله که کردیمش بازداشتگاه. اما عارضم خدمت شریفتون اییجا هیچ خلافکاری نداریم، هیچ! الان چندساله که کسیه...
ـ طبقه بالا چیه؟
استوار مکث کرد. بیاختیار بالا را نگاه کرد.
ـ بالا؟! بالا خوابگاهه قربان، خوابگاه سربازا! یه انباری هم هست که...
ـ میخوام اتاقم طبقه بالا باشه. از امروز مسئولیت تأمین امنیت این روستا با منه.
استوار تند گفت: «بله قربان!»
آرشام وارد ساختمان شد. استوار تند جلو دوید و دری چوبی در سمت راست ساختمان را باز کرد.
ـ بفرمایید قربان... اییجا اتاق منه، قابلدار نیست.
سرهنگ فوری رفت داخل. نگاهی به اتاق و اسباب و اثاث دربوداغان داخلش انداخت. پشت میز آهنی زنگزده بالای اتاق نشست. استوار روبرویش ایستاد. آرام گفت: «هر فرمایشی باشه جاننثار در خدمتم قربان.»
مردِ همراه آرشام آمد توی اتاق. سرهنگ نگاهش کرد.
ـ خدارحمی کیف منو بده!
خدارحمی جلو دوید و کیف چرمی سیاهرنگی را روی میز گذاشت. استوار زیرچشمی مشغول برانداز کردن خدارحمی شد. از آرشام جوانتر بود. قدِ کوتاه و هیکلِ درشتی داشت و سبیلهای پرپشتش تا روی لبهایش پایین آمده بود. ته دلش هرچه فحش بلد بود نثار هردوشان کرد. آرشام پوشه آبیرنگی از توی کیفش بیرون آورد. بیآنکه به استوار نگاه کند پرسید:
ـ حسینعلی طاهری رو میشناسی استوار؟
استوار تعظیم کوتاهی کرد.
ـ بله قربان! حسینعلی نوه علیمحمد خان خدابیامرزه، ارباب روستا!
مرد پوشه را باز کرد. عکسی را از صفحه اول پوشه برداشت و رو به استوار گرفت.
ـ همینه؟
استوار با کمر خمیده و قدمهای کوتاه خودش را به میز رساند. چشمهایش را تنگ کرد و زل زد به عکس. توی عکس حسین با سر تراشیده به دوربین نگاه میکرد. بالای پلاک روی سینهاش نوشته بود 1350. استوار ماتش برد.
ـ ایی... ایی.. اربابزادهان؟!
سرهنگ پرسید: «استوار مگه هنوز توی این روستا نظام اربابرعیتی حاکمه؟ غائله سال 41 برای خان و خانزادههای مفتخور اینجا درس عبرت نشده؟!»
استوار تند گفت: «خـ...خـ... خدا سر شاهده قربان ایی بنده خدا کارهای نیست تو ده. یه کشاورز سادهان، سرش به کار خودشه... به کار خودش.»
ـ عجب... پس اینجا کشاورزی میکنه؟
ـ کشاورزی میکنه، چندتا گاو و گوسفندم داره. از پارسالم که ملا تقی خدابیامرز مُرد، میره مکتبخونه به بچهها سواد و قرآن یاد میده.
ـ مردم روستا چقدر به حرفش هستن؟
استوار مکث کرد.
ـ کاری خو به کار مردم روستا نداره قربان، هیچ کاری! اصلا اربابگری بلد نیست. ولی خو همه احترامشه دارن، همه! اگه یهوقت امری فرمونی داشته باشه کسی رو حرفش حرف نمیزنه، هیچکس!
ـ تا حالا ندیدی مردم رو جمع کنه دور خودش، درباره اعلیحضرت یا آقای خمینی حرفی بزنه؟ یا مردم رو علیه نظام تحریک کنه؟
استوار دودستی به بالای سرش اشاره کرد.
ـ خدا سر شاهده نه قربان! آدم بیآزارتر از اربابـ... ایی مرد پیدا نمیکنین.
ـ دوست و رفیقاش کیها هستن؟ با کیها دمخوره؟ با کیها رفت و آمد خونوادگی داره؟
استوار دستهایش را از هم باز کرد.
ـ با همه قربان... در خونهاش روی همه بازه. مهمونی میده، پلو میپزه برای امام حسین. هرجا عروسی باشه، عزا باشه میره. فصل زراعت تراکتورشه ور میداره از ایی زمین به او زمین، به همه کمک میکنه. تو روستا خو اییطور نیست که یکی با ایی قهر باشه با او آشتی... همه باهم سرِ یه سفرهان!
آرشام لبهایش را به پایین چین داد.
ـ معلومه سبیلت از سفرههای آبادی حسابی چربه!
چینی به پیشانی استوار افتاد. درست متوجه منظور او نشد. آرشام برگه دیگری از لای پوشه درآورد.
ـ تا حالا توی روستا از این اعلامیهها دیدی استوار؟
استوار کاغذ را که خیلی بزرگ نبود و رنگ قهوهای کمرنگی داشت گرفت و با دقت نگاه کرد. زیر لب خواند:
ـ «...الان قم مرکز روحانیت، مرکز فقه اسلام در قبضه لشکر جرار مغول است. لشکر جرار محمدرضا شاه بدتر از چنگیز است و خانههای مردم را آنطور که به ما اطلاع دادند، همانطور ـ دارند ـ یکی پس از دیگری دارند تفتیش میکنند و معلوم نیست که دنبال چه میگردند...»
لبهایش را گاز گرفت. تند گفت: «خدا سر شاهده قربان تا همیی امروز یهبارم از اییچیا تو روستای ما نیومده، اصلا و ابدا!»
آرشام برگه را تکان داد.
ـ از این مدل اعلامیه داره توی تمام جنوب کشور پخش میشه. فارس، کرمان، یزد، بوشهر، هرمزگان... حتی سیستان و اونطرفا. این رو توی همین روستای بغلی به دست آوردیم. تاریخ اعلامیه مال سه روز پیشه. یعنی فقط سه روز طول کشیده تا پیام آقای خمینی از نجف تا این دهکورهها برسه.
اعلامیه را پرت کرد روی میز و نفسش را تند بیرون داد.
ـ رد این اعلامیهها رو تا اینجاها گرفتم. خبر موثق دارم یکی داره تو یکی از دَل و دهاتای این منطقه اعلامیه چاپ میکنه. اونم در حجم گسترده که تمام جنوب رو پوشش داده. درست زیر گوش تو استوار!
چشمهای استوار بیرون زد.
ـ یـ... یعنی ایی... ایی... پدرسوختههای خرابکار تو... تو ده ما هستن قربان!؟
آرشام ابرو بالا انداخت.
ـ تو که میگی توی حوزه استحفاظیات هیچ خلافکار و خرابکاری نیست!
استوار فوری متوجه منظور آرشام شد. گفت:
ـ قربان خدا سر شاهده ایی اولین باره که تو ایی ده کسی رو دیوارا شعار مینویسه. ما تا به امروز نه اعلامیه داشتیم نه شعارنویسی... جَخ یهبارم کسی نیومده از خونهاش بیرون یه مرگ بر شاه بگه!
آرشام تند نگاهش کرد.
ـ لابد این آرامش رو گذاشتی بهحساب اقتدار خودت!
استوار خودش را جمع و جور کرد و سرش را پایین انداخت. آرشام پرسید: «عامل شعارنویسی روی دیوارها رو پیدا کردی؟»
استوار گردنش را کج کرد:
ـ نه و الله قربان! خدا سر شاهده میخواستم همیی الان برم ده ایی گوسالههای خرابکاره گیر بیارم که شما اومدین.
ـ به کی مشکوکی؟
استوار دهان باز کرد جواب بدهد. یکدفعه مکث کرد. چینی به پیشانیاش افتاد. ابروهایش بیاختیار بالا رفت. تند گفت: «خدا سر شاهده به هیشکی!»
آرشام دست زد زیر چانهاش و به صورت استوار خیره ماند. استوار نگاهش را دزدید. آرشام نفسش را تند بیرون داد و رو کرد به خدارحمی.
ـ با استوار و نیروهاش برو خونه حسینعلی طاهری. تمام زندگیشو تفتیش کن. حتی باغچههای خونهشو بده بِکَنن. خودشو هم کتبسته برام بیار. اگه مقاومت کرد تیر هوایی بزن، اگه خواست فرار کنه یه تیر بزن به پاش.
جمله آخرش استوار شریف را از جا پراند. تند گفت: «قربان جسارت ایی جاننثاره ببخشید. خو البته من عقلم بهاندازه شما نمیرسه. ولی خو میدونم اگه اربابـ...»
مکث کرد. به لکنت افتاد.
ـ ایی ایی مردکه حسینعلی رِه بگیرینش اهل ده شورش میکنن. میریزن درِ ایی خرابشده...
آرشام تنهاش را تکیه داد به میز و دستهایش را در هم قلاب کرد.
ـ استوار! تو طرف کی هستی؟! میگی توی این ده هیچ خرابکار و خلافکاری نیست. اما روی همه دیوارهای روستای زپرتیات علیه اعلیحضرت شعار نوشتن!
رنگ از روی استوار پرید:
ـ رو همه دیوارا قربان؟!
گوشههای لبهای آرشام کشیده شد. استوار فوری خودش را عقب کشید. آرشام ادامه داد:
ـ الانم که داری از یه خرابکار سابقهدار طرفداری میکنی، اصلا بهش ارادت داری! صداش میکنی اربابزاده! فکر میکنی خبر ندارم پدرت رعیت علیمحمد خان طاهری بوده؟
پوشه آبی را بلند کرد و در هوا تکان داد.
ـ این پرونده درخشان خانواده حسینعلی طاهریه. سال 42 پدربزرگ و پدرش علیمحمد خان و علیمردان خان طاهری بعد از غائله شهید کردن مرحوم «ملک عابدی» اعدام شدن. سال 44 عَموش علیمراد خان طاهری بعد از ترور قاضی دادگاهِ پدر و برادرش، به دست مأموران امنیتی دادگستری کشته شد. سال 50 هم که خودش به جرم همکاری با گروه غیرقانونی «یاوران خمینی» دستگیر شد و یهسال رفت زندان.
پوشه را پرت کرد روی میز.
ـ از یه همچین کسایی داری دفاع میکنی!
قلب استوار تند میزد. به نفسنفس افتاده بود.
ـ قـ... قربان... خدا... خدا سر شاهده من هیچ طرفداری از ایی مردکه و کس و کارش نمیکنم. فقط... فقط...
آرشام پوزخند زد.
ـ معلومه رشوه و ساختوپاخت با خرابکارا حسابی بهت ساخته!
چشمهای استوار شریف گشاد شد. آرشام به در اشاره کرد.
ـ فعلا همراه خدارحمی برو و کاری که ازت خواستم رو انجام بده. بعدا بهحساب خودتم میرسم. ازت توقع دارم نذاری کار به درگیری بکشه. میخوام طاهری رو با زبون خوش، بدون خون و خونریزی بیاری اینجا.
استوار پا کوبید و با صدایی که از ته چاه میآمد گفت:
ـ جاننثار تموم تلاشمه میکنم قربان!
***
خورشید پای حوض نشسته بود و چنگ میزد به رختهای چرک توی تشت مسی. پسرک خردسالش را بسته بود به کمرش. بچه بیقراری میکرد و گریهاش بند نمیآمد. زن تا جایی که برآمدگی شکمش اجازه میداد خودش را به جلو و عقب تکان میداد.
ـ هییششش... چته مادر؟ رو پشتمی دیگه. زمینت نذاشتم که اییطور گریه میکنی.
دو بچه دیگرش توی حوض، آببازی میکردند. همان موقع محمود از لای درِ نیمهباز خانه یواشکی خزید تو. از گوشه دیوار راه افتاد طرف باغچه پشت خانه. تا نیمه راه رفته بود که ناگهان پایش رفت روی تکهای چوب خشک و صدای ترقی بلند شد. خورشید جیغی زد و تند پشت سرش را نگاه کرد. محمود فوری گفت:
ـ نترس آباجی! منم...
زن جوان نفسش را تند بیرون داد.
ـ ذلیل بشی محمود! برای چی دزدکی میایی تو خونه؟ کجا بودی تا الان؟
ـ پیش عامو حسین بودم.
زن لباسهای توی تشت را محکمتر چنگ زد.
ـ پَ چرا من ندیدمت؟ حالا دیگه دروغم میگی؟
محمود راهش را کشید طرف خواهرش.
ـ جون خودت دروغ نمیگم آباجی! اینا صادقم باهام بود. عامو ما رِه تا دم میدونگاه رسوند، خودش رفت دنبال کارش.
خورشید اخم کرد.
ـ کارش چی بود؟
پسرک شانه بالا انداخت.
ـ نمیدونم! گفت زودی میاد.
خورشید به بچه پشتش اشاره کرد.
ـ بیا ایی احمد رِه بغل کن. هلاک شد بس که زیر آفتاب گریه کرد.
محمود ابرو بالا انداخت.
ـ من خو کار دارم آباجی!
ـ چهکاری واجبتر از ایی؟ بیا... بیا قربون قدت بشم، بچه رِه بردارش ببر داخل، جَخ گرمش شده اییطور بیآرومی میکنه.
محمود نچی کرد و جلو آمد. خواهرزادهاش را از لای پارچههایی که خواهرش به پشتش بسته بود بیرون کشید. خورشید سر دو بچه دیگر داد زد:
ـ علی، فاطمه! بسه دیگه... بیایین از آب بیرون. با دایی برین تو.
زن رو کرد به محمود.
ـ لباساشونه عوض کن، یه چی از گنجه بده دستشون بخورن.
محمود گفت: «من کار واجب دارم آباجی!»
خورشید بیتوجه به او دنباله حرف خودش را گرفت.
ـ خودتم یه چی بخور! ناشتا شدی اصلا؟
محمود سر بالا انداخت. خورشید تند گفت: «خو برو قربون قدت بشم، اول یه چی بخور، سر ایی بچهها رِه گرم کن. بعد هر جا خواستی برو.»
محمود ناچار راه افتاد طرف اتاق. خواهرزادههایش با شلوارهای آبچکان و پاهای خیس دنبالش ریسه شدند. پسر دست کشید روی جیب زیرشلواری گشادش و اسپری رنگ را لمس کرد. بعد از چیزهایی که توی میدانگاه شنیده بود، دلشوره گرفته بود. میخواست هرچه زودتر از شر آن راحت شود. خورشید از جا بلند شد. تشت را هل داد طرف حوض. زیر دلش تیر کشید. راست ایستاد و کمرش را مالید. از بیرون خانه صدای همهمه و گفتگوی همسایهها میآمد. بلندتر از همه پسر مشرجب زبان گرفته بود:
ـ شماها چشمتون به حسینعلی نباشه. ایی مرد اربابگری تو ذاتشه. دلش میخواد همه احترامش کنن، هی ارباب ارباب بهش بگن. ولی شماها باید ببینین چی به نفع ایی مملکته، چی به نفع خودتونه. کسی دلش برای کارگر و دهقان ایی مملکت نسوخته. ما خودمون باید خیر و شرمونه بفهمیم.
خورشید نفسش را تند بیرون داد.
ـ اَی نمکبهحروم!
مش قنبر از توی حیاط خانهاش داد زد: «خاک تو سر ما که پسر مشرجب میخواد خیر و شرمونه نشونمون بده!»
جمعیت خندید. خورشید نیشخند زد. جوان تند گفت: «عامو مش قنبر، خو تو سن و سالی ازت گذشته. احترامته دست خودت نگهدار.»
یکدفعه صدای حسین بلند شد.
ـ جماعت خدا خیرتون بده! مگه نگفتم برین سر خونه زندگیتون؟ ایستادین اییجا معرکه گرفتین؟! برین پی شر نگردین. میخواین گرفتار ساواک بشین؟
ـ ساواک؟!
ـ ها ساواک! همیی ماشین که امروز دیدین برای ساواکیا بود. خودم دیدمشون رفتن دم ژاندارمری.
صدای جمعیت برید. خورشید زد توی سینهاش.
ـ یا صاحب صبر!