کد خبر: ۵۶۴۱
تاریخ انتشار: ۱۳ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۸:۵۱
پپ
صفحه نخست » داستان


اردو

معصومه تاوان

قسمت اول

آقا نشسته بود پشت میز و دفتر نمره‌ها را نگاه می‌کرد. بچه‌ها هر کدام مشغول کار خودشان بودند. کلاس اولی‌ها مشق می‌نوشتند، دومی‌ها و سومی‌ها هم مسئله‌های ریاضی‌شان را حل می‌کردند و چهارمی و پنجمی‌ها هم درس حفظ می‌کردند.

ـ خب تو این یک هفته‌ای که نبودم چکار می‌کردین؟

ـ آقا اجازه ما درس می‌خواندیم.

ـ آره تو که راست می‌گویی. همه‌اش آقا دنبال سگ و گربه‌ها می‌کرد. سگ و گربه‌ای در ده نماند آقا که این سیخش نزده باشد.

ـ باشد حالا حسابت را می‌رسم.

ـ آقا ما جدول ضرب را حفظ می‌کردیم.

ـ آقا ما غصه شما را می‌خوردیم. آنقدر برای شما گریه کردیم آقا که شماره عینکمان رفت بالا.

همه بچه‌ها زدند زیر خنده. دوباره کلاس پر از سر و صدا شد.

ـ آقا معلم جدید خیلی بد اخلاق بود. همه‌اش دعوا می‌کرد.

ـ همه‌اش هم دستش توی دماغش بود. آقا ما دیدیم خودمان می‌رفت پشت مدرسه و دستش را می‌کرد توی دماغش و هی عطسه پشت عطسه.

آقا تکانی خورد و دور لب‌هایش را خیس کرد.

ـ بسیار خب، بسیار خب. اینطوری که معلومه همه سخت درس خوندین و تلاش کردین. آفرین.

معصومه از انتهای کلاس بلند شد و با خجالت گفت:

ـ آقا اجازه؟

ـ بفرما دخترم.

ـ آقا ما تمام کارهای بدی را که بچه‌ها در این چند روزی که شما نبودین انجام دادن را نوشتیم.

پسرها رنگشان پرید. به پچ‌پچ افتادند و دهان کج برای معصومه کردند و ادایش را درآوردند و برایش خط و نشان کشیدند. معصومه ولی بی‌توجه ایشو ویش‌کنان رفت جلو و برگه را داد به آقا. آقا از بالای عینکش نگاهی به برگه انداخت و سرش را تکان داد. تقی‌زاده هول هولکی و با ترس و لرز از جایش بلند شد و گفت:

ـ آقا اجازه بچه‌ها گفتند برایشان برقصیم به خدا آقا. دلشان برای شما تنگ شده بود خواستند دلشان باز بشود.

آقا آرام گوشه لبش به سمت بالا کشیده شد.

سوگل یکی از دخترها گفت:

ـ آقا ادای رقصیدن همه را در می‌آورد آقا ادای رقصیدن بابا بزرگ ما را هم در می‌آورد.

خنده آقا کش‌دار تر شد و شروع کرد با صدای بلند خواندن.

ـ صفدری: روی میز رفتن.

ـ آقا یکی از میزها را هم شکست حبیب آقا درستش کرد. آقا پولش را بگیرید اینجا که خیریه نیست آقا.

ـ این حرف‌ها را بابای خسیست یادت داده براتی؟

ـ هیسسسس. کاکاوند خیلی صحبت کردن.

ـ آقا توی گوش ما داد کشید آقا پرده گوشمان را پاره کرد.

ـ ای حقه‌باز تو خودت گفتی گوشم گرفته سرما خورده‌ام داد بزن باز شود.

پسرها برای هم شاخ و شانه می‌کشیدند و چشم غره می‌رفتند و مشت و لگد می‌پراندند.

ـ حیدری: زیاد بیرون رفتن، خیلی زدن، تیرکمان آوردن و قورباغه انداختن توی کیف دخترها.

ـ آقا همه‌اش دروغ است. این معصومه طلایی با ما لج است. بابا بزرگمان آقا گندم و جوهای فامیلشان را ارزان خریده آقا می‌خواهد تلافی کند... باور نکنید.

ـ نخیرم همه‌اش درست است آقا... تازه مقنعه سوگل را هم کشید آقا.

جنجال بالا گرفت. دخترها و پسرها با هم دعوا می‌کردند و بد و بیراه می‌گفتند.

ـ خیل خب بچه‌ها، آروم‌تر. من همه این‌ها رو ندید می‌گیرم. سر و صدا نکنید.

ـ آقا همه‌اش را؟ یعنی حتی کار صفری را که چپق بابا بزرگش را آورده بود مدرسه؟

آقا نگاه معناداری به صفری که ته کلاس کز کرده بود و حرف نمی‌زد انداخت.

ـ بله می‌دونم که دفعه آخرش بوده. حالا قراره بریم اردو. چون بچه‌های خوبی بودید و سر به راه.

بچه‌ها تا کلمه اردو را از زبان آقا شنیدند همه به یکباره آرام گرفتند.

ـ کجا آقا؟

ـ آقا می‌شود بریم شمال؟ آقا ما تا به حال دریا را ندیدیم.

ـ نه آقا بریم کویر، آقا خیلی مزه دارد. به خصوص می‌گویند شب‌هایش.

ـ آقا کی برویم؟ همین فردا خوب است؟

ـ نه آقا فردا مسابقه فوتبال جام حذفی است آقا، پس فردا برویم آقا .

ـ نه پس فردا ما از شهر مهمان داریم. قرار است برای خواهرمان خواستگار بیاید.

آقا از پشت میزش بلند شد و جلوی کلاس ایستاد.

ـ ساااکت... اول باید رضایت نامه بیارید. من باید بدونم کی بچه خوبی بوده کی نه. همه رو که نمی‌برم. حتی پدربزرگ مادربزرگ‌هاتون هم باید رضایت‌نامه بیارن. من فقط خوب‌ها را می‌برم اردو.

دوباره بچه‌ها زدند زیر خنده و مسخره‌بازی ادای التماس کردن و بزن بزن و گریه زاری درمی‌آوردند.

ـ آقا ما رضایت نامه بابابزرگمان را امضا نمی‌کنیم آقا، همیشه ما را می‌زند.

ـ آقا بابابزرگ ما کنترل تلویزیون‌مان را به ما نمی‌دهد، ما از او راضی نیستیم.

آقا مادربزرگ ما شب‌ها توی خواب خر و پف می‌کند. آدم را هم توی حمام بد جوری کیسه می‌کشد آقا، تا یک ماه جایش می‌سوزد.

ـ آقا....آقا....آقا....

ـ هیسسسسس. گفتم سااااکت.

ـ آقا نمی‌شود خودمان تنها برویم؟ آن‌ها را نبریم آقا؟

ـ آقا راست می‌گوید. حالا می‌خواهند هی غر بزنند سر و صدا نکن، پول خرج نکن، تمیزباش، زیاد نخور...

ـ آقا...آقا...آقا...

***

گرفتن رضایت‌نامه از کوچکترها برای پیرمردها و پیرزن‌ها یک غصه بزرگ شده بود. کسر شأن خودشان می‌دانستند که بخواهند از آن‌ها که پای رضایت‌نامه‌هایشان را امضا کنند. به‌خصوص حالا که دستشان زیر سنگ آن‌ها بود، خوب سوء‌استفاده می‌کردند و سر می‌دواندند.

ـ یعنی من حالا باید بروم از عروسم رضایت‌نامه بگیرم؟

ـ بله ملوک خانم حالا تو هی با عروست نساز.

ـ من را بگو چطور به قنبر بگویم پای رضایت‌نامه را امضا کند؟ اصلا نمی‌آیم ولش کن نمی‌میرم که.

ـ من را بگو، چطوری بروم به پسرم بگویم برای من بنویسد که از من راضی است؟ دنیا چپه شده به حق چیزهای ندیده و نشنیده.

ـ من با پسرم قهرم زنش هفته پیش آش پخته بود فامیل‌های خودش را دعوت کرده بود و به من نگفته بود مگر من پیرزن چقدر می‌خواهم بخورم. جایش را تنگ می‌کردم؟

دغدغه بزرگی شده بود. بچه‌ها و بزرگترهایشان حسابی دمق بودند. پسرها آنقدر آتش سوزانده بودند که شک نداشتند رد هستند و کسی رضایت‌نامه شان را امضا نمی‌کند و بزرگ‌ترها هم که مانده بودند چه بکنند.

***

ـ بیا و خانمی‌کن و این رضایت‌نامه را امضا کن.

ـ امضا نمی‌کنم چرا اجازه نمی‌دهی من بیایم توی دکان بنشینم؟

ـ آخر زن حساب و کتاب و دارایی که کار زن نیست.

ـ چطور خواهرت و زن برادرت می‌توانند بنشینند من نه؟ نه عیسی‌خان این تو بمیری دیگر از آن تو بمیری‌ها نیست.

ـ من تو را می‌شناسم دو روز می‌نشینی پشت دخل با همه دخترخاله می‌شوی سرمایه من را به فنا می‌دهی.

ـ خلاصه گفته باشم رضایت می‌خواهی این شرط من است.

***

ـ قنبرخان شجاع شده‌ای تا این موقع شب بیرون از خانه مانده‌ای! از خاله بلقیس و سنگ پرانی‌هایش نمی‌ترسی؟

ـ نه دیگر کلاه بلقیس برای من پشم ندارد. خدا جان آقا معلم را سلامت کند که باعث شد من هم یکبار در زندگی سلطنت کنم. تازه شده زن زندگی کاش همیشه ببرند اردو این‌ها را. حقا که سواد داره.

***

ـ رضایت‌نامه بنویسم؟ زیر گاوها را تمیز کردی؟ تخم مرغ‌ها را جمع کردی؟ مگر نگفتم برو با بابایت حرف بزن برای من لباس نو بخرد؟! زدی؟

ـ زدم، بابا گفت پول ندارد.

ـ پول ندارد؟ چطور دارد برای خواهرش بخرد! نوبت به من که رسید ندارد. مگر توی عروسی می‌شود لباس نو نپوشید.

ـ حالا من چکار کنم رضایت‌نامه می‌نویسی یا نه؟

ـ نه که نمی‌نویسم از چی تو راضی هستم که رضایت‌نامه هم برایت بنویسم آن از پدرت این هم از تو، زود از جلوی چشم‌هایم دور شو تا نزدم سیاه و کبودت کنم ها.

***

ـ چکار می‌کنی مادرجان؟

ـ دارم رضایت آقات رو می‌گیرم دیگر.

ـ چطوری. داری امضایش را جعل می‌کنی؟

ـ ساکت! جعل چیه؟ بعد از یک عمر زندگی حق ندارم یک تفریح و گردش برم؟ حق ندارم یک روز برای خودم باشم؟ حالا باید برم التماس کنم که اجازه‌اش را بگیرم او هم برای من قیافه بگیرد. چقدر به پدرم گفتم من این مرد را نمی‌خواهم من دوست ندارم زن او بشوم کی به من گوش داد؟!...

ـ حالا گریه نکن این‌طور... بده خودم امضایش را بلدم می‌زنم پای رضایت‌نامه.

***

ـ من رضایت نمی‌دهم، آقا من از شما رضایت ندارم.

ـ چرا نانت کم بوده یا آبت؟

ـ هیچ کدام. خسته شدم از بس بچه‌های تو را تر و خشک کردم. از بس بشور و بساب کردم. هی به بهانه مدرسه و درس و مقش می‌روی بازی و شادی و این‌ها را می‌اندازی به جان من. عمر من را تمام کرده‌اند. باید چند روزی خودت نگهداری کنی تا من هم یک بادی به جانم بخورد. مُردم از بس این بچه را بستم به پشتم و کیسه زدم و لنگ شستم. بعدش هم هر وقت فرش‌های خانه را عوض کردی رضایت‌نامه می‌دهم. الکی نمی‌شود.

***

کار بچه‌ها سخت تر بود راه می‌افتادند دنبال بزرگ‌ترها، برایشان شیرین زبانی می‌کردند و حرف گوش‌کن شده بودند جرئت نداشتند اذیت و آزار بکنند و حرف نسنجیده‌ای بزنند.

ـ بدا به حالت که رفتیم خانه خاله حوری دست درازی بکنی و نخورده بازی در بیاوری از همان جا یک راست می‌روم پیش آقای معلم.

بچه‌ها چشم‌هایشان به گوشت‌های توی خورشت‌ها، به پسته‌های آجیل، به موزهای توی ظرف‌های میوه می‌ماند و خشک و سفید می‌شد! به گنجشک‌های لانه کرده توی تیرهای چوبی سقف و هر شیطنتی که قبلا انجام می‌دادند و حالا نمی‌توانستند.

ـ منکه راه می‌افتم دنبال بابایم هر کجا که خوابش برد انگشتش را برمی‌دارم می‌چسبانم پای برگه وتامام! حوصله این قرتی‌بازی‌ها را ندارم.

ادامه دارد...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: