کد خبر: ۵۶۱۸
تاریخ انتشار: ۱۰ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۲:۵۱
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار

م.سرایی‌فر

قسمت اول

«حمزه» کفش‌هایش را پوشید، «ناریه» هم دنبالش. پدر ناریه از بالای پله‌ها گفت‌:

ـ ناریه، هوا سرده. زود برگرد.

مادر ناریه به دخترش دزدکی چشمک زد و رو به شوهرش گفت‌:

ـ چادر سرشه. هیچی نمیشه.

ناریه سر تکان داد‌:

ـ چشم آقاجون، زود برمی‌گردم.

و از در راهرو سبک و فرز پرید بیرون و در را بست. حمزه آرام حیاط را طی کرد. از بودن ناریه دوشادوشش حس غرور داشت:

ـ آقاجون هنوز منو غریبه ‌می‌دونه. خودی نمی‌دونه.

ـ بالأخره باید برادری تو ثابت کنی آقا.

و خنده شیطنت‌آمیزی کرد. هوا سرد بود. حمزه دگمه‌های کتش را بست و قدم‌هایش را تند کرد. ناریه گفت‌:

ـ عجله داری؟

ـ سرده. تو هم زود برگرد تو.

ـ من سردم نیست.

حمزه در حیاط را باز کرد و رفت بیرون. ناریه دستش را گرفت:

ـ میگم من سردم نیست. وایسا.

حمزه از برخورد دست ناریه با آستین کتش حس خوبی پیدا کرد، نوعی حس وابستگی و البته نگرانی. توی چشمان درشت ناریه نگاه کرد. یک لحظه از بودن او در زندگی‌اش پشیمان شد. اگر اتفاقی برایش ‌می‌افتاد، ناریه چه ‌می‌شد؟

ـ حمزه، تو یه چیزی هست که نمی‌خوای به من بگی.

حمزه محو تماشای چهره معصوم ناریه شده بود. یک لحظه او را در لباس سیاه و چشمان او را در حال گریه تصور کرد. حیف بود این چشمان زیبا و این صورت معصوم و قلب پاک و مهربان در این سن عزادار شود. باید هر چه زودتر از این تشکیلات مسخره خودش را کنار ‌می‌کشید. شاید هم دیگر دیر شده بود. او الان یکی از مهره‌های اصلی به حساب ‌می‌آمد.

ـ چی شده؟ به من بگو. به من نگاه کن. من همسرتم. رسما و قانونا.

حمزه دستش را روی دست نازک و لطیف ناریه گذاشت و آرام فشرد.

ـ ناریه، باید عروسی رو تا حد امکان عقب بندازیم. نمی‌دونم یه جوری به مادر و آقاجون بگو. من هر کار کردم نتونستم. یعنی هیچ بهانه‌ای نتونستم بیارم.

ـ ببین حمزه، تو اگه به من بگی جریان چیه، هر چند وقت که بخوای عقب ‌می‌ندازم. بلدم چی بگم که راضی بشن. فقط بگو چی شده.

ـ چیزی نشده. در واقع ‌می‌خوام چیزی نشه.

خندید. ناریه نگران شده بود. انگشتانش را توی انگشتان حمزه قفل کرد. حمزه دست او را فشرد.

ـ حرف بزن حمزه. امشب برای چی اومدی اینجا. تویی که مامانم ده بار دعوتت ‌می‌کنه و نمیای، چطور امشب خودت با پای خودت اومدی؟

حمزه نگاهی به این طرف و آن طرف کوچه انداخت. کسی نبود. آرام گفت:

ـ ناریه ‌می‌دونی که خیلی دوستت دارم. اگه سال‌ها پیش عاشقت نمی‌شدم هیچ‌وقت سراغت نمیومدم. منظورم اینه که الان سراغت نمیومدم. راستش تو خیلی مهربونی. خیلی خوبی. خیلی جذابی. مطمئنم اگه من زرنگی نمی‌کردم و نمیومدم سراغت، رو هوا زده بودنت.

و خندید.

ـ حمزه، این حرفا رو برای چی می‌زنی. چرا مثل آدهای مست حرف می‌زنی. درست صحبت کن ببینم چی ‌می‌خوای بگی.

ـ درگیر یه پروژه‌ام. باید برم مسافرت. شاید یه مدت نتونم بیام دیدنت. بهت زنگ ‌می‌زنم، نامه ‌می‌نویسم. سوغاتی یادم نمیره خیالت...

ـ ‌می‌خوای یه مدت مخفی بشی؟

حمزه توی صورت ناریه خیره شد. گوشواره آویزانش از کنار چادر دیده ‌می‌شد که زیر نور چراغ ضعیف بالای در، تاب ‌می‌خورد.

ـ تو خیلی باهوشی ناریه. از همین ‌می‌ترسم.

ـ هر اتفاقی برای تو بیفته من باهاتم.

ـ ناریه عزیزم، گاهی سادگی و کم هوشی خیلی به آدم کمک ‌می‌کنه. دونستن بعضی چیزها باعث دردسره. و متأسفانه تو خیلی ‌می‌فهمی‌. ممکنه برای خودت دردسر درست کنی.

ناریه دستش را از دست حمزه بیرون کشید‌:

ـ ‌می‌ترسی لو ات بدم؟

ـ منو نه. از خودم نگران نیستم. من بابت خودت نگرانم. شاید تو همین یکی دو روز برم مسافرت. نمی‌دونم کجا میرم. ولی وقتی رسیدم بهت خبر میدم.

ـ ‌می‌ترسی اگه بدونم به همه بگم کجا رفتی؟

سرش را تکان داد. صدای نزدیک شدن موتور از سر کوچه شنیده ‌می‌شد. ناریه دست حمزه را کشید تا داخل حیاط بیاید. موتوری از جلوی در رد شد و رفت. دور شد. صدای باز شدن پنجره از طبقه بالا آمد.

ـ ناریه، بیا دیگه. هوا سرده.

ـ چشم آقاجون چشم. الان میام.

حمزه خنده‌اش گرفته بود:

ـ آقاجون رسما به من گفت‌ برو دیگه.

ناریه حمزه را پشت درخت خرمالو کشید تا از پنجره دیده نشوند. سردش شده بود. چادر را محکم دور خودش پیچید. حمزه گفت‌:

ـ من دیگه میرم. سرده. تو هم برو تو خونه. آقاجون نگرانته.

ـ هنوز حرفامون تموم نشده. من بچه نیستم که کسی بهم امر و نهی کنه. از کسی هم نمی‌ترسم.

حمزه بازوهای ناریه را گرفت و توی صورتش با عشق نگاه کرد:

ـ البته که تو دختر قوی و باجنمی‌ هستی. منم عاشق همین جسارت و جرئتت شدم. هنوزم عاشقتم. من زن ضعیف و ترسو دوست ندارم.

ـ خوب پس با من مثل دخترهای لوس برخورد نکن.

حمزه بازوهای ناریه را رها کرد:

ـ چشم. هر چی شما امر بفرمایید. من خواستم فقط بهت بگم یه مدت نیستم.

ـ چه مدت.

ـ نمی‌دونم. زیاد طول نمی‌کشه. ولی بعدش اوضاع بهتر میشه.

ـ اگه تو نمی‌خوای درباره برنامه‌هات صحبت نکنی نکن. ولی من برنامه‌مو به تو میگم.

حرف ناریه کمی‌عجیب به نظرش آمد. دختر غیر قابل پیش‌بینی‌ای بود. حمزه به صورت ناریه که چادر را زیر چانه‌اش محکم چسبیده بود و از سرما ‌می‌لرزید خیره شد. ناریه چادر را روی بینی‌اش کشید،‌ها کرد و دوباره چادر را کنار زد:

ـ منم عضو شدم.

حمزه باورش نمی‌شد درست شنیده باشد.

ـ چی؟ کجا؟

ـ منم تو همون گروه که تو هستی عضو شدم.

حمزه انگار یک کاسه آب یخ روی سرش ریختند. چشم‌هاش داشت از کاسه در‌می‌آمد‌:

ـ مسخره نشو. تو عاقل‌تر از این حرف‌هایی. ‌می‌خوای اذیت کنی تا بگم کجا میرم. نکنه ‌می‌خوای با هم بریم. خطرناکه نمی‌تونم ببرمت.

ناریه با جدیت گفت‌:

ـ من عضو شدم. ازطریق فتانه معرفی شدم به فرج‌اله. فرج‌اله شاهوردی.

حمزه پوزخند زد.

ـ ناریه، دوست ندارم هیچ‌وقت بهم دروغ بگی حتی مصلحتی. دروغ زندگی را نابود ‌می‌کنه.

ـ دروغ نمی‌گم. فقط خواستم فکر نکنی غیرقابل اعتمادم. اگه ساده‌لوح و احمق بودم هیچ‌وقت عضوم نمی‌کردند. الان من و تو در یک جبهه هستیم.

حمزه نمی‌دانست ناریه راست ‌می‌گوید یا دارد یک دستی ‌می‌زند. نمی‌دانست چه بگوید. دست‌هایش را توی جیب کت فرو کرد و به آسمان خیره شد. فکر اینجایش را نکرده بود. ناریه را از دست ‌می‌داد.

ـ هدفت چیه؟ منظورم اینه برای چی علاقه داری وارد این راه بشی.

ـ داری بازجوییم ‌می‌کنی؟ هر کاری کنیم و هر اتفاقی که برای تو بیفته منم باهات هستم.

ـ نه ناریه. قرار نیست هرکاری من ‌می‌کنم تو هم همون کارو انجام بدی. شاید من اشتباه کنم. باید با من مشورت ‌می‌کردی.

ـ تو حال منو نمی‌دونی حمزه. ‌می‌خوام همیشه کنارت باشم تو هر کاری و هر تصمیمی. به من اعتماد کن.

ـ پرسیدند ازدواج کردی یا نه؟

ـ آره

ـ چی گفتی؟

ـ گفتم مجردم. ببینم راجع به من چی فکر ‌می‌کنی؟ محض رضای خدا یعنی من اینقدر ساده‌ام که به همه چیز درست جواب بدم. معلومه که ‌می‌دونم نباید به کسی بگم. حتی دوستای صمیمی‌منم نمی‌دونن که ازدواج کردم.

ـ مامان و آقاجون فکر ‌می‌کنی کتمان ‌می‌کنند؟ اون‌ها ‌می‌خوان با افتخار به همه بگن که دخترشون شوهر کرده.

ـ اونو بذار به عهده من. دلیلی براشون میارم که پیش هیچ کس لب وا نکنند. خیالت راحت.

صدای کشیده شدن دمپایی روی موزاییک‌های حیاط آمد. برادر کوچکه ناریه بود:

ـ آقاجون میگه اگه حرف‌هاتون خیلی طول ‌می‌کشه بیایید تو.

ناریه بهش توپید:

ـ نگفتم فضولی نکن. برو تو ببینم.

ـ من چکار کنم. آقاجون گفت.

حمزه راهش را کشید و رفت طرف در حیاط. قبل از بیرون رفتن نگاه به پنجره اتاق بالا انداخت. پدر ناریه از گوشه پرده داشت نگاه می‌کرد. از اینکه حمزه با ناریه خلوت کند خوشش نمی‌آمد. همین دو هفته که نامزد کرده بودند بصورت رسمی‌و خانوادگی کنار هم نشسته بودند و پدر به دقت حرکات و رفتار حمزه را زیر نظر داشت هنوز. زیاد به حمزه اعتماد نداشت. به نظرش مرموز و آب زیرکاه ‌می‌آمد. خشکه مقدس و افراطی که همیشه توی جیبش یک تکه مُهر و یکی دوتا آیه قرآن دارد. سرش را زیادی زیر ‌می‌اندازد با اینحال چطور شده که عاشق و شیفته ناریه شده توی دانشگاه. آن هم ناریه‌ای که اهل بگو بخند و بلند بلند صحبت کردن است و البته غد و یکدنده و لجباز که حتی حرف پدر و مادر را به زور قبول ‌می‌کند.

حمزه از نگاه پدر ناریه متوجه شد که توی دلش ‌می‌گوید‌: «دِ برو دیگه»

ناریه به خودکار استیل قشنگی که توی جیب حمزه بود اشاره کرد:

ـ این چیه. چه خوشگله.

ـ مال تو. خودنویسه.

حمزه خودنویس را به ناریه داد.

ـ فقط بعضی وقت‌ها جوهرش ‌می‌ریزه. پشت سر هم باید بنویسی. مکث نباید کنی.

ـ هوم. خوبه. من و مکث؟

هر دو خندیدند.

حمزه با ناریه خداحافظی کرد و رفت. ناریه پشت سرش گفت:

ـ فردا میایی دانشگاه؟

حمزه با دست اشاره کرد که «نه» ولی گفت‌: «آره کلاس دارم».

ناریه تا رسیدن حمزه به سر کوچه از پشت سر نگاهش کرد بعد در را بست.

حمزه دستهایش را توی جیب شلوارش گذاشته بود و یقه کتش را بالا داده بود. سوز ‌می‌آمد ولی ‌می‌خواست تا خانه پیاده برود. هزار تا فکر توی سرش ‌می‌چرخید. سازمان، ازدواج را ممنوع کرده بود. کسانی هم که زن و بچه داشتند هیچکدام در امان نبودند. خانواده‌هایشان را فرستاده بودند دهات دورافتاده، هر از گاهی دزدکی بهشان سر ‌می‌زدند، دو نفر از اعضا زنشان را طلاق داده بودند و از خانواده کلا دور شده بودند. نفقه بچه‌ها را سازمان ‌می‌داد به شرطی که هیچ ارتباطی با آن‌ها نداشته باشند. حمزه تمام این‌ها را ‌می‌دانست اما قصدش قانون‌شکنی و کنار گذاشته شدن از گروه بود. ‌می‌دانست او را به نقطه بد آب و هوا و پرتی تبعید خواهند کرد تا مبادا ساواک برود سراغش. تمام این‌ها را ‌می‌دانست.

آخرین جزوه و اطلاعیه‌هایی که دستش رسیده بود برای تکثیر، از نام خدا و آیه معروف «فانّ حزب‌الله هم الغالبون» و یا آیه «الا انّ حزب الله هم المفلحون» خبری نبود. حمزه مسئول تکثیر جزوات بود. در جزوه‌های اخیر متوجه نقاط تاریک و تشکیکی شده بود. اولین بار خودش آیات را به سر برگ اطلاعیه‌ها اضافه کرد اما به او گفته شد جزوات را به همان شکل تکثیر کند و دستکاری نکند. این موضوع حمزه را به صرافت انداخت. مبارزه او علیه ظلم بود و به دستور خدا. آن‌ها ‌می‌خواستند نظام شاهنشاهی را که آلوده به استثمار و ظلم و بی‌عدالتی بود به حکومت عدل علی‌علیه‌السلام تبدیل کنند، آن هم به شکل ریشه‌ای و بنیادی. حال اگر بنیاد اعتقادی و ایدئولوژِیکی‌شان دچار آفت باشد، به بیراهه خواهند رفت و هیچ سودی برای جامعه نخواهند داشت.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: