کد خبر: ۵۶۱۷
تاریخ انتشار: ۱۰ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۲:۵۰
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار


مریم جهانگیری زرگانی

خلاصه قسمت قبل:

خواندیم که با پیگیری حسین مشخص می‌شود پایمال شدن گندم‌های مزرعه مش‌قنبر کار محمود و صادق است... اما این تازه اول ماجراست... کمی بعد مشخص می‌شود این دو تا نوجوان تخت‌تأثیر صحبت‌های کل‌باقر دست به قیام دونفره زدند و تمام دیوارهای شهر حتی دیوار ژاندارمری با شعار پوشانده‌اند...

اینک ادامه داستان...

قسمت دوم

رسیدند به ژاندارمری. حسین بلند گفت:

ـ خدا قوت استوار!

استوار شریف برگشت نگاهش کرد.

ـ تویی ارباب‌زاده؟!

کمربند شلوارش را که زیر شکم بزرگش گیر افتاده بود بالا کشید. به دیوارها اشاره کرد.

ـ می‌بینی ارباب‌زاده؟ پای خرابکارا به ده شما هم باز شده، خرابکارا! ایی اصلا برای آبرو و اعتبار شما خوب نیست، اصلا!

حسین دیوارها را نگاه کرد. دو طرف در ورودی ژاندارمری با رنگ سیاه و خطی خرچنگ‌قورباغه شعار نوشته بودند.

ـ می‌دونی کار کیه استوار؟

ـ دیدمشون اربا‌ب‌زاده، بچه‌سال بودن. گیرشون میارم. مگه چند تا بزغاله باسواد تو ایی ده داریم؟ خدا سر شاهده می‌بندمشون به گاوآهن، همه زمینامه باهاشون شخم می‌زنم، همه زمینام!

حسین به شعارها اشاره کرد.

ـ استوار! رنگ با آب پاک نمیشه!

ـ می‌بینی ارباب‌زاده؟ همه افتخار من ایی بود که خرابکار تو روستام نیس، هیچ خرابکاری! حالا میان با رنگ رو دیوارام شعار می‌نویسن علیه اعلی‌حضرت، با رنگ!

حسین بی‌اختیار لبخند زد. استوار پرسید:

ـ ارباب‌زاده شما که داری سواد یاد ایی بزغاله‌ها میدی نمی‌دونی ایی خط کدومشونه؟

حسین قدمی جلو آمد و وانمود کرد دارد نوشته‌ها را بررسی می‌کند.

ـ گمون نکنم کار بچه باشه استوار! ایی طفلکا تازه دارن الف ب یاد می‌گیرن.

استوار سر تکان داد.

ـ هِیییی... خدا علی‌محمد خان بیامرزه ارباب‌زاده! خدا سر شاهده اگه الان زنده بود کل آبادیه می‌بست به چوب تا ایی خرابکارای نامرده گیر بیاره، کل آبادی! جسارت نشه ارباب‌زاده، آقا بزرگت ارباب واقعی بود، آقا بزرگت!

حسین خندید.

ـ منه مادرم بزرگ کرده استوار، خدابیامرز ارباب گری بلد نبود!

استوار شریف جلوتر آمد و با دست پهن و گوشتالودش کوبید به شانه حسین.

ـ نفرما ارباب‌زاده، نفرما! مادرت خدابیامرز اخلاق پادشاهی به پسرش یاد داده، دل بزرگ و مردم‌دار!

در سکوت قد و قامت بلند و شانه‌های پهن حسین را نگاه کرد. همه‌چیز مرد به پدربزرگش رفته بود غیر از اخلاقش. حسین گفت:

ـ با اجازه‌ات من دیگه برم استوار!

استوار به جاده اشاره کرد.

ـ او دوتا آقازاده با شمان؟

حسین عمیق نفس کشید و سر تکان داد.

ـ ها... محمود و صادق‌ان!

استوار چیزی نگفت. خیره به پسرها و الاغ مانده بود. حسین دوباره گفت:

ـ کاری نداری استوار؟

استوار باز جاده را نشان داد.

ـ او چی‌چیه؟!

حسین رد اشاره استوار شریف را گرفت. ته جاده توده‌ای خاک به هوا بلند شده بود. مرد چشم‌هایش را تنگ کرد. یک‌دفعه داد زد:

ـ محمود، صادق از وسط راه برین کنار!

این را گفت و تند دوید طرف پسرها. چیزی طول نکشید که سایه ماشینی در جاده پیدا شد. حسین پسرها و الاغ را کشید توی حاشیه جاده. تویوتای طوسی‌رنگ تروتمیزی تند و پر گاز از کنارشان رد شد و گردوخاک غلیظی پاشید روی سروصورتشان. صادق برگشت و باذوق گفت:

ـ ماشین! محمود ماشین!

حسین با کف دست کوبید به کپل حیوان و به پسرها تشر زد:

ـ راه بیفتین! پشت سرتونه نگاه نکنین...

محمود پرسید:

ـ چی شده عامو؟

ـ تازه می‌پرسی چی شده؟ استوار شریف دنبالتونه. جَخ ازتون امتحان بگیره که بفهمه خط رو دیوارا مال کیه!

صادق زد توی سر خودش.

ـ خاک تو سرمون شد خو. اگه بفهمه ما تقصیرکاریم بابامونه می‌سوزونه. بریم همه شعارا رِه پاک کنیم ارباب؟

ـ لازم نکرده! یه‌مدتی توی کوچه و صحرا ول نگردین، بشینین تو خونه. به هیچکی هم نگین چیکار کردین.

مرد شانه صادق را گرفت.

ـ شنفتی چی گفتم صادق؟ حتی به آقابزرگتم هیچی نگو. اگه استوار بفهمه تو سیاه‌چال ژاندارمری زندانت می‌کنه. موشای سیاه‌چال زنده‌زنده می‌خورنت!

چشم‌های صادق گشاد شد. آب دهانش را به‌سختی قورت داد.

***

اهالی روستا توی میدانگاه جلوی خانه‌ حسین جمع شده بودند. صدای بحث‌وجدلشان بلند بود. مش قنبر بی‌توجه به بقیه با نفت افتاده بود به جان دیوارهای خانه‌اش و شعارها را پاک می‌کرد. جوانی سر به سرش می‌گذاشت. همان موقع حسین و بچه‌ها از پیچ کوچه وارد میدانگاه شدند. یکی تا چشمش به حسین افتاد از همان دور داد زد:

ـ ارباب! اینا رِه دیدی؟ کار کیه؟ برای ما دردسر نشه؟

با دست به شعارهای روی دیوارها و چینه‌ها اشاره کرد. توی تمام ده دیواری نبود که رویش شعار ننوشته باشند. رنگ سیاه همه‌جا دیده می‌شد. مرد میان‌سالی جلو دوید و آستین حسین را کشید.

ـ ارباب شما که نبودی، یه ماشین از او طرف اومد...

به‌طرف کوه اشاره کرد.

ـ از طرف «ده‌سنگی»! تو همیی میدونگاه ایستاد. دوتا مردکه عین میرغضب سوارش بودن. شیشه‌های ماشینه دادن پایین به شعارا نگاه کردن. یکی‌شون یه سبیلی داشت مث جلاد. او یکی هم عین ایی خارجیا عاینک سیاه گذاشته بود رو چشاش.

چهره حسین درهم رفت.

ـ چیزی هم گفتن؟

ـ نه ارباب! فقط نگاه‌مون کردن.

ـ ماشینشون طوسی بود؟

ـ ها ارباب... خیلی قشنگ بود.

حسین نچی کرد و با دست صورتش را مالید. شانه مرد میان‌سال را گرفت.

ـ عامو جابر! زودی نفت بیارین همه‌تون ایی شعارا رِه پاک کنین تا شر نشده براتون. بعدشم برین سر خونه زندگی‌تون. ایی‌جا جمع نشین.

مرد دست گذاشت روی سینه‌اش و تعظیم کوتاهی کرد.

ـ به چشم ارباب!

دوید طرف جمع و داد زد:

ـ برین از خونه‌هاتون نفت بیارین، همه ایی شعارا رِه پاک کنین. ارباب فرمایش کردن!

مرد جوانی که تا چند لحظه قبل سرگرم اذیت کردن مش قنبر بود گفت:

ـ چیز بدی که ننوشته حسین‌علی خان! همه مملکت الان تو کوچه و خیابون دارن ضد ایی شاه نامرد شعار میدن. فقط ماییم که زیر لحاف خوابیدیم، صدامونم درنمیاد. حالا هم که بعدِ هرگز یه مردی پیدا شده چهارتا شعار نوشته، همه زهره پاره کردن!

حسین شانه بالا انداخت.

ـ هرچی خودت صلاح می‌دونی پسر مش رجب!

جوانک ول کن نبود.

ـ ها حسین‌علی! نکنه دلت می‌خواد یه کاری بشه بتونی بشینی جای آقابزرگت ارباب گری کنی برای ما؟! از آقابزرگت عبرت نگرفتی؟

حسین پوزخند زد. مش قنبر داد کشید:

ـ دهنته آب بکش پسر مش رجب. تو به کی رفتی ایی‌همه بی‌چشم و رو شدی؟! خوبه که خودت و بابات دارین رو زمینایی که ارباب بخشیده بهتون کار می‌کنین. تا حالا دوزار حق و حساب اربابی دادی که ایی‌طور میگی؟

حسین حوصله جروبحث‌ نداشت. دل توی دلش نبود. خم شد و زیر لب به پسرها گفت:

ـ شما دوتا دیگه برین خونه. یادتون نره چی گفتم. ایی قضیه بین خودمون بمونه ها.

رو کرد به محمود.

ـ او اسپری رنگه ببر تو باغ، یه‌جایی خاکش کن. حواست باشه کسی نبیندت.

محمود فوری گفت:

ـ مگه تو نمیایی خونه عامو؟

ـ نه! جایی کار دارم.

ـ عامو چرا ایی‌قدر ناراحتی؟ نباید ایی کاره می‌کردیم، ها؟

حسین سر بالا انداخت.

ـ نه، عیب نداره.

دست گذاشت روی شانه پسرک.

ـ محمود! بمون خونه، به حرف خواهرتم گوش کن! خب عامو؟

محمود محکم سر تکان داد.

ـ چشم!

حسین راه افتاد که برود. صادق فوری گفت:

ـ ارباب، پَ کِی فلک‌مون می‌کنی؟

حسین به خنده افتاد.

ـ برین خونه... ایی‌دفعه بخشیدمتون!

***

رضا توی اتاق راه می‌رفت و با مشت می‌کوبید کف دست خودش. عباس گفت:

ـ من که میگم اینا رد ما رِه تا ایی‌جا گرفتن. می‌خوان یه‌کاری کنن خودمون، خودمونه لو بدیم. وگرنه چرا باید کله‌سحر رو دیوارا شعار بنویسن، چند ساعت بعدشم سروکله ایی مردکه ساواکی، آرشام پیدا بشه؟!

کریم نگاهش کرد.

ـ از کجا میگی؟ خو اگه لو رفته بودیم حتمی حاجی حدائق خبرمون می‌کرد.

ـ حاجی حدائق قربونش برم مگه علم غیب داره؟ کارای فوق محرمانه ساواکه فقط خدا خبردار میشه. ایی آرشام چندساله داره پی ما می‌گرده. حتمی دستش به یه‌چیزی خورده که صاف پاشده اومده ایی‌جا.

رضا جلوی دو جوان ایستاد.

ـ عباس راست میگه. ایی که همیی امروز هم رو دیوارا شعار نوشتن هم سروکله آرشام پیدا شده، مشکوکه. شاید عمدا کسیه دستگیر نکردن که خبردار نشیم، یه‌دفعه غافل‌مون کنن.

کریم فوری گفت:

ـ پَ یعنی یکی نفوذ کرده داخل‌مون، داره جاسوسی‌مونه می‌کنه؟ خو اگه ایی‌طور بود کلی آدم با خودشون می‌آوردن.

رضا فوری گفت:

ـ همیی که تنها اومده عجیبه.

عباس لب‌هایش را جوید.

ـ من که میگم یکی نشسته یه‌جا قصه تعریف کرده برای ایی و او. تو حواس‌پرتی یه‌چیزی که نباید می‌گفته رِه لو داده. ایی روزا تا دلت بخواد جاسوس زیاده.

کریم اخم کرد.

ـ چرا پشت پرده حرف می‌زنی برادر؟ رک بگو کل باقر ما رِه لو داده، خلاص. ایی دایی بدبخت من هرچی هم زحمت بکشه باز شماها بدش می‌کنین.

ـ من کِی همچی گفتم؟ من میگم عامو کل باقر ماشاالله چونه‌اش که گرم میشه همه‌چی رِه از خاطر می‌بره.

ـ ها راست میگی! دایی من عقلش نمی‌رسه حرف چاپخونه و ایی‌چیا رِه نباید جایی بگه!

رضا رو کرد به عباس.

ـ چرا گناه او بنده خدا رِه می‌شوری مرد مومن؟ ایی مردکه آرشام، از حسین‌علی کینه شتری داره. چند‌ساله دنبال بهونه می‌گرده گرفتارش کنه. شاید همیی‌طور اومده، می‌خواد یه تیری تو تاریکی بندازه. به قول کریم اگه لو رفته بودیم کلی آدم می‌فرستادن برای گرفتنمون.

مکث کرد و از کریم پرسید:

ـ حالا تو مطمئنی خودِ آرشام بود؟

کریم دلخور سر تکان داد.

ـ خودِ خودش بود. همو موهای سیخکی، همو عاینک سیاه، همون قیافه ترسناک عین جن. او «خدا رحمی» ازخدابی‌خبرم باهاش بود. دم قهوه‌خونه داشتن ناشتایی کوفت می‌کردن. اینا رِه که دیدم زود سر حیوونه کج کردم، برگشتم که بهتون خبر بدم.

عباس گفت:

ـ من پاشم برم عقب حسین‌علی، خبرا رِه بهش برسونم. زبونم لال غافلش نکنن.

صدای ناله در چوبی باغ بلند شد. مردهای جوان از جا پریدند. کریم تند هجوم برد طرف پنجره.

ـ هه... حلال‌زاده خودش اومد.

سرش را از لای پنجره بیرون برد و گفت:

ـ ها حسین‌علی؟ خیره ایشالا...

حسین به پنجره نگاه کرد و دستی برای دوستانش تکان داد.

ـ خیر و شرشه خدا می‌دونه!

آمد داخل خانه.

ـ شعارای رو دیوارا رِه دیدین؟

عباس گفت:

ـ ها که دیدیم! تو هم خبر داری سرهنگ آرشام اومده ایی‌جا؟

حسین جا خورد.

ـ ایی‌جا یعنی کجا؟

ـ ده خودمون، هزارقلعه!

حسین خشکش زد.

ـ یا قمر بنی‌هاشم! کسی از بچه‌ها رِه دستگیر کردن؟

رضا سر بالا انداخت.

ـ نه... ولی خو اوضاع یه‌طوری مشکوکه. عباس میگه شاید سر از کارمون درآوردن. ایی شعارا رِه هم خودشون رو دیوارا نوشتن.

تا اسم شعار آمد حسین نچ محکمی کرد.

ـ خدا بگم ایی کل باقر پدرآمرزیده‌ رِه چیکارش کنه. نشسته زیر پای ایی دوتا بچه نادون، تیرشون کرده باید با شاه بجنگین.

لب پنجره نشست.

ـ ایی دوتا هم...

رضا پرید میان حرفش.

ـ کدوم دوتا؟ کیه میگی؟

ـ محمود برادرزنم با نوه مش قنبر، صادق. شعارا رِه اینا رو دیوارا نوشتن.

عباس بلند گفت:

ـ ایی دوتا پایه بوق؟!

حسین ابرو بالا انداخت.

ـ ها... کل باقر اعلامیه‌های آقا رِه داده خوندن، براشون اسپری رنگ خریده. اینا هم قیام کردن به خیال خودشون.

مرد مکث کرد.

ـ حتی رو دیوار ژاندارمری هم شعار نوشتن!

عباس پوزخند زد.

ـ چه بی‌کله‌ هم هستن!

این را گفت و نگاه معناداری به کریم انداخت. کریم لب‌هایش را جمع کرد و صدای پوفی از خودش درآورد. رضا نشست کنار حسین.

ـ شانسه می‌بینی؟ همیی امروز که ایی شمر ذی‌الجوشن پیداش شده، ایی دوتا جوجه‌خروسم برای ما انقلاب کردن.

کریم پرسید:

ـ حالا چاره چیه؟

حسین نگاهش کرد.

ـ به اهالی گفتم شعارا رِه از رو دیواراشون پاک کنن. ولی خو آرشام همشه دیده. پسر مش رجب هم تو میدونگاه معرکه گرفته بود.

عباس گفت:

ـ خو چرا ایی جوونا رِه نمی‌یاریم تو خط خودمون؟ می‌دونی چقدر پشت سرت حرف می‌زنن؟ همیی ولی‌‌الله، پسر مش رجب همش میگه حسین‌علی شاه دوسته، دلش می‌خواد ارباب ده بشه.

حسین نچی کرد و دستش را در هوا تکان داد.

ـ عباس جان، برادر! هرچی مردم کمتر سر از کارت در بیارن، خیالت راحت‌تره. الان امروز اگه اهل ده می‌دونستن ما داریم چیکار می‌کنیم یا چاپخونه‌مون کجاست، از یکی‌یکی‌شون باید می‌ترسیدیم.

مرد دست‌هایش را از هم باز کرد.

ـ آدمیزاده دیگه، اومدیم یه‌نفر با یه وعده وعیدی خام شد، نشونی جا و مکانمونه داد به ساواک. یا اصلا یکی زیر شکنجه طاقت نیاورد، همه‌چی رِه لو داد. همیی پسر مش رجب که ایی‌همه ادعا داره، یکی بزن تو گوشش ببین چی‌طور رأی‌اش برمی‌گرده!

نفسش را تند بیرون داد و از جا بلند شد.

ـ من پاشم برم. ایی‌طور که معلومه آرشام اومده پی من.

رضا گفت:

ـ ایی آرشام دست بردار تو نیست حسین‌علی. باید یه چاره‌ای براش بکنی.

حسین نگاهش کرد.

ـ چه چاره کنم؟ بکشمش؟! بدتر خودمه گیر می‌ندازم خو.

کریم گفت:

ـ خو محض ایی‌که خیالمون راحت شه خودته یه‌جا قایم کن. جَخ آرشام بخواد گذر کنه از ایی‌جا. تو «ده‌سنگی» هم یه شب بیشتر نمونده خبرش. برو چاپخونه. به عقل جن هم نمی‌رسه اوجا باشی.

حسین ابرو بالا انداخت.

ـ نمیشه کریم جان. تو که می‌دونی ما با ایی مردکه پدرکشتگی داریم. دستش به من نرسه میره سراغ اهل‌وعیالم.

رضا گفت:

ـ ایشالا که به هوای تو نیومده باشه. ولی خو اگه هم گرفتنت چیزی علیه‌ات ندارن. مگه ایی‌که...

ابرو بالا انداخت. عباس دنباله حرفش را گرفت:

ـ مگه ایی‌که واقعا نفوذی بین‌مون باشه!

حسین آه کشید.

ـ توکل بر خدا... فقط اگه منه گرفتن نذارین زن و بچه‌ام ایی‌جا بمونن.

رضا فوری گفت:

ـ نگران اونا نباش. اگه زبونم لال کاری شد، می‌فرستیمشون یه جای مطمئن. نمی‌ذاریم دست احدی به خاتون و بچه‌ها برسه.

حسین شانه رضا را فشار داد.

ـ ایی‌جا رِه پاک‌سازی کنین. اگه اوضاع به هم ریخت جمع کنین برین. نه منتظر من بمونین، نه کاری برای آزادیم بکنین. خودتم زودتری برو خبر اومدن آرشامه به حاجی حدائق بده.

رضا سر تکان داد. حسین به عباس نگاه کرد.

ـ تو هم برو دوروبر چاپخونه یه نگاه بکن ببین اوضاع چی‌طوره. همه ترسِ من اینه که چاپخونه لو بره. از راه مخفی بری ها!

کریم پرسید:

ـ من چیکار کنم؟

ـ برو ببین می‌تونی دایی‌ته پیدا کنی؟ فرستاده بودمش شهر «کله‌گاوی» تراکتوره تعمیر کنه برای درو گندم. بهش بگو آماده باشه که اگه کاری شد زودتر جمع‌وجور کنین برین.

حسین مکثی کرد و بعد گفت:

ـ هوای ایی دوتا بچه صادق و محمود‌م داشته باشین، یه‌وقت به هوای آزاد کردن من سرخود کاری نکنن، بدبخت بشیم.

عباس سر تکان داد.

ـ می‌خوای بیارمشون تو خط خودمون؟

کریم تند گفت:

ـ ولمون کن عباس! تو هم که همش می‌خوای ایی و او رِه بیاری تو خط خودمون!

عباس پرخاش کرد:

ـ مگه بد میگم؟ اگه ایی دوتا بچه‌ رِه آورده بودیم تو گروه‌مون، آموزششون داده بودیم، الان ایی دردسرا رِه برامون درست نکرده بودن. خود امام هم مگه تو اعلامیه‌اش نگفته باهم هماهنگ باشین. اگه قرار باشه هرکی کار خودشه بکنه اوضاع میشه ایی.

حسین دست گذاشت روی شانه عباس.

ـ حالا الان وقت ایی حرفا نیست عباس جان. من دلم نمی‌خواد زن و بچه‌مه گرفتار ایی چیا کنم. محمود‌م تو زندگی من امانته، جون خواهرش بهش بسته. بلایی سرش بیاد من با چه رویی توی صورت زنم نگاه کنم؟

رضا در تأییدش سر تکان داد.

ـ راست میگه، فعلا وقت ایی حرفا نیست. هرکی بره دنبال کار خودش. درست نیست ایی‌طور دورهم جمع بشیم. مردم شک می‌برن.

ادامه دارد...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: