کد خبر: ۵۶۱۵
تاریخ انتشار: ۱۰ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۲:۴۹
پپ
رویای شیرین
صفحه نخست » داستان

معصومه تاوان

گوشه گوشه مدرسه را آب و جارو کرده بودند و ریسه‌های رنگی بسته بودند. چراغ‌های کوچک رنگارنگی که مدام خاموش و روشن می‌شدند و چشمک می‌زدند. حبیب آقا تمام مدرسه را برق انداخته بود. شیشه‌های کلاس‌ها را، نیمکت‌ها را، حتی به تخته سیاه هم رنگ تازه‌ای زده بود. قرار بود آقا به مدرسه برگردد.

بچه‌ها و بزرگترها دست به دست هم داده بودند و هر کدام گوشه‌ای از کار را گرفته بودند.

ـ اه حالا که قرار است آقا بیاید دوباره باید درس بخوانیم؟ من هنوز مسئله‌های ریاضی‌ام را حل نکردم.

ـ من جدول ضرب را حفظ نشدم، ردیف هشت و نهش مانده.

ـ من را بگو فکر کردم حالا حالاها قرار است بخوریم و بخوابیم.

ـ من می‌خواستم بروم شهر خانه خواهرم. می‌خواستیم با پسرش و دوست‌هاش بریم کلاس فوتبال. ای بخشکی شانس. همه‌اش تقصیر مادر بزرگ تو است ‌ها کاکاوند...

کاکاوند اخم‌هایش رفت توی هم و گفت:

ـ به مادربزرگ من چه ربطی دارد؟

ـ مادربزرگ تو همش می‌خواهد دکتر بشود، گواهی‌نامه بگیرد، دماغش را عمل کند. حالا هم که راه افتاده رفته شهر آقا را برگرداند... شیرین پلووووو!

ـ به مادربزرگ من می‌گویی شیرین پلو؟ حالا نشانت می‌دهم.

پسرها بهم پیچیدند و زد و خورد بالا گرفت. گرد و غبار بود که هوا رفته بود. حبیب آقا دوید جلو...

ـ چه خبر است بابا جان؟ چه خبر است همدیگر را کشتید! پسرجان یقه‌اش را ول کن.

ـ به این بگو حبیب آقا اگر مادربزرگ من بد است چرا بابا بزرگش پاشنه در خانه ما را درآورده؟

ـ آنقدر که بدبخت است پیرمرد. آخر وقتی تو نوه‌اش هستی دیگر از مادر بزرگت چه انتظاری می‌رود.

ـ ول کن شما به این کارها چکار دارید آخر؟

ـ او شروع کرد اول. عرضه نداری درس بخوانی چرا می‌اندازی گردن مادربزرگ من.

حبیب آقا به زحمت پسرها را از هم جدا کرد و هر کدام را فرستاد پی کاری. دخترها گوشه حیاط ایستاده بودند و ریز ریز می‌خندیدند.

معصومه یکی از دخترهای کلاس گفت:

ـ یک آشی برای این پسرها بپزم که... تو را خدا نگاه کن. ایشششش

ـ می‌خواهی چکار کنی؟

ـ تمام کارهای بدی را که در وقت نبودن آقا معلم انجام داده‌اند نوشته‌ام. آقا که آمد می‌دهم بهش.

سوگل دختر دیگر کلاس گره روسری‌اش را سفت کرد و دست‌هایش را بهم مالید. صدای همهمه آمد. رمضان‌علی بود. بزغاله‌ای را انداخته بود توی خورجین خرش و آمده بود.

ـ این هم از بزغاله. حواست بهش باشد حبیب آقا مبادا فرار کند، خیلی چغر است.

و بزغاله را از توی خورجین بیرون آورد. دست و پایش را بسته بود و دور پوزه‌اش را با طنابی گره داده بود.

ـ باید برای آقا شتر سر می‌بریدیم.

ـ خوب است بابا جان.

حبیب آقا این را گفت و کشان‌کشان حیوان را گوشه دیوار برد و بست به تنه درخت.

طهماسب نجار گوشه‌ای داشت کار می‌کرد. آمده بود تا پنجره‌های در به داغان اتاق آقا را تعمیر کند. مدام سرش روی گردنش تکان می‌خورد. سال‌ها بود که این بیماری را داشت و دیگر برای همه عادی شده بود که طهماسب را این شکلی ببینند.

ـ های بچه به جای دعوا آن بکشه‌ها را بیاور اینجا ببینم.

صفدری به حرف زدن طهماسب خنده‌اش گرفت دستش را گرفت جلوی دهان خودش را گرفت.

ـ آفرین پسر خوب. دعوا نکنید درس بخوانید دیکلم بگیرید، مدیر بشوید معلم....

عیسی‌خان هلهله و ولوله‌کنان آمد. گونی برنجی را انداخته بود روی دوشش و می‌آورد. بلقیس‌خاله و شوهرش قنبر هم دیگ و کفگیر ملاقه را برداشته بودند و از عقب سرش می‌‍آمدند. صفر‌علی کمی آن‌طرف‌تر ایستاده بود زیر دیوار، کنار اجاقی که تازه کنده بودند. همه منتظر آقا بودند که بیاید و بزغاله را جلوی پایش سر ببرند. صفرعلی دهان دره‌ای کرد و اشک توی چشم‌هایش جمع شد.

ـ چه خبر صفرعلی دیشب نخوابیدی؟ دهانت باز می‌شود.

ـ حتما از شوق درس و مدرسه خواب به چشمش نیامده‌ ها؟

ـ نه بابا دیشب یک از خدا بی‌خبر راه و بی‌راه زنگ می‌زد به خانمان مزاحم می‌شد.

ـ فوت می‌کرد؟

ـ نه بابا دیگر زمان فوت گذشته، از مد افتاده، حالا شجاع شدند، حرف می‌زد.

ـ خب چکارت داشت؟

ـ مزاحم بود دیگر چکار داشت؟ دنبال منزل آقای پفکی بود.

مهری خانم دماغش را چین داد و گفت:

ـ به حق چیزهای نشنیده چه فامیل‌های عجیب و غریبی؟ پفکی!

صفرعلی خنده پر رنگ و لعابی کرد و گفت:

ـ منم گفتم‌ ها درست گرفتی. بعد گفت بروسلی را می‌خواستم، نامزدش هستم.

همه با هم یک صدا گفتند:

ـ بروسلییییی؟

ـ ها دیگر. حالا من چکار کردم صبر کن تعریف کنم. منم باز گفتم خودم هستم. آخرش کم آورد. آخر یکی نیست بگوید تو که عرضه غلط کردن نداری غلط می‌کنی که غلط می‌کنی. والله به خدا.

ملوک خانم همان طور که داشت لپه‌ها را پاک می‌کرد، گفت:

ـ واااااا؟ خب چرا این کار را کردی صفرعلی؟ بنده خدا شاید می‌خواست با زنش حرف بزند؟ می‌خواسته درددل کند بدبخت.

موسی‌خان سرفه‌ای توی مشتش کرد و صدایش را صاف کرد:

ـ از آن روزی که تلفن بنا شد

زن خونه ز مرد خود جدا شد

نه چای آماده و نه استکانی

دریغ از پختن یک لقمه نانی

تلفن چسبیده به گوشش هی می‌خنده

کری می‌خونه، خالی می‌بنده

مردها همه نیش‌هایشان تا بنا گوش باز شده بود و با به‌به چه‌چه موسی‌خان را همراهی می‌کردند.

بلقیس‌خاله حرصی شد. دیگ بزرگی را که هنوز روی سر قنبر بود با حرص پایین آورد و گفت:

ـ اگه به تو یکی باشد موسی‌خان آخرش زن‌های این آبادی را چشم می‌کنی می‌اندازی زیر دست زن مش‌اصغر مردشور. حسود آقا.

برات‌محمد گوشه‌ای خپ کرده بود و سیگار پشت سیگار دود می‌کرد. رمضان‌علی به سرفه افتاده بود و رنگ و رخش داشت بهم می‌ریخت.

ـ بابا بس کن دیگر خفه‌مان کردی؟ آخر مرد چه خبر است.

ـ چه کنم آرامم می‌کند، راحت می‌شوم.

ـ از چی؟ برای چی آرام نیستی؟

ـ از فشار زندگی، از حمام خالی ازمشتری، از درس‌های سخت که باید یاد بگیریم، از بدهی‌های عیسی‌خان، باز هم بگویم؟

ابراهیم‌خان دست روی دست زد و سری تکان داد.

ـ نه حق داری، همین‌ها برای اینکه کمر یک مرد را بشکند بس است. یکی هم بده به من، بلکم من هم شرط و شروط‌های سخت احترام‌ خانم یادم برود آخر...

ـ بیا بیا بگیر نوش جانت. حق داریف حق داری زن‌ها همه همینند.

صفرعلی با خنده گفت:

ـ چه شد دادت درآمد؟ تو که کشته مرده زنت بودی؟ عاشقش بودی، می‌خواستی دار و ندارت را برایش بریز و بپاش کنی.

رمضان‌علی که کمی آن‌طرف‌تر زیر درخت نشسته بود، گفت:

ـ نه آن بیژن نجار بود. می‌خواست هست و نیستش را برای عشقش بفروشد می‌گفت دختره شبیه اوشین است. خدا بیامرز خاطر اوشین را خیلی می‌خواست می‌گفت زحمت‌کش است و زن زندگی.

برات‌محمد پک عمیقی به سیگارش زد:

ـ بله بله اصلا اول عاشق اوشین شده بود، می‌گفت زن بسازی است یادتان نیست چقدر زحمت می‌کشید؟

عیسی‌خان که کنار گونی برنجش نشسته بود، خنده‌ای کرد و گفت:

ـ مثل خودت که اول عاشق خواهر من شدی و بعد رفتی خواستگاری زنت؟

ـ من؟

ـ بله همه می‌دانند تو اشتباهی رفتی خانه بتول خانم خواستگاری، بعدش هم از ترس برادرزن‌هات نشستی پای سفره عقد.

بلقیس و احترام سر تکان دادند و دنباله حرف را گرفتند.

ـ ها یادم است خانه را عوضی رفتند آخر آن وقت‌ها ده برق نداشت.

زن برات‌محمد که غرغرکنان و بچه بغل تازه از راه رسیده بود همه چیز را شنید.

ـ چی....؟ چی گفتی؟ اشتباهی آمده بودی؟ یعنی آن حرف‌هایی که می‌زدی همه‌اش دروغ بود؟

و چوبی از هیزم‌های تلنبار شده گوشه حیاط را برداشت و دنبال برات‌محمد کرد. برات‌محمد توی حیاط می‌دوید و چوب می‌خورد و به هر چیزی که دم دستش می‌رسید برای خلاصی چنگ می‌انداخت.

ـ بابا یک غلط کردم بگو و شر را بخوابان. زن‌ها عاشق شنیدن این حرفند.

بلقیس نگاه غضبناکی به شوهرش انداخت و رنگ صورتش سرخ شد.

ـ باز تو خودت را نخود هر آش کردی؟ هر کجا آش است قنبرخان هم آنجا کل فراش است.

و قلوه سنگی را برداشت و پرتاب کرد سمت قنبر. قنبر جا خالی داد و سنگ رفت خورد به سر اوستا طهماست که همان طور با آن گردن رقصانش روی بشکه ایستاده بود و چهارچوب پنجره را روی دیوار تراز می‌کرد.

ـ آخخخخخ. ننم جانننننننن. مردم.

و دستش را گرفت به پس سرش و از بالای بشکه پایین افتاد.

ـ ای وای بلقیس خانم کشتی بنده خدا را... بدبخت شدی.

ـ قنبر راحت شد. حالا می‌برندش زندان و تامااااااام. پخخخخخ.

همه جمع شدند بالای سر طهماسب. آب به سر و صورتش پاشیدند و چندبار صدایش زدند. دیگر نا امید شده بودند که طهماسب به هوش آمد و همان اول کار به بلقیس و قنبر پرخاش کرد:

ـ آخر آدم‌های حسابی خجالت نمی‌کشید سر پیری؟ اصلا با من چکار دارید.

یکدفعه مهری‌خانم با هیجان گفت:

ـ آقا طهماسب دیگرررر... دیگر سرت اینجور اینجور نمی‌شود.

همه با هم یک صدا حرف مهری خانم را تأیید کردند. سر آقا طهماسب به‌خاطر ضربه‌ای که خورده بود از تکان خوردن افتاده بود.

طهماسب باورش نشد. رفت و جلوی شیشه ایستاد و به تصویر خودش نگاه کرد. باورش نمی ‌شد که دیگر سر و گردنش تکان نمی‌خورند. از شادی شروع کرد به بالا و پایین پریدن. مدام سر و کله ی قنبر را می‌بوسید. او می‌رقصید و بقیه هم دست می‌زدند.

ـ جماعت سلاااااام.

آفا بود با لب خندان، ساکی توی دست و رختخواب‌ به دوش.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: