عطار نیشابوری
تا دل من راه جانان بازیافت
گوهری در پرده جان بازیافت
دل که ره میجست در وادی عشق
خویش را گم کرد ره زان بازیافت
هرکه از دشورای هستی برست
آنچه مقصود است آسان بازیافت
یک شبی درتاخت دل مست و خراب
راه آن زلف پریشان بازیافت
چون به تاریکی زلفش راه برد
زنده گشت و آب حیوان بازیافت
آفتاب هر دو عالم آشکار
زیر زلف دوست پنهان بازیافت
آنچه خلق از دامن آفاق جست
او نهان سر در گریبان بازیافت
میندانم تا ز جان برخورد نیز
آنکه روی و زلف جانان بازیافت
هرکه زلفش دید کافر شد به حکم
وانکه درویش دید ایمان بازیافت
طالب درد است عطار این زمان
کز میان درد درمان بازیافت
******
امتحان بلا
با تلخیص علیرضا قزوه
بسیار بار آب گذر کرد از سرش
شیراز ماند و چشمه الله اکبرش
شیراز ماند و حافظ و سعدیه و ارم
شیراز ماند و شاهچراغ منورش
سیلی رسید و دشت گلستان فرو نشست
دریا شد، ایستاد ببین در برابرش
کارون خروش کرد و دز و کرخه پر کشید
پلدختری شکست و جدا شد ز مادرش
دزفول و شوش و خاک حمیدیه غرق آب
گویی دوباره یورش بعث است و لشکرش
هرکس نبست دور دلش سد آهنین
سیلاب شد سکندر و زد تیغ بر سرش
سیل آمدهست! این همه اسباب را بهل
جان را بگیر بر کف و دل را برون برش
سیلاب امتحان بلا بود، دوستان
آب است و رحمت است به سیلاب و جوهرش
با سرد و گرم و خشکی و اندوه ساختیم
مثل گون که ساخت به رزق مقدرش
چیزی بهجا نمانده ز دنیا، مبند دل
بر قصر قیصریه و بر قصر قیصرش
بر حلم و علم، ای وطن من سلام کن
ایران من چو کشتی و صبر است لنگرش
ایران من چو کاوه آهنگر است با
نخل و بلوط و کاج و کنار و صنوبرش
ایران من! تو کشتی نوحی که ماندهای
در این همه بلایا سخت است باورش
فیروزه نجابت و یاقوت اعتقاد
دنیاست حلقهای و تویی گوهر و دُرش
دنیاست مجمری و تویی شعله امید
با عود و کندری که تو کردی معطرش
**********
یاسهای باصفا
پروین اعتصامی
ای نهال خرم ایران زمین
بر طلای حلقه هستی نگین
ای درخت خرم پربرگ و بار
بهتر از مردان مرد روزگار
ای بهاراندیشه، انسان بزرگ
ای سخنور، ای سخندان سترگ
ای که در شعرت خدا گل میکند
یاسهای باصفا گل میکند
نور از شعر تو جاری میشود
باغ مضمونت بهاری میشود
شعر نو زاییده اندیشه است
از دلی بیدار و حکمتپیشه است
برگ برگ دفترت مثل بهار
سبز، خرم، پرگل و پربرگ و بار
ای طلوع روشنی بر بام شب
اختر رخشندۀ چرخ ادب
شعر تو بوی نجابت میدهد
بوی باران محبت میدهد
بوی عرفان، بوی مستی میدهد
بوی کعبه، بوی هستی میدهد
بوی عفت، بوی مریم میدهد
بوی انسان، بوی آدم میدهد
بوی انسانی که انسان زاده است
آشنا با معنی سجاده است
شعر تو تا عشق دارد امتداد
مثل شمشیر است در روز جهاد
باز پروینهای ما کم نیستند
سروهای سبز ما خم نیستند
باز اخترها منور میشوند
باغهای گل معطر میشوند
باز هم این خاک گوهرپرور است
زادگاه مردمی نامآور است
********
گوهری در دریای قدس
صائب تبریزی
صد گره در دل ز بحر تلخرو دارد صدف
گریه ها از آب گوهر درگلو دارد صدف
رزق ارباب توکل می رسد از خوان غیب
نیست از دریا اگر آبی به جو دارد صدف
سد راه رزق گردد چون هنر کامل شود
استخوان از گوهر خود در گلو دارد صدف
نیست کارش خودنمایی پیش دریا چون حباب
گر چه مغزی همچو گوهر درکدو دارد صدف
می کشد خجلت همان از دامن پاک محیط
گر چه از آب گهر دایم وضو دارد صدف
از رفوی سینه مطلب نیست جز حفظ گهر
رفت چون گوهر چه پروای رفو دارد صدف
در حضور تلخرویان لب نمی باید گشود
به که پیش بحر پاس آبرو دارد صدف
تنگچشمی بین که بر خوان محیط بیکران
هر دو دست خود ز خست برگلو دارد صدف
صد یتیم بی پدر رادرکنار مرحمت
با وجود خشک مغزی تازه رو دارد صدف
از هنر درکار میافتد هنرور را شکست
سنگها از گوهر خود در سبو دارد صدف
با وجود پاکی گوهر، درین دریای قدس
از خجالت هر دو دست خود به رو دارد صدف
در طلب سستی مکن صائب که در دریای تلخ
آب شیرین درقدح از جستجو دارد صدف
***********
روزگار ناپایدار
احد نوریزاد خامنه
آدمی را چه به کبر و به تکبر که شبی
روی بر خاک گذارد به یکی گوری تنگ
میشود طعمه مور و ملخ از رسم زمان
هردم از گردش ایام شود رنگ به رنگ
گور هم منزل او تا ابد از عالم نیست
میزند نوک کلنگ بر در و دیوارش چنگ
ای بشر خوب بدانی که در این ملک فنا
چند روزی بکنی از خوش و بد شام درنگ
دور از ظلم و ستم باش به هر مخلوقی
لنگرت را ببرد فلک، ای همه لنگ
خود پسندی نبود لایق یک موجودی
که خدا نایب خود کرده بدور از این ننگ
احد نوریزاد خامنه