کد خبر: ۵۵۹۳
تاریخ انتشار: ۱۴ بهمن ۱۳۹۹ - ۱۶:۰۰
پپ
صفحه نخست » سبک زندگی


ماه‌بانو

دستش بند گرد کردن کوفته‌ها و چپاندن آلو و تخم‌مرغ وسط شکم پر گوشت و برنجشان بود و گوشش چسبیده بود به کلام حاج‌یدالله که تلفنی با آقامرتضایِ چهل‌ساله رفیقش اختلاط می‌کرد. هرچه به خودش نهیب می‌زد که دست از استراق سمع و به دوش کشیدن گناهش بردارد و عقوبتش که نیش مارهای جهنمی بود به جان نخرد! باز گوش فضولش دست بردار سردرآوردن از ماجرا نبود که نبود.

آن‌طور که دستگیرش شده بود آقامرتضی از پیرمرد می‌خواست یک هفته بی‌خیال پول درآوردن شده و با آن‌ها راهی سرعین اردبیل شود که آب گرمش برای استخوان آدم‌هایی در سن‌وسال آن‌ها خوب است و حالشان را جا می‌آورد. اما یدالله گوشش بدهکار نبود که نبود. می‌ترسید اگر یک هفته مغازه را ببندد مردم محل آواره این کوچه و آن خیابان شوند؛ پی سوپری همه‌چیز تمامی که مثل مغازه او از شیر مرغ تا جان آدمی‌زاد را به قیمت خوب و بدون دولاپهنا حساب کردن در اختیارشان بگذارد.

معصومه‌خانم فکر کرد اینکه یک هفته مجبور باشد در آن خانه درندشت خودش یکه و تنها بماند چندان رضایت‌بخش نیست. اما پیرمرد هم بعد از آن همه سر پا ایستادن پای دخل مغازه، استحقاق یک هفته مرخصی و گشت‌وگذار با رفقای قدیمی‌اش را داشت. مثل خودش که هرازچندگاهی برای رفع دلتنگی هم که شده یکی دو روزی راهی خانه بچه‌ها می‌شد و حسابی با نوه‌هایش خوش می‌گذراند.

یک‌دفعه فکری به ذهنش رسید و تا بیاید با خودش درست و غلط بودنش را دو دوتا چهارتا کند؛ آمد روی زبانش که حاضر است یک هفته به جای او برود دم مغازه! اول کاری قهقهه حاجی هم دیدنی بود هم شنیدنی! همسرش می‌خواست با آن سن‌وسال و گیس سفید، آخر عمری دکان‌داری کند و پای دخل بایستد. اگر نوه‌هایش می‌شنیدند و داماد و عروس‌ها در حال فروختن ماست و تخم‌مرغ معصومه‌خانمش را می‌دیدند که دیگر واویلا بود.

یکی دو روز بعدی را با حاجی سرسنگین بود. خیال می‌کرد پیرمرد مسخر‌ه‌اش کرده و این خیلی برایش گران تمام شده بود .برای همین هم تحویلش نمی‌گرفت تا حساب کار دستش بیاید. بالأخره یدالله خودش آمد منت‌کشی و به‌خاطر اینکه ریشخندش کرده بود عذر خواست. معصومه‌خانم هم حوصله سررفته و نیازش به تنوع را بهانه کرد و رضایت حاجی را برای یک هفته پشت دخل مغازه ایستادن گرفت. این شد که پیرمرد گرچه با ترس‌ولرز اما به‌خاطر رفع خستگی هم که شده، با رفقای زهوار دررفته‌اش، راهی سرعین شد.

معصومه خانم از همان صبحِ رفتن حاجی، راه افتاد سمت سوپرمارکت و اول کاری حسابی از بالادادن کرکره برقی‌اش کیفور شد. همیشه دلش می‌خواست یک‌بار هم که شده این کار را بکند اما موقعیتش هیچ‌وقت پیش نیامده بود. یک یاعلی گفت و با بسم الله، پا گذاشت داخل مغازه! همه‌چیز مرتب و منظم سرجایش گذاشته شده بود و حاجی قیمت همه را در یک دفتر برایش نوشته بود که وقت آمدن مشتری قاطی نکند.

نگاه دکان‌دارهای همسایه دیدنی بود وقتی رفت داخل و نشست پشت دخل! اول کار آقاحبیب قصاب به احترامش دست به سینه آمد دم مغازه به بهانه سلام و علیک و در واقع برای سردرآوردن از ماجرا! قصه را که شنید پیشنهاد داد اگر پیرزن نیاز داشت ندا بدهد که یکی از شاگردهایش را بفرستد دم سوپری برای کمک!

نیم ساعت هم از بازکردن دکان نگذشته بود که مشتری‌ها یکی بعد از دیگری سرازیر شدند و حسابی با تارهای عصبیش برای خودشان شال‌گردن بافتند. این وسط چندتایی را با معطل کردن ناراضی کرد و به چندتای دیگر پول نگرفته، جنس داد.

تازه فهمیده بود شوهرش یک عمر تن به چه کار دشواری داده و عجب چرچیلی است که یک ریالش کم و زیاد نمی‌شود. حالا می‌فهمید حکمت خندیدن آن روزش فقط به سن‌وسال او نبوده! شاید با خودش حساب می‌کرده که برآمدن از پس سفارشات ریز و درشت آن همه آدم نمی‌تواند برای او کار ساده‌ای باشد!

روز اول به هر مصیبتی بود تمام شد و پیرزن زودتر مغازه را بست و راهی خانه شد. حس می‌کرد قشون ارازل و اوباش به جانش افتاده و تا جا داشته کتکش زده‌اند. بدنش خرد بود و خستگی از سر و رویش می‌بارید. شام خوردن را که به کل فراموش کرد و به رختخواب نرسیده ، روی کاناپه جلوی تلویزیون خر و پفش رفت هوا! فردا صبح نتوانست سر موقع بیدار شود. چشم که باز کرد آفتاب ظهر آمده بود وسط آسمان و رفتن دم مغازه دیگر برای او با آن حال نذار لطفی نداشت.

صبحانه و نهارش را سر هم کرد و نشست به حساب و کتاب که چطور از پس کاری که درست یا غلط پذیرفته بود؛ برآید؟! از این طرف به آن طرف رفتن در آن دو دهنه مغازه با زانوهای به سروصدا افتاده‌اش کار راحتی نبود! نمی‌توانست هم یک چشمش به دخل باشد، چشم دیگرش به آدم‌هایی که از نابلدی او برای کش رفتن اجناس بهره می‌بردند! باید برای خودش یک کمک­دست می‌آورد که نیمی از کارها را به گردن بگیرد. کسی که هم امین بود هم...

نام امین که به ذهنش آمد؛ تلفن را برداشت و شماره نوه‌اش را گرفت. تعطیلات تابستانی خوب بهانه‌ای بود برای استفاده از کمک امین که این روزهایش را بیشتر پای تلویزیون و کامپیوترش می‌گذراند. پیشنهاد مادربزرگ و پاداشی که برای این یک هفته کار تعیین کرده بود کنار خوردن غذاهایی که محال بود مادرش بتواند به آن خوبی بپزد او را برای پذیرفتن شاگردی دم دکان مادربزرگ راضی کرد.

صبح روز بعد باز کرکره برقی مغازه را داد بالا و این‌بار همراه با امین و دوستش که به عنوان پیک مغازه آمده بود کمک، وارد شدند. حالا هرکس که می‌آمد پیرزن فقط حساب و کتاب اجناس را می‌کرد و پول به دخل مغازه می‌ریخت. امین هم از یک طرف دکان به سوی دیگر می‌دوید و سفارش مشتری را تمام و کمال انجام می‌داد. هر وقت هم که کسی تلفنی سفارش می‌داد؛ نادر سوار بر موتور جنس را به دستش می‌رساند و سه تایی برای خودشان یک حاج‌یدالله تمام‌عیار شده بودند.

پنج روز از رفتن حاجی گذشته بود و کار به روال همیشه با رضایت مشتری انجام می‌شد. نشسته بود پشت دخل و داشت دفتر و دستک شوهرش را زیرورو می‌کرد که بین وسایل برخورد به یک دفتر قدیمی پر از آدرس و اقلامی که باید شب‌های جمعه می‌رسید به صاحبش! حاجی حتی ساعت تحویل اجناس را برای خودش یادداشت کرده و هر کدام را که به مقصد رسانده، علامت زده بود.

حکمت این دفتر و آدرس‌هایش را نمی‌دانست و یدالله چیزی از آن برایش نگفته بود. فکری شد که زنگ بزند و از خودش درباره آن‌ها بپرسد اما چیزی مانعش شد. خیال می‌کرد حتما اگر قرار بود بداند شوهرش به او سفارش می‌کرد و اینکه حرفی نزده یعنی اصلا قصد نداشته معصومه چیزی بداند.

شب وقتی مغازه را بست، پایش سمت خانه نمی‌رفت! دلش می‌خواست جریان آدرس‌ها و کسانی که حاجی هر هفته برایشان جنس می‌برد را بداند. دفتر را گرفته بود دستش و طبق نشانی‌ها با امین راهی شدند پی رفع کنجکاوی! وقتی برگشتند خانه، نه او حرفی برای گفتن داشت و نه نوه شوخ و شنگش حالی برای شنیدن! هر دو در خود فرو رفته و به حاج‌یدالله فکر می‌کردند. به اینکه چرا اصرار داشته بی­خیال مسافرت کردن شود! به مشتری‌هایی که نباید آواره این مغازه و آن دکان می­شدند. به سکوتی که این همه سال دهانش را مهر و موم کرده و ارج و قربش را پیش خدا بالاتر برده بود.

معصومه خانم نگاهی به عکس حاجی که در سنگر جبهه کنار پسر شهیدشان نشسته بود انداخت و با دست گرد نشسته روی شیشه قاب عکس را پاک کرد. برای او هنوز جنگ تمام نشده بود. فقط سنگر تغییر کرده و سلاح عوض شده بود. دیروز خاک داغ جنوب بود و امروز پشت دخل مغازه! دیروز باید با دشمن بعثی می‌جنگید که جان و ناموس ملت در امان بماند؛ امروز با حب مال دست به یقه می‌شد و کیسه کیسه ارزاق به خانه مستمندان می‌برد که دست ناموس مردم جلوی نامردی دراز نشود پس یک لقمه نان!

حالا حاجی برایش ارج و قرب بیشتری داشت. تلفن را برداشت و شماره‌اش را گرفت. دلش شنیدن صدای پیرمرد را می­خواست. سلام که کرد اشک از گوشه چشمش سرازیر شد اما نگذاشت چیزی بفهمد. فقط حال و احوال کرد و از اوضاع خوب مغازه و کمک امین گفت که دست تنهایش نگذاشته بود. نه حرفی از دفتر زد نه از آدرس‌هایی که به یکی‌یکیشان سر زده و با دیدن وضع خانه‌ها و ساکنینش اشک ریخته بود و نه از تمام سال‌هایی که شوهرش پنهانی و بی‌نام و نشان آذوقه آن‌ها را تأمین می‌کرده است.

آن شب تا صبح نتوانست چشم روی هم بگذارد. فکرش پیش آن آدم‌ها بود و قرار پنجشنبه شب یدالله که باید می‌رفت دم خانه‌هایشان! نمی‌دانست این هفته باید خودش به‌جای او دست به کار شود یا نه؟ دوست نداشت شوهرش بفهمد او دفتر و آدرس‌هایش را دیده و ماجرای یک عمر کمک پنهانیش برملا شده!

دم صبحی یک آن خواب چشم‌هایش را گرفت که با صدای خوش و بش نوه‌اش با حاجی بیدار شد. پیرمرد سر قرار هر هفته برگشته بود خانه! آمده بود خودش را به تاریکی شب و چشم‌هایی که انتظار دست‌های پرش را می‌کشیدند، برسد.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: