کد خبر: ۵۵۹۱
تاریخ انتشار: ۱۴ بهمن ۱۳۹۹ - ۱۵:۵۹
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار

مریم جهانگیری‌زرگانی

قسمت اول

خورشید دستمال نان و پنیر به دست از میان گندم‌زارهای طلائی روستا می‌گذشت. هوا گرگ‌ومیش بود. خوشه‌های رسیده گندم شانه‌به‌شانه هم همراه نسیم ملایم صبحگاهی تاب می‌خوردند و موج برمی‌داشتند. زن جوان غرق تماشای زیبایی‌های اطرافش به سمت مزرعه خودشان می‌رفت. می‌دانست که حسین حالا آتشی گیرانده و بساط چای را عَلَم کرده. می‌توانست عطر چوب در حال سوختن را حس کند. ناگهان صدای گوپ گوپ خفه‌ای از پشت سرش شنید. تند برگشت به عقب. توی تاریکی جسم موهومی را دید که چهاردست‌وپا توی گندم‌زار مش قنبر خزید. نفس خورشید بند آمد. سر جایش خشکش زد. باد صدای پچ‌پچ و زمزمه‌های گنگی با خودش آورد. آب دهانش را به‌سختی قورت داد.

ـ بسم‌الله ‌الرحمن الرحیم قل هو الله احد الله الصمد...

پا تند کرد. چیزی به مزرعه خودشان نمانده بود. زیرچشمی به تپه قهوه‌ای‌رنگ روبرو و قلعه سنگی‌ خرابه‌ای که مثل دیوی سیاه بالایش لم داده بود، نگاه کرد. اهل روستا می‌گفتند قلعه، خانه ازمابهتران است. ده پر بود از قصه‌‌های مردها و زن‌هایی که نیمه‌شبی یا سحرگاهی یا حتی وسط روز جن‌ها را با پوست‌های درخشان و موهای سفیدشان توی زمین‌های کشاورزی و خزینه حمام و پستوهای خانه‌هایشان دیده بودند. حتی مش قنبر می‌گفت یک‌بار یکی‌شان افتاده دنبالش و او از ترسش تا خود روستا یک‌نفس دویده. زن به نفس‌نفس افتاده بود. بچه توی شکمش لگد می‌پراند. کَل سکینه، قابله ده همه‌اش حرف از جن و پری و آل می‌زد و مدام سفارشش می‌کرد هر جا می‌رود تکه‌ای آهن با خودش داشته باشد تا جن‌ها نتوانند آسیبی به بچه‌اش بزنند. دست کشید روی جیب دامن پر چینش و چاقویی که همیشه همراهش بود را لمس کرد. حسین ‌به این حرف‌ها می‌خندید و می‌گفت قل هو الله احد بخوان، جن‌ها که هیچ، از شر آدم‌ها هم در امان می‌مانی. همین‌که چشمش به کپر گوشه مزرعه‌شان و دود سفیدی که از آن بلند می‌شد افتاد، نفس راحتی کشید. صدای حسین که داشت غریبی می‌خواند به استقبالش آمد:

ـ فدای مقدمت ای جان شیرین، مزن آتش به جانم بیشتر از ایی، دگر تاب فراقت رِه ندارم، چه سازم نیست طاقت بیشتر از ایی...

لبخند روی لب‌های خورشید نشست. جلوی کپر ایستاد و در سکوت شوهرش را نگاه کرد. مرد، چهارزانو جلوی آتش نشسته بود و با تکه‌ای چوب، خُلواره‌های زیر کتری دودزده را جابه‌جا می‌کرد. آرام گفت:

ـ کی هست ایی جان شیرین که همچیی بی‌طاقتت کرده دیگه شبا خونه نمیایی؟!

حسین فوری چرخید طرف خورشید. نگاهش روی روسری پولک‌دار و سربند سرخ او ماند. ابرو بالا انداخت.

ـ جان شیرینم که جلوی رومه!

خورشید خندید. رفت توی کپر و بقچه نان و پنیر را زمین گذاشت. وسط کپر ولو شد. حسین گفت:

ـ زود رسیدی امروز!

خورشید مشغول باز کردن گره‌های دستمال شد. نفسش را تند بیرون داد.

ـ جن افتاده بود دنبالم! نصفِ راهه دویدم.

عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. بقچه باز شد و عطر نان تازه و پنیر زیره‌دار بلند شد. حسین لقمه‌ای نان کند و پنیر گذاشت لایش.

ـ جن کجا بود؟!

لقمه را داد دست زنش. مشغول ریختن چای در استکان‌های بلوری کمر باریک شد. خورشید کمی از لقمه‌اش خورد.

ـ چه می‌دونم و الله... یه چیزی... نمی‌دونم آدم بود، حیوون بود، چی‌چی بود... چاردست‌وپا از پشت سرم پرید توی زمین مش قنبر و لای گندما گم‌وگور شد.

حسین نچ محکمی کرد.

ـ ازبس‌که ایی خاله خانباجیا نشستن زیر گوشت قصه جن و آل تعریف کردن، خیالاتی شدی.

ـ نه خودم دیدم، یه‌چیزی بود. انگاری داشت دنبالم می‌اومد. خش‌خش پاهاشه می‌شنیدم.

ـ شاید گراز بوده. اصلا تو برای چی‌چی کله صبح با ایی وضع و حالت پا میشی ایی‌همه راه تا ایی‌جا میایی؟

خورشید لب ورچید.

ـ خو من نیام کی بیاد؟ بچه‌هات که هنوز کوچیکن، محمود هم که... ذلیل بشه الهی! هیچ‌وقت وقتی باهاش کار دارم خونه نیست. پاک ازدست‌رفته شده.

حسین لقمه بزرگی به دهان گذاشت.

ـ من اصلا ناشتایی نمی‌خوام. همیی‌جا یه‌چی می‌خورم. سر ظهر خودم میام خونه.

ـ چی می‌خوری؟ علف یا گندم؟!

حسین دست به کمر زد.

ـ دختر عامو! ایی‌قدر سرتق نباش. جنّای روستا می‌گیرن می‌برنت تو قلعه ها. او ‌وقت من با ایی بچه‌های بی‌مادرت چیکار کنم؟

خورشید فوری گفت:

ـ خدا از دهنت بشنوه! به ایی رئیسشون بگو خورشید خیلی خاطرشه می‌خواد...

حسین بلند خندید. یک‌دفعه فریادی از دور هردو را از جا پراند.

ـ هاااایییی ‌ارباب! کجایی؟ دستم به دامنت، به دادم برس!

خورشید حسین را نگاه کرد.

ـ صدای مش قنبره؟

حسین سر تکان داد.

ـ ها... باز چی شده؟!

تند بلند شد و از کپر بیرون زد.

ـ ها مشتی خیر باشه، چی شده اول صبحی؟

خورشید دنبالش رفت. مش قنبر عصازنان و غرغرکنان می‌آمد.

ـ کو خیر ارباب؟! همش شره! به داد ما برس. خدا ایی چه بدبختیه ما گرفتارش شدیم؟ به زمین گرم بخورین... بی‌مروت‌های بی‌همه...

پیرمرد تا چشمش به خورشید افتاد ساکت شد. نگاهش را پایین انداخت. خورشید گفت:

ـ سلام عامو مش قنبر! خدا بد نده؟

پیرمرد دم در کپر روی خاک‌ها نشست.

ـ سلام از بنده خاتون! روم سیاه، نفهمیدم شمام ایی‌جایین.

زن جوان لبخند زد.

ـ چرا رو خاک و خُلا نشستی عامو؟ بیا تو کپر.

حسین دست گرفت زیر بغل پیرمرد.

ـ ها مشتی... بیا تو، دم در خو بده. ناشتا شدی؟ بیا سفره پهنه.

مش قنبر از جایش تکان نخورد. دستش را بلند کرد و گفت:

ـ صدقه‌سر خاتون هر جا بشینیم سفره برکت ارباب فراخه...

حسین لبخند زد.

ـ شما بزرگ مایی مش قنبر! چی شده بابا جون؟ ناله و نفرین حواله کی می‌کنی؟

خورشید توی استکانی چای ریخت و کمی نان و پنیر کنارش گذاشت. حسین سینی را هل داد جلوی مش قنبر. پیرمرد با عصایش به زمین کشاورزی‌اش اشاره کرد.

ـ همیی ازخدابی‌خبرایی که اومدن تو زمین، زراعته ضایع کردن، محصوله لگد کردن. الهی دست و پاشون یه‌جا خورد و خمیر بشه به‌حق پنج‌تن... نُه ماه تو سرما و گرما هی برو و بیا و بکار و آب بده و متوجهش شو. تا ایی ازخدابی‌خبرا پا بذارن رو برکت خدا...

پیرمرد مکث کرد. آه کشید. نم چشم‌هایش را گرفت. حسین نگاهی به خورشید انداخت و با سر به مش قنبر اشاره کرد.

ـ پَ ایی که مادرِ بچه‌ها صبح دیده داره میره تو زمین شما جن نبوده، نه؟

داد مش قنبر بلند شد.

ـ کاش جن بود ارباب! کاش گراز بود، اصلا کاش پلنگ بود منه می‌درید راحتم می‌کرد...

انگشت دراز و استخوانی‌اش را جلوی صورت حسین تکان داد.

ـ ارباب! کار، کار آدمیزاده. هیچ جونوری ایی‌طور برکت خدا رِه ضایع نمی‌کنه.

حسین استکان چای را داد دست مش قنبر.

ـ حالا شما سر صبحی اوقات خودته تلخ نکن. من قول میدم همیی امروز گیرشون بیارم. میارمشون در خونه‌ات، جلوی چشمت فلکشون می‌کنم.

مش قنبر نفسی از سر آسودگی کشید.

ـ اَی زنده باشی ارباب! خدا سایه‌ته از سر ما کم نکنه.

چای را ریخت توی نعلبکی و هورت کشید. حسین به الاغ مش‌قنبر که بیرون مزرعه ایستاده بود و داشت سروگوشش را به گردن الاغ خودشان می‌مالید، نگاه کرد. حیوان‌ها انگار داشتند درگوشی حرف می‌زدند.

ـ مشتی، ایی زبون بسته می‌تونه مادر بچه‌ها رِه سوار کنه تا خونه ببره؟

مش قنبر محکم سر تکان داد.

ـ ها که می‌تونه ارباب. نوکر خاتون و شماست!

حسین خندید و زنش را نگاه کرد. خورشید آرام گفت:

ـ می‌مونم باهم برگردیم.

ـ نه، تو برو! من می‌خوام برم ببینم کی رفته تو زمین مش‌قنبر.

مش‌قنبر لقمه‌ای بزرگ به دهان گذاشت و از جا بلند شد.

ـ بفرما خاتون... نوکرتون حاضره!

حسین زنش را نشاند روی الاغ و راهی‌شان کرد سمت روستا. برگشت توی کپر و چوب‌دستی بلندش را برداشت. از گوشه گندم‌زار مش قنبر راه افتاد. کنار جاده خاکی ساقه‌های شکسته و لگدخورده گندم توجهش را جلب کرد. روی زانو نشست و ساقه‌ها را کنار زد. ردپاهایی روی گِل مرطوب افتاده بود. کوچک‌تر از آن بود که به یک مرد بالغ بخورد. آرام وارد گندم‌زار شد. صدای خش‌خشی از وسط گندم‌زار شنید. چوب‌دستی‌ را بالای سرش برد. بلند گفت:

ـ می‌دونم هنوز ایی‌جایی! بیا بیرون ببینم.

ایستاد و چوب را گذاشت پشت گردنش.

ـ اگه خودت با زبون خوش اومدی که هیچ. اگه نه خودم میام سراغت، با همین چوب همچیی بزنمت که صدای سگ بدی!

ساقه‌های گندم دوباره تکان خورد. کسی آرام زمزمه کرد:

ـ تکون نخور دیگه!

دیگری گفت:

ـ نشنیدی ارباب چی گفت؟ تو بمون مث سگ کتک بخور!

ـ الکی میگه بدبخت! تا حالا دیدی دامادمون کسیه بزنه؟!

حسین نیشخند زد.

ـ دارم صداتونه می‌شنوم! محمود، صادق! زود بیایین بیرون تا عصبانی نشدم.

بلافاصله پسرکی ریزنقش با صورت آفتاب‌سوخته و کله از ته تراشیده از لای گندم‌ها بیرون آمد.

ـ سلام ارباب!

حسین سر تکان داد.

ـ صادق! تو که می‌دونی آقابزرگت جونش به زمین و زراعتش بسته. برای چی میری تو زمین پا می‌ذاری رو گندما؟

ـ ارباب و الله ما تقصیرکار نیستیم. داشتیم می‌اومدیم پیش شما که یهو خاتون جلومون دراومد. ایی‌جا قایم شدیم که ما رِه نبینه.

حسین صدایش را بلند کرد:

ـ محمود! تو هم بیا بیرون دیگه.

محمود بلند شد و شانه‌به‌شانه دوستش ایستاد. بااینکه هردو یازده‌ساله بودند اما محمود یک ‌سر و گردن از صادق بلندتر بود. صورتش هنوز مثل اهالی روستا آفتاب‌سوخته نشده بود و لپ‌هایش زیر آفتاب داغ آخر بهار گل انداخته بود. حسین توی صورت پسرک براق شد.

ـ تو خجالت نمی‌کشی محمود؟ خواهر‌ آبستنت هرروز ایی‌همه راه از ده تا ایی‌جا پای پیاده میاد واسه من ناشتایی میاره. به‌جای ایی‌که بمونی خونه زیر بال و پرشه بگیری، ازش فرمون ببری، ول می‌گردی تو صحرا؟

محمود تا بناگوش سرخ شد.

ـ ول نمی‌گشتم عامو. با صادق رفته بودیم یه کار واجبی داشتیم.

ـ چه کار واجبی مثلا؟ صبح تا شب دارین تو صحرا ول می‌چرخین. ایی هم شد کار واجب آخه؟

صادق تند گفت:

ـ نه ارباب! رفته بودیم با شاه بجنگیم! رو همه دیوارا...

حرف پسرک با لگد محمود به ساق پایش نیمه‌کاره ماند. حسین اخم کرد.

ـ رو همه دیوارا چی؟

بچه‌ها چیزی نگفتند. حسین چوبش را بالا آورد.

ـ صادق! حرف می‌زنی یا کتکت بزنم؟

صادق یک‌قدم عقب رفت.

ـ ارباب جون خودت نزنی ها... ما رفتیم رو همه دیوارا نوشتیم مرگ بر شاه، ‌درود بر خمینی! و الله عامو کَل باقره تقصیرکاره. خودش گفت ایی کارا خوبه. تازه برامون ایسپیری رنگم خرید.

ـ چی خرید؟

محمود چشم‌غره‌ای به صادق رفت. بعد دستش را که پشتش پنهان کرده بود جلو آورد. توی دستش یک اسپری رنگ بود. ابروهای حسین بالا رفت.

ـ اینه کل باقر بهتون داده؟

محمود آرام سر تکان داد. حسین پرسید:

ـ کِی؟

ـ وقتی بردمون شهر که برای صادق کتاب دفتر و مداد بخریم.

ـ گفت باهاش چیکار کنین؟

محمود جواب نداد. صادق گفت:

ـ گفت باید با ایی شاه ظالم بجنگید، از مملکت بیرونش کنید. رو همه دیوارای شهر از ایی‌چیا نوشته بودن ارباب! ما هم دیوارای ایی‌جا رِه مث شهر کردیم.

حسین تند گفت:

ـ شماها خیلی بی‌جا کردین! بده من ببینم او رنگه!

محمود دستش را عقب کشید.

ـ مگه کار بدی کردیم عامو؟ ما هم می‌خوایم با شاه بجنگیم. آقای خمینی خودش گفته همه باهم قیام کنین...

حسین پرید میان حرفش.

ـ از کجا می‌دونی آقای خمینی چی گفته؟

محمود سینه جلو داد.

ـ خودم توی اعلامیه‌اش خوندم! تو ماشین عامو کل باقر بود...

حسین لب‌ پایینش را گاز گرفت.

ـ تو اصلا می‌دونی قیام یعنی چی بچه؟!

ـ ها... یعنی بلند شیم وایسیم یه کاری بکنیم. کمک کنیم به هم تا ایی شاهه از شاهی بندازیم.

مرد لاله گوش پسرک را گرفت و فشار داد.

ـ پدرصلواتی می‌خوای یه بلایی سر خودت بیاری شرش بیفته گردن من؟ جواب خواهرته چی بدم؟ فکر کردی ایی کارا بچه‌بازیه؟ اگه ساواکیا بگیرنت دونه‌دونه ناخوناته با انبر می‌کشن. او ‌وقت کاری که نکردی هم گردن می‌گیری.

محمود فوری گفت:

ـ من زبونم قرصه عامو... هیچی بهشون نمیگم! بیا با همیی چوبت منه ایی‌قدر بزن تا بمیرم. اگه آخ گفتم!

حسین پسرها را هل داد توی جاده خاکی.

ـ حالا معلوم میشه! راه بیفتین بریم ده. به مش قنبر قول دادم اونایی که رفتن تو زمینشه جلوی چشمش فلک کنم. ببینم امروز آخ میگین یا نه!

صادق و محمود جلو افتادند. حسین الاغش را از کنار زمین خودش برداشت و دنبالشان رفت. صادق گفت:

ـ ارباب ایی‌دفعه رحم‌مون کن!

ـ می‌خوام امتحانتون کنم ببینم می‌تونین با شاه بجنگین یا نه!

ـ من خو نمی‌خواستم بجنگم ارباب، اصلا هنوز سوادم نمی‌کشه ایی‌چیا رو دیوارا بنویسم. تقصیرکار همیی محمود‌ه!

محمود فوری زد پس کله دوستش.

ـ خاک تو سرت بدبخت ترسو!

حسین خندید. چوب‌دستش را بالا آورد و نفری یکی زد پشتشان.

ـ نبینم دیگه از ایی غلطا بکنین ‌ها.

محمود فوری گفت:

ـ من دیگه نمی‌مونم تو خونه با بچه‌ها بازی کنم. بزرگ شدم عامو. می‌خوام جلوی شاه وایسم.

لبخند محوی روی لب‌های حسین نشست.

ـ چه بدبخته شاه که تو می‌خوای جلوش وایسی!

صادق پقی زد زیر خنده. حسین فوری گفت:

ـ تو که از اونم بدتری!

محمود هم به خنده افتاد. ساختمان سنگی و برج و باروی ژاندارمری از دور پیدا شد. چند سرباز با جارو و سطل آب افتاده بودند به جان دیوارها. استوار شریف کمی دورتر ایستاده بود و نگاهشان می‌کرد. صدای دادوفریادش از دور می‌آمد.

ـ یالا دیگه حیف نونای مفت‌خور! عرضه پاک کردن یه رنگم ندارین؟

صادق خندید.

ـ ایی بدبختا هنوز نتونستن شعارا رِه از رو دیوارا پاک ‌کنن!

حسین تند پرسید:

ـ مگه رو دیوارای ژاندارمری هم نوشتین؟

صادق نیشخند زد.

ـ ها ارباب! سربازا افتادن دنبالمون، ولی ما زودی فرار کردیم!

پاهای حسین سست شد.

ـ کسی هم شناختتون؟

ـ نه، تاریک بود... فقط فحشمون دادن!

مرد ایستاد. با دست صورتش را مالید و ساختمان ژاندارمری را نگاه کرد.

ـ اگه همه دشمنای شاه مث شما دوتا باشن، تا هزار سال دیگه هم خیالش راحته!

افسار الاغ را داد دست محمود.

ـ اینه بگیرین زودتر از من برین. الکی باهم حرف بزنین، بخندین که یعنی مثلا حواستون نیست. نه پشت سرتونه نگاه کنین، نه منتظر من بشین. همیی‌طور برین تا خود ده.

رسیدند به ژاندارمری. حسین بلند گفت:

ـ خدا قوت استوار!

استوار شریف برگشت. کلاهش را بالا داد و به حسین نگاه کرد.

ـ تویی ارباب‌زاده؟

کمربند شلوارش را که زیر شکم بزرگش گیر افتاده بود بالا کشید. به دیوارهای ژاندارمری اشاره کرد.

ـ می‌بینی ارباب‌زاده؟ پای خرابکارا به ده شما هم باز شده، خرابکارا! ایی برای آبرو و اعتبار شما اصلا خوب نیست، اصلا!

حسین سر تکان داد. دیوارها را نگاه کرد. دو طرف در ورودی ژاندارمری با رنگ سیاه و خطی خرچنگ‌قورباغه شعار نوشته بودند.

ـ می‌دونی کار کیه استوار؟

ـ دیدمشون اربا‌ب‌زاده، بچه‌سال بودن. گیرشون میارم. مگه چند تا بزغاله باسواد تو ایی ده داریم؟ خدا سر شاهده می‌بندمشون به گاوآهن، همه زمینامه باهاشون شخم می‌زنم، همه زمینام!

حسین به دیوارها اشاره کرد.

ـ استوار! رنگ با آب پاک نمیشه!

ـ می‌بینی ارباب‌زاده؟ همه افتخار من ایی بود که خرابکار تو روستام نیس، هیچ خرابکاری! حالا میان با رنگ رو دیوارام شعار می‌نویسن علیه اعلی‌حضرت، با رنگ!

حسین بی‌اختیار خنده‌اش گرفت. دست گرفت جلوی دهانش و ادای سرفه درآورد. استوار پرسید:

ـ ارباب‌زاده شما که داری سواد یاد ایی بزغاله‌ها میدی نمی‌دونی ایی خط کدومشونه؟

ابروهای حسین بالا رفت. قدمی جلو آمد و وانمود کرد دارد نوشته را بررسی می‌کند.

ـ فکر نکنم کار بچه باشه استوار! ایی طفلکا تازه دارن الف ب یاد می‌گیرن.

استوار سر تکان داد.

ـ هِیییی... خدا علی‌محمدخان بیامرزه ارباب‌زاده! خدا سر شاهده اگه الان زنده بود کل آبادیه می‌بست به چوب تا ایی خرابکارای نامرده گیر بیاره، کل آبادی! جسارت نشه ارباب‌زاده، پدربزرگتون ارباب واقعی بود، پدربزرگتون!

ادامه دارد...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: